«درویشی در کت‌وشلوار»

روایت اوضاع سیاسی ایران پس از 1320 و نخست‌وزیری محمد مصدق، از نشریه‌ای آلمانی

«درویشی در کت‌وشلوار»

آنچه در پی می‌آید ترجمه‌ی اختصاصی گزارشی است در خصوص اوضاع سیاسی ایران در روزگار نخست‌وزیری محمد مصدق، و زندگی و زمانه‌ی او. این گزارش در نشریه‌ی آلمانی سودکوریر (Südkurier)، در تاریخ 28 ژوئن 1951  منتشر شده است.

****

درویشی در کت‌وشلوار؛ بازیِ خطرناکِ نخست‌وزیر ایران

اتاقی در طبقۀ دومِ ساختمانِ مجلسِ تهران، خلوت و عاری از تجمل، همچون صومعۀ راهبی بود. همۀ اسبابش عبارت می‌شد از یک کاناپۀ لق، چند صندلی چرک، یک چکمه‌کش و میزی کوچک با جعبه‌ای نیمه‌مصرف از دستمال کلینکس، دواتی مرکّب و یک دسته‌کلید با سه کلید. تنها چیزِ رنگین در آن فضای تیره، لگنِ شب‌کَریِ آبیِ روشنی بود زیر کاناپه.
این حجرۀ زاهدانه منزلِ پیرمردی زاهدمنش بود که بیماری و آتشِ ایمان به یکسان او را فرسوده بود. تنش چنان شکننده می‌نمود که انگار نسیمی او را سرنگون می‌کرد؛ چهره‌اش افتاده و به زردی می‌زد، چشمانش آبکی و دستانش لرزان. با این همه، در آن پیکرِ ضعیف اراده‌ای می‌زیست سخت‌تر از سنگِ کوه‌های البرز و تیزافروزتر از نفتِ آبادان. تا یک ماه پیش، نامِ محمد مصدق در جهانِ غرب کمابیش ناشناخته بود؛ اما در چند هفتۀ اخیر گفتار و کردارش چنان وزن یافته که می‌تواند امنیتِ جهانِ آزاد را به شکلی شوم متأثر کند.

سیمای کشور

ظاهراً در هفته‌های گذشته همه‌چیز آرام بود. شاه و عروسِ جوانش در یک روز آفتابی با رولزرویسِ آبی‌دریاییِ تازه‌شان در خیابان‌های تهران گشتی زدند تا در مسابقه‌های اسب‌سواری حضور یابند. بزم‌های بهاری در سراسر شهر در اوج بود. ارتشِ کوچک اما وفادارِ شاه با ۱۳۰ هزار نفر در پادگان‌ها در آماده‌باش بود. دستِ‌کم در آن لحظه همه‌چیز آرام می‌نمود. مردم، گله‌های صبور، در دشت‌های فراخ در حرکت بودند و در جلگۀ گرم و شرجیِ ساحلِ خزر پنبه می‌کاشتند و در همان تنگدستیِ سده‌ها می‌زیستند؛ و اگر اصلاً به چیزی فراتر از خردریزِ روزمره می‌اندیشیدند، آماده بودند تا هر کجا که محمد مصدق ببردشان، پی‌اش روند.

در اتاقِ برهنۀ خود در تهران، مصدق با پیژامه نشسته بود و می‌اندیشید. از بیمِ گلولۀ تندروهای مسلمان ــ که حتی او را نیز به قدر کافی افراطی نمی‌یافتند ــ بدان‌جا پناه برده بود. مصدق از بیشترِ مردانِ دشواری که غرب ناگزیر از سروکار با آنان بوده است شخصیت پیچیده‌تری دارد؛ خواه شمایلِ مبهمِ یوگی‌وشی چون نهرو، خواه هیئتِ بس شفافِ کمیسری چون یوزف استالین. تنها عاملِ متمایز و البته معنادارِ مصدق، دینی است که در غرب آگاهی اندکی از آن هست: اسلام. مصدق مردی اهلِ عبادت به معنا‌ی مصطلح نیست و به ندرت به مسجد می‌رود؛ اما در خانه و در پناهگاهِ پارلمانی‌اش تقریباً به همان زهدِ بنیان‌گذارِ دینش می‌زید (کم می‌خورد، جز دو دست‌لباس ندارد و آراستگی‌اش از رانندۀ خودش بهتر نیست). در هیچ سرزمینی جز سرزمینی مسلمان چنین پدیداری چون مصدق قابل تصور نبود.

آزموده و شایسته شناخته‌شده

محمد مصدق بخشِ اعظمِ زندگانی‌اش را در مقامِ مدافعِ دریافتِ خود از حق و ناحق گذرانده است. در تاریخِ غمبارِ ایرانِ جدید ــ تاریخی انباشته از فساد و نادانی و آز ــ او غالباً در جانبِ فرشتگان ایستاده است؛ فرشتگانی اندکی نظامی‌مسلک.
او در تهران بالید؛ در دربارِ رو به زوال اما هنوز پرشکوهِ شاهانِ قاجار (که بیش از یک قرن فرمان راندند و در ۱۹۲۵ برکنار شدند). پدرش، میرزا هدایت، سی سال وزیر مالیۀ شاه بود. محمدِ جوان در سایۀ کاخِ شاه پرورش یافت؛ میانِ درس‌های فارسی و عربیِ کلاسیک با خواصِ دربار به شکارِ غزال و گراز می‌رفت.
در پانزده‌سالگی به‌عنوان مأمور مالیه به خراسان فرستاده شد تا کاردانیِ دولتی بیاموزد. ده سال بعد که به تهران بازگشت، کارمندی باهوش و بلندهمت بود و شاه بر او لقبِ «مصدّق» نهاد، یعنی «آزموده و شایسته شناخته‌شده». با این همه، چند ماه بعد در انقلابی نافرجام برای مقابله با الغای قانون اساسیِ تازه از سوی شاه شرکت جست و در خیابان‌ها بر ضدِ تخت سخن گفت؛ اطرافیانِ شاه نصیحتش کردند که کشور را ترک کند.

سه سال در پاریس دانشِ مالی و سیاست آموخت. با اندیشه‌های غربی آشنا شد، گاه به صورتی با ساده‌سازیِ افراطی. هنوز مناظره‌ای از آن دوران را به یاد دارد با این پرسش: «چه چیز مردی را سوسیالیست می‌کند؟» پاسخ (که امروز آن را در بابِ کمونیسم به کار می‌برد) این بود: «فقر».
بعدها دکترای حقوق را در سوئیس گرفت و در ۱۹۱۶ به معاونتِ وزارت مالیه رسید. با انرژیِ خاص و کمبودِ کاملِ ملاحظه، خواست یک‌باره صدها کارمندِ زائد را اخراج کند. برخی با نامه‌های تهدیدآمیز ــ نوشته به خون ــ پاسخ دادند. برکنار شد؛ اما در ۱۹۱۹ بار دیگر نامش بر سرِ زبان‌ها افتاد چون انگلیسی‌ها را نواخت که تازه دولت ایران را واداشته بودند عهدنامه‌ای امضا کند که عملاً کشور را به قیمومت بدل می‌ساخت. باز به تبعید رفت؛ ۱۹۲۰ بازگشت، والیِ استانی شد و چیزی نمانده بود به‌سببِ اختلاف با دولتِ مرکزی کشور را به جنگ داخلی بکشاند. در ۱۹۲۲ وزیر مالیه شد و بی‌درنگ حقوقِ همۀ کارمندانِ دفتری ــ از جمله حقوقِ خود و همۀ نمایندگان مجلس ــ را به نصف کاهش داد. باز هم برکنار شد، اما رأی‌دهندگان او را به مجلس برگرداندند.

در ۱۹۲۵، رضاخان ــ افسرِ سابقِ قزاق و دیکتاتورِ حقیقیِ ایران با یاریِ بریتانیا ــ خود را شاه خواند. مصدق در مجلس با صدایی زیر گفت: «من مخالفم؛ این خلافِ قانون است»؛ و او تنها مردِ بانفوذِ ایران بود که جرأتِ گفتنِ این سخن را داشت. شاهِ تازه با نیرویی شگرف ــ هرچند نه همیشه به‌درستی به کار بسته ــ در صددِ نوسازیِ کشوری به‌غایت عقب‌مانده برآمد (اسکناس تا ۱۹۳۱ رواج نیافته بود)، و مصدق در مخالفتی تند با آن روش‌های قاطع هر جا می‌توانست با او ستیزید.

در ۱۹۴۰ نیروهای انگلیس و روسیه ایران را اشغال کردند. بیگانه‌ستیزیِ مصدق محبوب‌تر از همیشه شد. در ۱۹۴۴ طرحی گذراند که دولت را از واگذاریِ امتیازهای نفتی بدون اجازۀ قانونی منع می‌کرد. چون این طرح ضدِ روس‌ها بود که می‌کوشیدند در شمال ایران امتیازِ نفت بگیرند، کمونیست‌های ایران مصدق را «عاملِ بریتانیا» خواندند؛ اهانتی که هرگز از یاد نبرد. وقتی روس‌ها آذربایجان را اشغال کردند، مصدق در صفِ نخستِ خواستارانِ خروجِ آنان بود؛ بااین‌همه، او را گسترشِ نفوذِ سرخ کمتر از بهره‌کشیِ انگلیسی از نفتِ ایران می‌آزرد.
با هشت نمایندۀ دیگر تهرانی «جبهۀ ملی» را بنا نهاد. به معیارهای غربی شگفت‌آور است، اما این نُه تن در چند ماه بر مجلسِ ۱۳۶ نفری چیرگی یافتند.

چشم‌انداز

در حال حاضر، مصدق قدرت را در دستانِ لرزان و عصبیِ خود نگاه داشته است. تنها رجلِ دیگرِ هم‌سنگ، احمد قوام است که بیمار و در سوئیس به‌سر می‌برد. شاهِ جوان می‌تواند مجلس را منحل کند، مصدق را برکنار سازد و با ارتشِ تا این دم وفادار، کشور را اداره کند، اما نشانه‌ها حکایت دارد که چنین خطری را نخواهد آزمود. حتی کمونیست‌ها نیز در حال حاضر در برابرِ محبوبیتِ مصدق از تکاپو بازمانده‌اند.
با این همه، اگر به‌عنوان مثال در پیِ ادارۀ بدِ میادینِ نفتی، بیکاریِ گسترده رخ دهد (شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس ۸۰ هزار تن را به کار گرفته است)، هیچ‌کس تردید ندارد که کمونیست‌ها از فرصت بهره خواهند گرفت تا قدرت را به دست آورند.

آخر هفتهٔ گذشته، مصدق با دقت لباس پوشید و برای نخستین بار پس از سیزده روز از انزوای خود بیرون آمد تا در کنفرانسی خبری با خبرنگارانِ خارجی حاضر شود. کت‌وشلوارِ آبیِ شهری‌اش بر شانه‌های لاغر و فرورفتۀ او شُل آویخته بود که از تالارهای مفروش به قالی‌های فاخرِ مجلس می‌گذشت. رو‌به‌روی خبرنگاران که ایستاد، متن را با دستانِ لرزان گرفت و آغاز به خواندن کرد؛ اما پس از چند کلمه گلویش گرفت و چشمانش پرِ اشک شد. از سویی به سوی دیگر می‌لرزید. نگهبانی شتافت و بازوی راستش را گرفت تا نیفتد. مصدق بینی‌اش را پاک کرد، سر جنباند و بی‌صدا، به آهنگِ فارسی به خواندن ادامه داد؛ و نگهبان وظیفه‌ای سنگین داشت تا مردِ متزلزل را بر پا نگاه دارد. نخست‌وزیر، نفس‌زنان و هواجو، به خبرنگاران گفت: «ملت‌های آزادِ جهان که ایران را در مبارزۀ او یاری می‌کنند، مانعِ فروپاشیِ این کشور خواهند شد ــ کشوری از کهن‌ترین مللِ جهان. با تداومِ این ملت، سرنوشتِ جهان می‌تواند دگرگون و تمدنِ مغرب‌زمین از سقوط نگه داشته شود.»
در حقیقت، تنها کسانی که می‌توانند از این اوضاع بهره برند، کمونیست‌های ایران و دوستانِ شورویِ ایشان‌اند.


محمد مصدق
هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما