شهید مدرس مدرس بهروایتالشعرای بهار

آنچه در پی میآید متن یادداشتی از ملکالشعرای بهار با عنوان «مدرس یا بزرگترین مرد فداکار» است که در مجلهی خواندنیها، آذرماه 1322 منتشر شده است.
****
یکی از شخصیتهای بزرگ ایران که از فتنه مـغول بـه بعد نظیرش بدان کیفیت و استعداد و تمامی، از حیث صراحت لهجه و شجاعت ادبی و ویژگـیهای فـنی در علم سیاست و خطابه و امور اجتماعی دیده نشده، سـیدحسن مـدرس اعـلی الله مقامه است .
ما رجال اصلاحطلب و شـجاع و فـداکار مانند امیرکبیر و سید جمالالدین افغانی و امینالدوله و سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی و سید جمال اصـفهانی و مـلکالمتکلمین اعلی الله مقامهم و غیر ایشـان بـسیار داشته و داریم کـه هـر یک از این بزرگان شخصیتهای برگزیده و تاریخی مـیبـاشند.
امـا مدرس از حیث تمامی، چیز دیگری بـود و در مدرس جنبه]ای] فنی و صـنعتی و هـنری بود که او را ممتاز کرده بـود عـلاوه بر آنکه از جنبه علمی و تقدس و پاکدامنی و هوش و فکر نیز دست کمی از هیچکس نـداشت و سـرآمد تمام این خصال، سادگی و بساطت و شـهامت آن مـرحوم بـود و مهمتر از هـمه، ازخـودگذشتگی و فداکاری او بود کـه در احـدی دیده نشده .
مدرس به تمام معنی علمی «فقیر» بود آن فقری که باعث فخر پیغمبر مـا صـلی الله علیه وآله بود و می فرمود «الفـقر فـخری» همان فـقری کـه عـین بی نیازی و توانگری و عـظمت او بوده فقری که با امپراطوری عالی، در صدیق و فاروق و علی وجود داشت، فقری که اساس اسـلام و مـسیحیت بر آن نهاده شده و مسیح از پادشاهی جـهان در بـرابر آن دسـت بـرداشت .
مـدرس پاک و راست و شجاع بـود. و مـقام روحانیت با سیاست نزد او از یکدیگر منفک و جدا بود. با فاناتیزم و خرافات دشمن بود. با اصلاحات تـازه و نـو هـمراه بود. و بالجمله یکی از عجایب عصر خود شـمرده مـیشـد. مـدرس مـجتهد مـسلم بود، فقیه و اصولی بزرگی بود. به تاریخ و منطق و کلام آشنا و در سخنرانی و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوام فریب نبود و غرور پاکدامنی و ثبات عقیده در او بیانـدازه قوی بود، هیچگاه در صدد دفاع از حملهها و تهمتهایی که به او زده میشد بر نمیآمد.
همچنین هتاک و بینزاکت و مفتری نبود. حقایق در افکارش بیشتر متمرکز بود تا ظاهرسازی و مـردمفـریبی و یکی از اسرار موفقیتهای او در خطابه نیز همین معنی بود. کینهجویی در آن مرحوم وجود نداشت؛ به اندک پوزشی از دشمنان گذشت میکرد و از آنها به جزئی احتمال فایده عمومی، حمایت مـینـمود و احساسات را در سیاست دخالت نمیداد.
مدرس در مجلس دوم جزء طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب می شد و شرح زندگانی پارلمانی آن مرحوم به اختصار، در تـاریخ مـختصر احزاب سیاسی شرح داده شده اسـت .بـعد از ختم دوره ششم مجلس، دولت و شهربانی و شهرداری شروع به تجهیزاتی کردند و وکلای دولتی دستهبندیهایی آغاز نمودند که تهران را هم مانند ایالات و ولایات، در زیر یوغ اطاعت خود درآورند چـنانکه خـواهیم گفت .
مدرس با تـغییر قـانون اساسی به آن طریق، و حق دادن به مجلس که شاه را خلع کند از لحاظ حقوقی مخالف بود. مدرس از احمدشاه راضی نبود، در انتخابات دوره پنجم، احمد شاه به درباریانی که معروف بود هزار رأی دارنـد، سـپرده بود که به شاهزاده سلیمان میرزا رأی بدهند. مدرس که این را شنید گفت: پادشاهی که به حزب سوسیالیست رای بدهد منعزل است .نه این بود که مدرس قصدش برداشتن احمدشاه باشد چنانکه شهرت دادهانـد. بلکه مـراد مدرس این بوده که هر پادشاهی که با مخالفان سلطنت همراهی و همکاری کند طبعا با عزل خود هـمراهی کرده است .
سردارسپه مجلس مؤسسان را انتخاب کرد و در آن مجلس، مدرس و اقـلیت رفـقای او انـتخاب نشدند و هیچکدام در آن مجلس شرکت ننمودند و آن مجلس رأی به پادشاهی او داد و تاج پادشاهی ایران زینتافزای فرق رضاخان شد. بعد از پادشـاهی او مـدرس خود را با امری واقع شده برابر یافت [و] گفت :این کار نباید بشود، ولی سستی و اهـمال هـموطنان کـار خود را کرد، ما هم تا جایی که بشر بتواند تقلا کند سعی کردیم و حرف خـود را گفتیم و کشته هم دادیم، دیگر دینی بر عهده نداریم و حالا باید با دولت و شاه مـوافقت کرد، بلکه خوب بـشود و خـدمتی کند. این حرف را مرحوم مدرس با حضور من و آقای زعیم و سیدجلال الدین منجم که از دوستان او بود در خانه خود گفت .
همین قسم هم شد. مدرس و ما، ترک مخالفت کردیم. مجلس پنجم هم بـه زودی ختم گردید و مدرس به شاه، در نتیجه اقدامات بعضی خیرخواهان، نزدیک گردید و در انتخابات دوره ششم به شاه نصیحت کرد که در انتخابات، مردم را آزاد بگذارند. این پیشنهاد، در ایالات مؤثر نیفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادی مردم جلوگیری نـمایند. افـکار عمومی در نتیجه مشاهده فداکاریها و شهامتهای بیمانند جمعی قلیل در برابر آن قدرت بیباک و وسیع ، متوجه مدرس و یاران او بودند و مدرس نه نفر از دوستان خود و اعضاء فراکسیون اقلیت را کاندیدا کرده بـود.
روزی شـاه به او گفته بود بعضی از رفقای شما نباید از تهران انتخاب شوند. بهتر آن است که از ولایات آنها را انتخاب کنیم. او گفته بود کاندیداهای من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وکیل شـوند. هـفت تن از نه تن کاندیدای مدرس از تهران انتخاب شدند و یک تن از آنها «آقای زعیم» از کاشان انتخاب شد، و مجلس ششم افتتاح گردید. دولت مستوفیالممالک با موافقت شاه و مدرس بر روی کار آمد و روزهـای پنـجشنبه، مـدرس با شاه ملاقات میکـردند و در اصـلاحات ضـروریه همکاری میکردند. آوردن آب کرج و افتتاح خیابانها و خریداری کارخانه آهن ذوبکنی و خیلی نقشه ها و طرح ها ریخته شد و از مـجلس گـذشت و بـه سرعت بهموقع اجراء درآمد.
روزی از روزهای تابستان، روز پنجشنبه بـود و مـدرس با شاه صبح زود ملاقات کرده بود. مدرس به من گفت امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهیه مـلک و جـمع پول، پشـت سر شما خوب نمیگویند. شما پول میخواهید چه کنید؟ مـلک به چه کارتان می خورد؟ اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبی باشید ایران مال شماست هرچه بخواهید مجلس و ملت به شـما مـیدهـد ولی اگر به پولداری و ملکگیری و حرص جمع مال، شهرت کنید برایتان خـوب نـیست. مردم که پشت سر احمدشاه بد گفتند برای این بود که گندم ملک خود را یکسال گران فـروخت و شـهرت داشـت که پول جمع میکند و چون مردم فقیرند بالطبع از کسی که پول زیاد دارد بدشان مـیآید. شـما کـاری نکنید که مردم از شما بدشان بیاید. شاه فرمود من پول زیادی ندارم ولی منبعد هم نصیحت شـما را مـی پذیرم .
مدرس گفت من به ایشان گفتم: پس از حالا طوری کنید که این حرفها گفته نـشود، قـدری پول به بهانههای مختلف خرج کنید، جایی بسازید، مدرسه ای، مریضخانهای کاری کنید کـه بـگویند اگـر پول هم داشت برای این کارها بود و بعد از این مخصوصا به املاک مردم کار نداشته باشید. مـلکداری حـواس شما را پرت میکند. پس گفت: تو فردا جمعه به سعدآباد خواهی رفت؟ گفتم: صـبحهـای جـمعه امر فرمودهاند خدمت ایشان برسم و می روم، مقصود چیست؟ گفت: میخواهم ببینم حرفهـای مـن چه اثری در او کرده است؟ فردا صبح بسیار زود در سعدآباد به اتفاق مرحوم مـجللالدوله بـه حـضور شاه شرفیاب شدم . داستان یعقوب لیث صفار و عیاران و جوانمردان قدیم و اولین دفعه استقلال ایران بعد از سلطه عرب را نـقل کـردم.. یکدفـعه شاه گفت : بیپولی غریبی پیدا کردهایم. سه روز است من و مجللالدوله می خواهیم پنـج هـزار تومان پول برای مصرفی راه بیاندازیم میسر نشده است و رو کرده به مجللالدوله او هم تعظیمی کرده عرض کـرد بـله واقعا هنوز فراهم نشده ..بعد از این [آن] حرف تاریخی عجیب را گفت: «می تـرسم اگـر بنا باشد ما از این مملکت بیرون برویم بـا این پیراهـن بـرویم.» و بعد با دو دست، دامن نیمتنه نـظامی خـود را گرفته آن را به من نشان داد.
بار دیگر فرمودند: راستی گفتهام بهرامی مقالهای بـنویسد از قـول من، و بدهد مجله قشون چـاپ کـنند. آن مقاله را بـگیر و انـتشار بـده. و آن مقالهای بود که به قلم استوار و مـاهرانه آقـای دبیر اعظم در شماره ١١ سال ٥ مجله قشون مورخه شهریورماه ١٣٠٥ از صفحه ٣٥٨ تا ٣٦١ منتشر گـردید و مـن چون خود روزنامه نداشتم از مرحوم فرخی مدیر روزنامه طوفان خواهش کردم در سرمـقاله یکـی از شمارههای طوفان نقل کـرد ولی بـعدا شـنیدم بار دیگر امـر شـده است که کسی آن مـقاله را نـقل نکند.
شاه در این مقاله به موجب تـوصیه مـدرس صریح مـیگـوید: پول جـمع کردن و به محاسبه بـانکها مشغول شدن، خاصه پول را در بانکهای خارجه جمع نمودن، تولید بیماری خطرناکی خواهد کرد، و مـا خـود تجربه کردهایم و از آن عمل منصرف شدهایم و بـالاخره بـه افـسران تـوصیه مـیفرماید که از جـمع ثـروت دست بردارند و به حقوق خود و منافع مشروع، قانع باشند و اگر پولی به قناعت به دست آمد در داخـل کـشور صـرف آبادی کنند. الی آخر بعضی را عقیده براین اسـت کـه شـاه از این حـرف مـدرس بـدش آمد و چندی نگذشت ]که[ به سفر مازندران عزیمت فرمود و شاه در سفر بود روزی اطرافیان شاه او را متغیر دیدند معلوم شد تلگرافی از تهران رسیده است که مدرس را تیر زدهاند. کـسانی هستند که بعضی از سران شهربانی را در آن ساعت نزدیک قتلگاه دیده اند و خود مدرس میگفت من قاتل را شناختم و او پلیس بود که بعدها در جنایات محکوم شد و از مردمکشان معروف است .
بـه مدرس چند تیر زدند و قلب او را نشانه کردند ولی به دست چپ اصابت کرد و به قلب وارد نیامد. صبح سر آفتاب آقای رسا مدیر [روزنامه] قانون به من تلفن کرد که مـدرس را زدهانـد و او را به مریضخانه نظمیه برده اند.
من با عجله درشگه گرفته به مریضخانه رفتم. مرحوم مدرس روی آمبولانس [برانکار] دراز کشیده بود از دست چـپ او خـون جاری بود و هنوز نبسته بـودند. عـلیمالدوله حلقه لاستیکی را که باید بالای زخم قرار دهند تا از جریان خون ممانعت کند برداشته آن را کشید و پاره شد. گفت: آه، این که پوسیده است و یکی دیگر را گـرفته بـا دو انگشت کشید و قهرا پاره شـد، آن را هم انداخت و یکی دیگر برداشت .مدرس مرا دید و گفت: مترس طوری نشده است .بعد به درگاهی گفت: به شاه تلگراف کن و بگو نزدیک بود دوست شما از میان برود اما خـدا نـخواست .علیمالدوله مشغول لاستیک پاره کردن بود که مردم آمبولانس [برانکار] مدرس را برداشته به مریضخانه دولتی برده تحت نظر دکتر سعید خان لقمان و اعلمالدوله قرار دادند و زخم را بستند. در مجلس، بـعد از این واقـعه، هنگامه راه افـتاد. خاصه آقای آشتیانی و داور نطقهای مهیج کردند.
مـدرس در خانه نشست. بعضی به اروپا گـریختند مـانند آقـای زعیم، بعضی به کارهای شخصی و ملکی پرداختند مثل آقای دکتر مصدق و بیات و آشتیانی. به بعضی هم کارهای عمده و مهم از قبیل ایالت و سـفارت و وزارت دادنـد مـثل تقیزاده و علاء. و من هم به تألیف و تصحیح کـتاب و تـدریس پرداختم و بعد از یک سال به زندان رفتم !
مدرس می فرمود سستی و عدم لیاقت دربار و نادانی ولیعهد [قاجار] نهتنها تـخت و تـاج اجـدادی را به باد داد بلکه اصول دیانت و اخلاق و هر کس که پیرو دیانـت و اخلاق بود نیز به باد رفت و به قول مستوفیالممالک طوری اخلاق را فاسد خواهند کرد که صد سـال مـجاهده و زحـمت و تألیف کتب و رسالات نخواهد توانست این فساد را مرتفع سازد.
بنابراین، این مرد عـجیب، شـبها خوابش نمی برد، با آنکه صورتاً شکست خورده بود باز هم روح قوی او بیکار نمینـشست، مـیخـواست جلو این فتنه را یکه و تنها سد کند. به هر چیز فکر میکـرد و عـاقبت کـسی نفهمید چه کرد.. ولی اداره شهربانی مدعی است که مدرس می خواسته است مملکت را برهم بـزند! سـرتیب مـحمد خان درگاهی رئیس شهربانی، عداوت و بغض بهخصوصی با مدرس و ماها داشت و محضاً لله در انهدام بنیاد حـیات مـا ساعی و جاهد بود!
او مدرس خانهنشین را نتوانست سلامت ببیند. پروندههایی ساخت و شـبی بـا چـند تن دژخیم وارد خانه سید شد. -آقا سید جلالالدین تهرانی قبلا آن جا بوده است- محمد درگـاهی وارد مـیشود و دشنام به مدرس میدهد مدرس به او تعرض میکند. درگاهی خـود را روی پیرمـرد مـیاندازد و او را کتک میزند. در این حین فرزند او سید عبدالباقی از اطاق دیگر میرسد و با درگاهی طرف مـیشـود. [درگاهی] سپس امر میدهد دژخیمان، سید را سر برهنه و یکلا قبا دستگیر مـیکـنند و اطـاق او را هم تفتیش کرده، چهار هزار و هشتصد تومان وجهی که باقی مانده پنج هزار تومان نام برده بود از زیر تشک مـرحوم مـدرس بـر میدارند و به او میگویند: «این پولها را از کجا آوردهای؟ لابد از خارجیها گرفتهای؟» و با تـوهینهـای زیاد او را از خانه بیرون میبرند.
کیسه کرباسی که آماده کرده بودند بر سر آن مرحوم میاندازند و او را از مـیان افـراد پلیس و صاحب منصب پلیس که قدم به قدم مخصوصا در دکاکین گذر گماشته بودند عـبور داده، بـه ماشینی که مهیای این کار بود میرسـانند و شـبانه او را بـه دامغان میبرند و چون عمامه مرحوم در تـهران مـانده بود، بین راه کلاهی پوستی سیاه رنگ مندرس برای آن که سرش برهنه نباشد و کـسی هـم او را نشناسد بر سر او میگـذارند و بـا این صورت او را بـه یکـی از قـلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان که اطـاقی نـیمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته است حبس میکنند.
دو نفر عضو آگـاهی و ده نـفر امینه و یک اطاق خراب، مجموع زندان و زنـدان بانان او را تشکیل میداده اسـت مـدتی کسی به فکر غذا و اسـباب زنـدگی آنها نبوده ولی بعدها مصارف همه اینها را ماهی پانزده تومان معین کردند. در واقع این مـبلغ بـرای خرج سید بوده است امـا بـدیهی اسـت ژاندارمها و دو عـضو آگـاهی تا سیر نشوند بـه مـحبوس بیچاره چیزی نخواهند داد.
روزی ورقه کوچکی به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقـا شیخ احـمد بهار مدیر روزنامه بهار (دایی زاده حقیر) میرسـد. این ورقه را یک نـفر از آن امـنیههـا محض رضای خدا آورده و بـه آقای «بهار» داده بود. مدرس در آن جا نوشته بود که زندگی من از هر حیث دشوار است حـتی نـان و لحاف ندارم ..آقای بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگی و وجدان داری، به آقای امیرلشگر جهانبانی می دهد و از او اصـلاح این وضـع ناهنجار را درخواست میکند. جهانبانی قول اصـلاح مـیدهـد و بـه تـهران مـینویسد و گفته شد که قدری حالش از حیث غذا بهتر شد؛ اما کسی چه میداند؟ زیرا دیگر نامهای از مدرس به احدی حتی به فرزند محبوبش هم نرسید.
یک بار پسـرش با شیخ احمد، دوست آن مرحوم، به دیدن پدر رفتند در بازگشت ما نتوانستیم خبری جز عبارت «سلامتند» از ایشان کسب کنیم. فقط یک مشت توت خشکیده که آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چید، و بـرای مـن به یادبود فرستاده بود از دستمالی سفید بیرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرین دوست او دادند!
آقاسید عبدالباقی [فرزند مدرس] اظهار میدارد که رئیس شهربانی تربت حیدریه که چندی مأمور [حـبس] مـدرس بوده و به او عقیده داشته، یادداشتهایی در شهر تربت، هنگام عبور به سوی خواف به من داد. ولی من نتوانستم با خود ببرم و گمان میرفـت کـه تفتیش کنند و بگیرند لذا گفتم در مـراجعت از شـما خواهم گرفت. ولی در مراجعت نتوانستم او را ملاقات کنم و آن یادداشتها نزد مشارالیه باقی ماند و هنوز نزد آن شخص باقی است.
مـرحوم مدرس شصت و پنج سال داشت که دستگیر شد و هشت سال زندانی بود و در زندان با بدن نحیف و دل شکسته روز می گذرانید و گاهی چیزی مینوشت و اوقاتی به مأمورین شهربانی درس فقه میداد.
این بود احوال مردی بزرگ که به سخت ترین احوال، او را در زندان نگاه داشته بودند و حتی نان و ماست را هم درست به او نـمیدادنـد. همه مـی دانند که مدرس در اواخر قلیان نمیکشید و به چای هم معتاد نبود و غذای او غالباً نان و ماست بـود. باید دید با این مرد قانع چه رفتاری میکردند که با آن اسـتغناء مـناعت و این نخوت و قناعت، به قرار گفته مردی موثق، نامه محرمانه توسط یک نفر از آن امنیهها به مشهد نـزد  آقـای حاج شیخ احمد بهار نوشته و از بدی معیشت شکوه کرده است .
نوائی میگـوید: مـن بـه دیدن او به خواف رفتم. یک چشمش نابینا شده و موی سر و ریشش دراز و ژولیده و پشت او خمیده بود. به تـهران گزارش دادم. امر کردند سلمانی برود و سر و صورتش را اصلاح کند. آیا چنین مردی بزرگوار، هـشت سال زجر دیده، پیر شده و نـابینا گـشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطری داشت؟ کجا را میگرفت؟ اگر هم او را رها میکردند چه می کرد؟ چرا به او نان نمیدادند؟ چرا او را به حمام نمیفرستادند؟ بعضی اشخاص میگویند: مـا به خواف رفتیم، شبی که به حمام میرفت پولی به حمامی دادیم و در حمام، آن حضرت را زیارت کردیم. ولی با آشنا بودن به عادات مردم که هر کس میل دارد به یک وسیله، خود را با مردان بزرگ آشـنا و دوسـت جلوه بدهد و از قول آنان حکایت و احادیث نقل نماید، نمیتوان این حکایت را نیز قبول کرد و روایت نوایی رئیس شهربانی خراسان صحیحتر است که میگوید: موهایش دراز و ژولیده و بدنش نحیف و شوخگن، لباسش ژنده و پشـتش خـمیده و یک چشمش از حلیه بینایی عاطل شده بود. میگوید: گزارش دادم که این شخص خطرناک نیست، اما خدا عالم است که راست می گوید یا نه؟ [نوائی] تنها وضع بدبختی مدرس را بدون شـک از خـود نساخته است زیرا مسموعات دیگر این سخن نوائی را تائید مینماید.
محبس مدرس کجا بود؟
مدرس در قریه «روی« از قراء خواف در سراچهای ویران که دو درخت توت و یک دو اطاق گلی نیمه خراب از یک سلسله عمارات قلعه ارک قدیم بـاقی مـانده بـود زندانی بوده است. هرچـند گاه، مـوکلان او را از کـارمندان آگاهی تا امنیه عوض میکردند ولی مخارجی منظور نشده و تا قریب یک سال تکلیف معلوم نگردیده بود و ماهی پانزده تومان چنان که اشـاره کـردیم بـودجه این جمع را مالیه وقت میپرداخت .
گناه مدرس نـصایحی بـود که به اعلی حضرت می داد و تاریخ قضاوت کرد که حق با او بوده است. آیا سزاوار بود به این جرم او را در سر گـذر گـلولهبـاران کنند؟ و چون نمرد، او را هشت سال با گرسنگی به زندان افکنند؟ باز چـون نمرد او را بدان وضع فجیع بیندازند و زهر بخورانند و بعد خفه کنند؟ چه خیال میکردند؟
معروف است پادشـاهان از سـه گناه نمیگذرند:
١– سوء قصد نسبت به حرم پادشاه
٢– کشف اسرار پادشـاه
٣– سـوء قصد نسبت به تاج و تخت و سازش بـا اعـداء دولت
اینـک انصاف بدهید سید شهید به کدام یک از این سـه امـر منسوب بود؟ گذشته از این که هیچکدام نبود، نسبت به شخص شاه بعد از آن که تاجگـذاری کـرد و به تخت نشست کمال دلسـوزی را بـه خرج مـیداد. نـه مـیخواست وزیر شود و نه حتی اصرار داشـت کـه دوستانش وزیر شوند. مرحوم مستوفی که می خواست دولت خود را در مجلس ششم با مـوافقت مـرحوم مدرس و زحمات من تشکیل بدهد، بـه وسیله آقای مهدیقـلی خـان هدایت (حاج مخبرالسلطنه) به حـقیر پیشـنهاد کرد که معاونت ریاست وزراء را بپذیرم. شاه هم موافقت داشتند ولی پس از شور با مرحوم مـدرس آن مـرحوم اجازت نداد و گفت اگر نـپذیری بـرای حـیثیت ما بهتر اسـت و مـن هم نپذیرفتم. آقایانی کـه در سـیاست آن ادوار تشریف داشته اند و هنوز زنده اند شاید تصدیق کنند که قصدم خودنمایی نـیست .این قـضایا از آن روشنتر است که بـتوان کـتمان کرد و فـقط بـرای اسـتحضار جوانان و مردمی که در آن ادوار، خـارج از محیط سیاست یا بیرون از ایران میزیستند نوشته می شود.
من در قضاوت قتل مدرس سعی خواهم کـرد مـثل یک قاضی بیطرف قضاوت کنم و چـون بـا هـر دو طـرف، طـرف شاه و طرف مـدرس، آشـنایی دارم شاید بتوانم از عهده این قضاوت برآیم .من گمان میکنم اگر اوقاتی که شاه و مدرس بـاهم مـربوط بـودند، کسی انگشت نمیرسانید و نظمیه هر روز اسـباب جـور نـمی کـرد و اخـبار سـاختگی یا واقعی بر ضد مدرس به شاه نمی داد، شاه از مدرس سر آن حرف نمیرنجید و رشته پاره نمی شد. ولی خبر دارم که جواسیس نظمیه شب و روز از مدرس و ماها اخبار میرسانیدند و قـصدشان دو بهم زنی بوده است .رجال اطرافی و بعضی وکلا هم با این بازی همدست بودند؛ لذا بالطبع میانه به هم خورد.
پس معلوم شد که پاره شدن روابط ، تقصیر طرفین نبوده و گناه دیگران بوده است ولی بعد از ختم مجلس ششم، نمیدانم آیا همین اشخاص نگذاشتهاند مـدرس و یاران او بـاقی بمانند و داخل مجلس شوند یا خـود شـاه این تصمیم را گرفته است. ظاهرا باز هم دست شهربانی و وزیر دربار داخل کار بوده و این جا شاه را اغفال کردهاند. یکی از کاندیداهای دوره هفتم تهران به من گفت مـا نـمیدانستیم شما از انتخابات کـنار خـواهید رفت و از ترس شما این قدر تهیه و تدارک دیدیم .
من بارها امتحان کردم که حرف در شاه سابق تا چه پایه موثر است. شاه هوش عجیبی داشت و آلت واقع نمیشد یعنی گوینده هر حرفی را از قـراین خـارجی و از طرز برداشت حرف او به خوبی میشناخت ، و اگر او را بی غرض میشمرد به حرف او ترتیب اثر میداد. اتفاقاً از پادشاهان قدیم ایران یزدگرد معروف به «بزهکار» هم این طور بود و هرکس از اطـرافیان بـا او سخنی مـیگفت و پیشنهادی میکرد میگفت چه گرفتهای که این طور صحبت میکنی؟ پهلوی هم به عین این طور بـود، سوءظن شدیدی داشت و ایرانی طبقه اول را خوب میشناخت که محضاً لله حـرف نـمیزنـد و تا فایدهای برای خود منظور نکند مطلبی را عنوان نمیکند.
شاه میدانست که در لفافه سخنان ظـاهرفـریب رجال بزرگ، منافع پنهانی مستور است، از این رو آنها را استهزاء میکرد و گاهی مانند «یزدگـرد» آنها را بـا زبان تخطئه مینمود. ولی چنان که گفتیم همین که گوینده سخنی میگفت که نوعی غـرض و استفاده از آن استشمام نمیشد به دقت گوش میداد و میفهمید و کار میبـست و هرگاه او را محاصره نمیکـردند و بـاب آمد و شد را به روی معظم له نمیبستند شاید از این قبیل سخنان به سمع او میرسید.
سید حسن مدرس
همرسانی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما