کودتا بهروایت نورمن داربیشایر
ترجمهی متن کامل مصاحبه با نورمن داربیشایر، مأمور سازمان MI6 و فعال در جریان کودتای 28 مرداد 1332

در ژوئن 1985 مستندی با عنوان پایان امپراتوری از کانال 4 بریتانیا پخش شد که هر قسمت آن بهبررسی روند پایان امپراتوری بریتانیا در یک منطقه پرداخته میشود. قسمت هفتم این مجموعه دربارهی ایران بوده است و در آن، به مسئلهی ملیسازی صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332 پرداخته میشود. در این مستند برای نخستینبار بخشهایی از یک مصاحبهی سرّی با نورمن داربیشایر، مأمور MI6 و فعال در جریان کودتا منتشر شد که در آن، او از نقش فعال خود در کودتا، قتل سرتیپ افشارتوس و مسائل دیگر سخن میگوید. با این حال، اظهارات داربیشایر در این مستند کامل نبوده است و بخشهایی از آن -با فشار MI6- حذف شده بوده است. سالها بعد هنگام تحقیقات برای ساخت مستند کودتای 53، کارگردان به نسخهی کامل مصاحبه با داربیشایر دست پیدا کرد که در آرشیو محفوظ مانده بود. مطلب زیر ترجمهی اختصاصی نسخهی کامل مصاحبه با داربیشایر است.
****
رونوشت مصاحبه با نورمن داربیشایر برای برنامه پایان امپراتوری، حدود ۱۹۸۵ (نسخهی کامل)
نوار ۱
من از اواخر سال ۱۹۳۶ تا میانهی ۱۹۳۷ در ایران بودم و سپس از اواخر ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲، زمانی که مصدق ما را بیرون انداخت و روابط را قطع کرد. دوباره هم از ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۷ آنجا بودم. در دوران قدرت مصدق، قانونی گذرانده بودند که بر اساس آن هر کسی که پیشتر در ایران خدمت کرده و فارسی میدانست، دیگر اجازه نداشت دوباره در ایران مأمور شود. انتظار میرفت وقتی که شاه را دوباره بر تخت نشاندیم، سادهترین کار این باشد که بگوییم آن قانون لغو شود. اما سفیر سوئیس در تهران، با وسواس بیش از حد خود، موضوع را به وزارت خارجهی بریتانیا گوشزد کرد که این قانون همچنان در کتاب قوانین وجود دارد و چند نفر از اعضای گروه دنیس رایت که برای بازگشایی مجدد سفارت عازم ایران بودند، پیشتر در ایران خدمت کرده و فارسی میدانستند.
جان فرنلی اجازه یافت بازگردد، چون فارسی نمیدانست. مورگان هیلیر-فرای و من قرار بود با نخستین گروه برگردیم، اما ناچار بودند دستکم یک نفر را بازگردانند و بنابراین دنیس رایت بدون هیچ فارسیدانی در تیمش وارد شد. این، نهایت دودلی و بیتصمیمی وزارت خارجه بود. باید موضوعی ساده میبود، از وزیر خارجهی بریتانیا به وزیر امور خارجهی ایران. در حقیقت، من برای پرواز رزرو شده بودم و خبر این ماجرا شش ساعت پیش از پروازم رسید.
در دورهی نخست خدمتم، به عنوان افسر ارتش در سازمان عملیات ویژه (SOE)، به همراه سرهنگ مکلین از نخستین کسانی بودیم که پس از عقبنشینی روسها وارد آذربایجان شدیم. سرهنگ ن.ل.دی پیشتر در تاشقر بود، پیش از آنکه چینیها آن را تصرف کنند، و در بازگشت بود. دقیقاً نمیدانم چه میکرد جز آنکه طلا از کمربند طلای خود میکند و هر چند هفته با یکی از محلیهای کاشقر ازدواج میکرد، اما سرانجام بیرون آمد، به هنگکنگ رسید، سپس از هند. او وِیبورن را خوب میشناخت و با یکی از افسران ارشد وِیوِل، به نام چارلز رنکین، ماند. او توانست دایرهی اطلاعات نظامی در هند را قانع کند که هزینهی بازگشتش از راه زمینی ــ از هند به افغانستان، ایران و ترکیه ــ را بپردازند، که البته باید در زمستان انجام میشد.
در مسیر، ماجراهای بسیاری پیش آمد؛ خراب شدن خودرو در افغانستان و مشکلات دیگر. رنکین باید تا تاریخ مشخصی بازگردانده میشد و من در مشهد با آنان دیدار کردم؛ جایی که برای آخر هفته رفته بودم تا کیسهی دیپلماتیک را حمل کنم، چون پست مطمئنی وجود نداشت. او گفت: «چرا با من همراه نمیشوی؟» پاسخ دادم باید از سفیر اجازه بگیرم. او گفت اشکالی ندارد، خودش به تهران میآید. ماشینش مدام خراب میشد تا اینکه سرانجام همهاش تعمیر شد و راه افتادیم. پنج هفته به من فرصت داده شد و به راه افتادیم. به سوی دریای خزر رفتیم و تا مرز روسیه پیش رفتیم. خودرو را تا ۲۰۰ یاردی گذرگاه بردیم، اما به سبب برف نتوانستیم حرکت کنیم و ناچار همهی راه را بازگشتیم. این ده روز پس از آغاز سفر بود و همینطور ادامه داشت.
وابستهی نظامی ترکیه در تهران به ما اطمینان داده بود اگر بتوانیم خود را به تبریز برسانیم و از آنجا به مرز ترکیه برویم، حتی اگر گیر کنیم میتوانیم ماشین را روی قطار بگذاریم و برویم. سرانجام به تبریز رسیدیم و با سختی فراوان به مرز رفتیم، در شرایط وحشتناک برفی. در مرز، منطقهای بیطرف بود: پست ایرانی در یکسو، یک مایل بیابان بیطرف، و سپس پست ترکیهای. از ایران خارج شدیم و گذرنامههایمان مهر شد. اما وقتی به پست ترکیهای رسیدیم، شش فوت برف جاده را بسته بود و تا بهار باز نمیشد. بنابراین مجبور شدیم بازگردیم. اما ایرانیها دیگر ما را راه ندادند چون ویزای ورود نداشتیم. بازداشت شدیم و نزد حاکم برده شدیم. حاکم شخصاً در گذرنامهام نوشت که اجازهی ورود به ایران را میدهد، به این دلیل که برف مانع شده بود. پس بازگشتیم به تبریز.
سپس به مهاباد رفتیم و تصمیم گرفتیم از درهی رودخانهی «رَوندوز» که بخشهایی از کردستان ایران را به شمال عراق وصل میکند، عبور کنیم و از آنجا به ترکیه برویم. اما ایرانیها، بهویژه نظامیها، همواره بسیار بدگمان بودند. در مهاباد نزد فرماندهی نیروهای ایرانی ماندیم. او پرسید قصد دارید چه کنید. گفتیم. او با تعجب گفت: «آیا تصادفاً نمیدانید که ما و عراقیها قرار است برای نخستین بار یک عملیات مشترک انجام دهیم؟ یکی از سمت عراق و دیگری از سمت ایران، تا مصطفی بارزانی را در تنگنا قرار دهیم.» او گفت دره در کنترل بارزانیهاست، اما یک افسر رابط دارد که با آنان در تماس است و میتواند ما را تا ۲۰ کیلومتر در دره همراهی کند. همین کار را کردیم، اما ناگهان درست در دل بارزانیها افتادیم. پرسیدند چه میکنیم و گفتند ما را پایینتر میبرند. ۱۰ کیلومتر که رفتیم، باز با شش فوت برف روبهرو شدیم و ناچار همهی راه را تا تبریز و سپس تا کنسولگری بازگشتیم.
هدف سفر رسیدن به انگلستان برای شما بود؟
خیر، اما مکلین در آن مرحله... من هنوز رسماً در اطلاعات نبودم.
(در این نقطه مصاحبهگر توضیح میدهد موضوع برنامه و تاریخها و رویدادها چه بوده است.)
وقتی رزمآرا ترور شد، در یک مراسم یادبود شرکت داشت؛ مراسمی برای یکی دیگر از اعضای کابینه که پیشتر ترور شده بود. در جیبش نخستین توافقنامهی ۵۰-۵۰ (تقسیم منافع نفت) بود و منتظر بود لحظهی مناسب را برای ارائهاش انتخاب کند. این میتوانست سراسر مناسبات ما در خاورمیانه را دگرگون سازد. در آن زمان من در سفارت تهران بودم. پیشتر معاون کنسول در مشهد بودم، همان هنگام که رزمآرا ترور شد.
شاه میتوانست طبق قانون اساسی هر کس را منصوب کند، اما اعلام کرد که احساسات مجلس را در نظر خواهد گرفت، و این بود که پای مصدق به میان آمد. به گمان من، شاه تقریباً یقیناً فرد دیگری را انتخاب میکرد اگر میتوانست آزادانه تصمیم بگیرد. نفوذ ما بر انتخاب شاه چندان نبود. فراموش نکنید که تنها ما نبودیم؛ روسها هم بودند، و بلافاصله پس از آن، آمریکاییها که بهتازگی وارد بازی شده بودند. البته ما امیدوار بودیم نفوذ بیشتری داشته باشیم.
شاه جوانی بیستوسه ساله بود، هنگامی که بر تخت نشانده شد. او از سوی بریتانیا و روسیه مدام این سو و آن سو رانده میشد و همواره به آخرین کسی که با او سخن گفته بود گوش میداد؛ و غالباً همان را به کار میبست.
آیا شما در دورهی آغازین سالهای ۱۹۵۰-۱۹۵۱ با شاه دیدار داشتید؟
ــ بله، اما بیشتر در سطح روابط اجتماعی؛ زیرا من با او در تماس بودم، و بهویژه با ایرانیانی که بر او نفوذ داشتند در ارتباط نزدیک بودم ــ کسانی مانند ارنست پرّون و دیگران از آن دست.
آیا شاه دیگر نمیتوانست از نظر مجلس چشم بپوشد؟
او نمیدانست چه کند. فکر کرد سادهترین راه این است که از مجلس بخواهد نظر خود را اعلام کند، چون نمایندگان نمیتوانستند بر سر هیچکس دیگری توافق کنند. آنگاه آشکار شد که مصدق ملیگرایی سرسخت و در عین حال بیگانههراس است. یکی از اقداماتی که بلافاصله انجام داد، بستن همهی کنسولگریها در شرق و شمال ایران بود؛ تنها کنسولگریهای اهواز و خرمشهر در پیوند با آبادان باز ماند. او همچنین شیلات ایران و شوروی را ملی کرد.
ما هنگامی که مصدق به قدرت رسید، گمان میکردیم برکناری او نسبتاً آسان خواهد بود ــ از نظر قانون اساسی، آری، چون شاه حق داشت هر زمان که میخواست چنین کند. اما در اینجا شخصیتی دیگر وارد صحنه شد، استاد فقید … (نام مشخص نیست). من نسخهای از کتاب «مونتی» همراهم ندارم. آنتونی ایدن در آن زمان [کسی را] فرستاد. سه سال در تهران با او در یک خانه زندگی میکردم. مأموریتش بسیار ساده بود: برود، به سفیر اطلاع ندهد، از سرویسهای اطلاعاتی هر مقدار پول که نیاز داشت بگیرد، و با وسایل قانونی یا شبهقانونی، برکناری مصدق را فراهم کند. سفیر آن زمان شپرد بود. این تصمیم وزیر خارجه بود، بدون آنکه با مقامات دائم وزارت مشورت کند. استرَنگ از آن اطلاعی نداشت. در اینجا بود که ما به همراه برادران رشیدیان وارد عمل شدیم ــ همهشان اکنون درگذشتهاند.
آیا شما زیر نظر زینر بودید؟
من مسئول مستقیم «مونتی» بودم. وقتی مصدق روابط را قطع کرد و ما همگی ایران را ترک کرده و به عراق رفتیم، سپس به بیروت، مونتی پستی دیگر در لندن گرفت و من جای او را گرفتم و ادارهی ایستگاه ایران در تبعید را از قبرس برعهده گرفتم.
شما لابد دوستان و ارتباطات بسیاری در ایران داشتید، از جمله با برادران رشیدیان؟
زینر خیلی زود کار خود را آغاز کرد. در آغاز ما رسماً نمیدانستیم چه میکند، اما چون سه سال و نیم با او زندگی کرده بودم و خزانهدارش بودم، میدیدم مقادیر هنگفتی پول خرج میشود. ما پولها را در قوطیهای بیسکویت جابهجا میکردیم، بستههای اسکناس عظیم. او پول زیادی خرج کرد اما در ۱۹۵۱ موفق نشد. همهی اینها در پشت صحنه در جریان بود، همزمان با حضور استوکس و هریمن در تهران. فکر میکنم بیش از یکونیم میلیون پوند هزینه شد. کودتا ۷۰۰ هزار پوند خرج برداشت ــ من میدانم، زیرا من آن را خرج کردم.
پول از طریق برادران رشیدیان به افراد داده میشد تا راضی نگاه داشته شوند و ببینیم چه میتوانند انجام دهند. شما در ایران «فَته» میخرید و وقتی رأیگیری میرسد، اگر کافی پرداخته باشید، نتیجه تضمین است. از سوی دیگر، اگر کسی نامزد احتمالی نخستوزیری بود، طبیعتاً گروه خود را داشت. و اگر چنین نامزدی امیدوارکننده میبود، میتوانستید برای خریدن آرای مورد نظر وارد مذاکره شوید. ترکیبی از شیوههای قانونی ایرانی و شبهقانونی، که در حقیقت همان رشوه بود.
شپرد تلاش کرد شاه را وادارد سند را امضا کند اما ناکام ماند. همزمان، وقتی به سمت قطع روابط حرکت میکردیم، آنان به فکر کودتا افتادند. در ۱۹۵۱ شاه حاضر نشد مصدق را برکنار کند، اما در ۱۹۵۲ تلاشی صورت گرفت که کاملاً از هم پاشید؛ هیچگاه جدی نبود. جولیان امری بهشدت ناکام ماند. ما جایگاه مصدق را دستکم گرفته بودیم، شاه نیز همینطور. شاید هم پول کافی هزینه نشد، یا اصولاً امکان نداشت آنقدر خرج شود که طرف مقابل را خرید. باید پول نقد در دست را با وعدهی مصدق برای دادن مقام و منصب ــ که سرانجام به پول بیشتر میانجامید ــ سنجید.
بهعلاوه، فراموش نکنید که مصدق در دولت خود عضوی از حزب توده داشت و روسها امیدوار بودند او را در قدرت نگاه دارند. این مشکل بالقوهای بود که باید مراقب آن میبودیم. حزب توده پس از سوءقصد به جان شاه در ۱۹۴۹ ممنوع شده بود، اما با این همه مصدق فردی از آن حزب را وارد کابینه کرد (نامش را باید دوباره بررسی کنم).
وظیفهی مشخص شما در سالهای ۱۹۵۱-۱۹۵۲ چه بود؟
رساندن پیامهای «سم» به رشیدیان و کسب اطلاع کلی از وضعیت سیاسی؛ نه تنها دربارهی رشیدیان، بلکه دربارهی دهها تن دیگر. و همکاری با زینر بر سر کارهایی که باید انجام میشد. وقتی به نظر میرسید مصدق ناگزیر روابط را قطع خواهد کرد، ما با سام برنامهای مقدماتی طراحی کردیم تا حدود ۱۰ روز پس از خروجمان به اجرا گذاشته شود.
این کاروان از تهران خارج شد و در بیروت پایان گرفت. سام و من آن را در بغداد ترک کردیم و به بیروت پرواز کردیم و طرح در جیبمان بود. آنجا نخستین دیدار با آمریکاییها را داشتیم تا همکاریشان را جلب کنیم، اما پس از بحث فراوان آن را رد کردند. جلسه کاملاً بینتیجه بود. طرح شامل تصرف نقاط کلیدی شهر به دست واحدهایی بود که میپنداشتیم وفادار به شاه یا ضد مصدقاند، و تصرف ایستگاه رادیو ــ طرحی کلاسیک.
اما در آن زمان، عمق سازمان رشیدیانها هنوز بر همگان روشن نبود. آمریکاییها فکر میکردند خطرش بسیار زیاد است و اگر شکست بخورد، هم آنان و هم وزارت خارجهی بریتانیا رسوا خواهند شد. ما با اطلاع وزارت خارجه با سیا گفتوگو کردیم، اما آنان بیش از ما بیمناک بودند، زیرا آشکار بود که در میدان هیچ شبکهای به قدرت ما نداشتند. پس به قبرس رفتیم. ما برای رشیدیانها دستگاه بیسیم فراهم کرده بودیم. دو تن از آنان دستگیر شدند، سومی از دیوار پشتی گریخت و تا پایان در امان ماند. نام کوچک او سیفالله بود ــ همان که در اینجا خانهای داشت و خانوادهاش تا آخرین روزها سوئیتی در هتل «گروسونور هاوس» حفظ کرده بودند.
رشیدیانها جماعتی شگفت بودند. هیچیک واقعاً انگلیسی نمیدانستند، جز سیفالله که اندکی در اواخر عمر یاد گرفت. پس از پایان ماجرا، اگر قرار بود با غربیها سر و کار داشته باشند، او نقش رابط را ایفا میکرد. برادر بزرگترش، قدرتالله، بازرگان و فردی اهل تجارت بود؛ سینما داشت و فیلم میخرید. سومی، اسدالله، جنبهی سیاسی ماجرا را برعهده داشت. او بود که شاه را میشناخت و با او سروکار داشت.
آنها در اواخر دههی ۱۹۳۰ یا اوایل دههی ۱۹۴۰ به بلوغ رسیده بودند. بهکلی مجذوب سیاست شده بودند و ارتباط با بریتانیاییها برایشان جذابیت داشت و خوشحال بودند که در ازای کاری که خودشان نیز به آن باور داشتند از ما پول بگیرند. آنان احساس میکردند مصدق تهدیدی جدی است. پدرشان در اوایل همان قرن شخصیتی شناختهشده و محترم بود و زمانی نیز به سفارت بریتانیا پناه برده بود. آنان همیشه با این باور پرورش یافته بودند که بریتانیاییها بسیار خوباند، و همچنین به آموزش انگلیسی ایمان داشتند ــ همهی فرزندانشان را به مدرسه در انگلستان فرستادند، دخترانشان را در جزیرهی وایت.
(پایان نوار. آغاز نوار ۲)
این یکی از پسران دیگر بود. نه، در حقیقت پسرِ خواهرشان بود. او سرانجام خلبان شد و به مقام کاپیتانی در ایرانایر رسید، اما تمام آموزشهایش را اینجا (انگلستان) گذرانده بود.
برادران رشیدیان در مصدق تهدیدی مستقیم برای ایران میدیدند. آنان میخواستند ایران کاملاً مستقل از روسیه باشد و میگفتند: «به او دو سال مهلت بدهید، خواهید دید که تودهایها در ایران قدرت خواهند گرفت.» من حقیقتاً این را باور دارم، چون مصدق شخصیتی نسبتاً ضعیف بود و هیچ فهم واقعی از سیاست بینالملل نداشت؛ و وقتی اعضای حزب کمونیست آموزشدیده وارد ساختار شوند، زمان زیادی نمیبرد که قدرت را به دست گیرند. ما با نظر آمریکاییها که او را سدی در برابر کمونیسم میدانستند همراه نبودیم. ما معتقد بودیم در نهایت کمونیستها او را کنار خواهند زد. و میپندارم حق با ما بود، چراکه تجربهی ما در ایران بیشتر از آمریکاییها بود، اگرچه خودمان هم بهدرستی اهمیت نقش نفت در دهههای ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ را درک نکردیم.
بگذارید اندکی به گذشته بازگردیم، شاید موضوع ملیسازی برایتان جالب باشد. از همان سال ۱۹۴۶ من و بیزل باملی رفتوآمد زیادی در محافل ایرانی داشتیم، بسیار بیشتر از دیگر اعضای سفارت. آنچه بهطور مؤدبانه در مهمانیای خطاب به سفیر گفته میشد، کاملاً متفاوت بود با آنچه در جمع جوانان ایرانی آشکار میشد. روشن بود که احساس عمیقی علیه شرکت نفت وجود دارد. ما چیزی شبیه به یک نظرسنجی مخفی ترتیب دادیم: پرسشنامه نوشتیم و طراحی کردیم، و نتیجه نشان داد ایرانیان احساس میکنند بهشدت مورد ظلم واقع شدهاند و از شیوهی رفتار شرکت نفت ایران و انگلیس (AIOC) عمیقاً خشمگیناند.
همانطور که احتمالاً میدانید، بسیاری از کارکنان انگلیسی شرکت نفت هر کسی را که از کاله به شرق آمده بود «وُگ» خطاب میکردند، و ایرانیان نیز برایشان «وُگ» محسوب میشدند. این حقیقت که ایران مهندسان و شیمیدانهایی با همان میزان صلاحیت داشت، اهمیتی نداشت. ایرانیان اجازهی ورود به «کلوب» انگلیسیها را نداشتند ــ کلوبی که فقط برای بریتانیاییها بود. اختلاطی وجود نداشت و ایرانیان شهروندان درجهدوم تلقی میشدند. آنان احساس میکردند که مدام فریب میخورند، و البته چنین هم بود، از حدود دههی ۱۹۲۰ به بعد.
ما این گزارش را به لندن فرستادیم. سفیر، جان لِکورگتِل، نگاهی به آن انداخت و گفت: «نفت، نفت، پسر جان، این مربوط به ادارهی بازرگانی است»، و از خواندن ادامهاش سر باز زد. و در لندن هم همین برخورد سرد با آن شد. «دربارهی نفت چه میگویید؟» اما آنان کاملاً در اشتباه بودند، همانطور که سالها بعد ثابت شد. اینها چیزهایی است که در هیچ کتابی نخواهید یافت. بعید است شرکت BP اکنون هم به آن اعتراف کند. پیتر امری از آن نظرسنجی اطلاعی نداشت، اما احساس میکرد چنین جریانی در حال وقوع است.
آیا شرکت نفت از کاری که شما و زینر میکردید خبر داشت؟
نه. بلافاصله پس از جنگ، هرچند افسران اطلاعات ارتش در ایران بودند، اما از طریق سفارت در تهران روشن ساخته بودند که خود را متخصص مناطق نفتخیز میدانند و قادرند امنیت خود را حفظ کنند، و بنابراین سازمان اطلاعات بریتانیا (SIS) هرگز اجازه نداشت در مناطق نفتی فعالیت کند. تا زمانی که آشکار شد اتفاقی در آبادان در شرف وقوع است ــ و آن ملیسازی بود ــ و مشکل پدید آمد که آیا ما آبادان را حفظ میکنیم یا نه.
وقتی مصدق گفت میخواهد نفت ایران را ملی کند، شرکت نفت بهسرعت به ما رجوع کرد و خواستار اطلاعات شد: از نیت ایرانیان و از میزان توانشان در صحنه. و این تقریباً مأموریتی ناممکن بود. اما من به خرمشهر اعزام شدم تا در پنج هفته آنچه را که طی هفت سال اجازه نداشتیم بسازیم، بسازم. این یک عملیات اطلاعاتی مستقیم بود. مأموریتم این بود که بفهمم ایرانیان چه قصدی دارند و چه نیروهایی در اختیار دارند.
به فرماندهی کل نیروهای ایرانی در آبادان معرفینامه داشتم و به عنوان کنسول جدید رسماً به دیدارش رفتم. به او گفتم نمیخواهم شاهد خونریزی در آبادان باشم؛ بهتر است بدانم چه چیزهایی را باید پرهیز کرد، نیروهایی که در اختیار دارد چهاند و چگونه پراکنده شدهاند. او فریب خورد و همه چیز را گفت. عجیب آنکه او از خویشاوندان دور دکتر مصدق بود. دقیقاً به من گفت نیروهایش کجا هستند و خطوط ارتباطیشان چیست. در همان زمان ما ناو جنگی و رزمناو در خلیج داشتیم که لولههای توپشان پالایشگاه را نشانه گرفته بودند. تانکها روزها حاضر بودند، اما شبها تا سپیدهدم به خط میایستادند. من هر روز بر عرشهی «اوریوس» بودم و هرچه او به من میگفت، با رمزگشایی ما از کد ایرانیان تأیید میشد.
و چرا وارد عمل نشدیم، برای من همیشه معما خواهد ماند. آن پنج هفتهی حیاتی بود، زیرا یا آن زمان یا هرگز. فرمانده ایرانی میخواست از ریختن خون ایرانی جلوگیری کند، درست همانگونه که ما نمیخواستیم خون بریتانیاییها ریخته شود. بهای این کار برای دولت اعلیحضرت، تنها دو پوند چای «لیپتون» بود، چون در ایران پیدا نمیشد و من برایش تهیه کردم. دقیقاً همین را پرداخت کردم.
اریک دریک، مدیرکل وقت پالایشگاه آبادان، در برابر کابینه آشکارا گفت همان چیزی را که شما اشاره کردید: «میتوانید همین حالا وارد شوید؛ چرا این کار را نمیکنید؟» مسلماً تصمیمی سیاسی بود.
البته تا آن زمان زینر رفته بود ــ گمان میکنم در سپتامبر. او رفت، زیرا کار پیش نرفته بود و مذاکرات شکست خورده بود. آمریکاییها کنار کشیده بودند، هریمن رفته بود، پالایشگاه تعطیل شده بود.
آیا مذاکراتی که در سال ۱۹۵۲ انجام شد، اساساً برای حفظ ظاهر بریتانیا بود؟
بله. بریتانیاییها خواستار برکناری مصدق بودند، حتی اگر توافقی به سود بریتانیا امضا میکرد. در نهایت ناگزیر میشدند برای جلوگیری از تسلط روسها او را کنار بزنند. من یقین دارم چنین طرحی در کار بود.
مرحلهی بعد چه بود؟ آیا در خرمشهر ماندید؟
نه، نمیتوانست سپتامبر باشد؛ باید ژوئن ۱۹۵۱ بوده باشد. من قرار بود آن تابستان به مرخصی بروم. پس از ماجرای خرمشهر، به مرخصی رفتم، اما حتی آن زمان هم دربارهی اوضاع بسیار نگران بودم و احتیاطاً پیش از ترک ایران ویزای بازگشت گرفتم. در جنوب فرانسه بودم که یک هفته پیش از بازگشت به تهران، تماسی از لندن رسید.
وزارت خارجه گروهی روزنامهنگار ایرانی را رسماً به بریتانیا دعوت کرده بود. برنامهای گسترده از سوی ادارهی مرکزی اطلاعات برایشان تدارک دیده شده بود: بازدید از معادن، شهرهای جدید، و سایر جلوهها. اما فراموش کرده بودند که هیچیک انگلیسی نمیدانست و کسی هم برای همراهی نبود. من یک ماه با آنان گذراندم. قرار بود به تهران بازگردند و در روزنامههای کوچک خود دربارهی بریتانیا بنویسند. روز پایانی سفر، ناهار خداحافظی داشتیم؛ و همان روز، ساعت پنج بعدازظهر، مصدق روابط با بریتانیا را قطع کرد. این ۱۹۵۲ بود.
آیا با آمدن دولت محافظهکار تغییری در روند عملیات احساس کردید؟ آیا ایدن تأثیر خود را گذاشت؟
زینر رفته بود. آنان به ما اجازه دادند همچنان به تأمین مالی برادران رشیدیان ادامه دهیم ــ این پس از قطع روابط بود، زمانی که ما در بیرون بودیم ــ و از طریق بیسیم تماس نگه داریم. رشیدیانها به ما گزارش میدادند و میگفتند چگونه دارند نیروی خود را در سازمانشان افزایش میدهند.
شیوهی کار جالب بود. گاه لازم میشد چکی در زوریخ یا نیویورک به نام شخصی صادر کنم، و این بدین معنا بود که او میتوانست پنجاه هزار دلار یا هر مبلغ دیگری برای خرید اسلحه در اختیار داشته باشد؛ و مردم از دریافت پول در ازای کاری که خودشان نیز به آن باور داشتند، بسیار خرسند بودند.
(بحثی کوتاه دربارهی ماجرای «خَوان» و اعتماد ایدن به کار جولیان.)
چه زمانی نخستین بار به سراغ ژنرال زاهدی رفتید؟
کودتا لزوماً بر کاربرد نیروی نظامی استوار است. لازم بود کسی باشد که وفادار به شاه بوده و در میان همقطاران نظامیاش از احترام برخوردار باشد. ارتش ایران در آن زمان بیشتر به یک شوخی میمانست؛ چیزی جز زد و خوردهای قبیلهای انجام نداده بود و هرگز نبردی واقعی نکرده بود. زاهدی نامزد مناسبی بود، زیرا در ارتش جایگاه خوبی داشت و میدانستیم شاه به او اعتماد دارد.
در پاییز ۱۹۵۲، پس از آنکه به بیروت رفتید، آمریکاییها تمایلی به مشارکت نداشتند. آیا نمیتوانستیم کودتا را خودمان اجرا کنیم؟
نه، چنین چیزی در نظر گرفته نشد، چون سازمان آنقدر قوی نبود و کسی هم در صحنه نبود که رهبری کند. ایرانیها بهسختی کنترل میشدند. گمان میکنم تصمیم خود سازمان اطلاعات بریتانیا (SIS) بود که آن را به وزیر خارجه توصیه نکند. متأسفانه رئیس وقت SIS، ژنرال سینکلر، دربارهی خاورمیانه به اندازهی یک کودک دهساله میدانست و در هر حال بیش از همه به کریکت علاقه داشت. هندرسون فقط میدانست که ما میخواهیم از شر مصدق خلاص شویم، اما نمیدانست از چه وسایلی، چه افرادی و چگونه.
با قطع روابط از سوی مصدق، سوءظن به توطئه قوت گرفت. رشیدیانها دستگیر شدند و قصد داشتند مرا هم دستگیر کنند. اما من از دستگیری گریختم و در جابهجایی او از خانهای به خانهی دیگر در تهران برای محافظت از او دخیل بودم. (روایتی از ماجرای خودروهای آمریکایی و رشیدیانها که در زندان بودند، و تلگرامی که برای تحویل گرفتن ماشینشان رسید، اما پاسخ رفت که «در زنداناند و دو ماه و نیم دیگر میتوانند بیایند».)
میدانستم ورود به تهران برایم آسان است، زیرا میتوانستم با هواپیمای نظامی آمریکایی پرواز کنم. موهایم بسیار بور بود و تنها کاری که میتوانستم بکنم رنگ کردنش بود. وقتی وارد میشدم، دیگر مشکلی نبود. فکر میکردم باید در محل حضور داشته باشم، زیرا طبیعتاً آنها به فرمان من عمل میکردند. در دنیای اطلاعات، همیشه کارتهایت را نزدیک سینه نگه میداری: ما پول را اداره میکردیم، هرگز اجازه ندادیم سیا (CIA) به آن دست بزند. حتی وقتی متحدی داری، همیشه از منابع اطلاعاتیات محافظت میکنی. طبق دستور، ما با سیا بازتر برخورد میکردیم تا آنان با ما، اما چون اوضاع را خوب میشناختم، از لابهلای گفتههایشان درمییافتم چه کسانی را بهکار گرفتهاند.
درخواست من برای ورود از راه حملونقل آمریکایی رد شد. تماسها فقط از طریق بیسیم ادامه یافت. سیاستمداران از شرمساری بیزارند؛ اگر چیزی به خطا میرفت، بسیار رسواکننده میشد. من مسئول بودم، و لندن تصمیم گرفته بود که مسئولیت با من باشد، نه «مونتی»؛ زیرا من فارسی میدانستم، برادران رشیدیان را میشناختم و مدت زیادی آنجا بودم. مونتی تا زمان قطع روابط رئیس ایستگاه در تهران بود و سپس مأموریتی دیگر در لندن یافت. من جانشین او در تبعید شدم. هدایت عملی کودتا از جانب ما بر عهدهی من بود.
شرایط دشوار بود: ارتباطات ضعیف، کشور کوهستانی، سیمهای بیسیم پر مشکل. زینر معتقد بود حمایت کافی نه از لندن خواهد بود و نه از واشنگتن. او علاقهاش را از دست داد و در تابستان، پس از ماجرای «خوان»، ایران را ترک کرد. او مردی دانشگاهی بود، نه اهل عمل. با آغاز ۱۹۵۳، ما همراه رشیدیانها در حال سازماندهی بودیم و میپنداشتیم نیروی نظامی کافی برای اقدامی داریم، اما لندن کمکم مردد شد. سرانجام دستوری مستقیم دریافت کردم که کل عملیات باید متوقف شود ــ تقریباً یقیناً از سوی ایدن، زیرا نتوانسته بود حمایت آمریکاییها را بهدست آورد. اما پیام به درستی منتقل نشد. سپس دستور روشنتری رسید که: «باید کار را متوقف کنی، و تحت نظارت رادیویی خواهی بود تا ببینیم آیا دستور اجرا میشود.» اتفاقاً همان تماس رادیویی شکست خورد و روز بعد عذرخواهیها از لندن سرازیر شد: «کمی صبر کنید، آمریکاییها سرانجام تصمیم گرفتهاند وارد شوند.»
روزولت (کرمیت روزولت) به دیدار سینکلر آمد و به لندن رفت. او قانع نشده بود که ما بهتنهایی قادر به انجام کار هستیم؛ ناگزیر بود سیا و سپس دولت آمریکا را متقاعد کند که این طرح خوبی است. این قماری بود. زمانبندی همیشه حیاتی است و نیز محرمانگی، که ایرانیها در هیچیک چندان خوب نبودند. روزولت قانع شده بود که باید کاری کرد، اما مطمئن نبود که ما بهتنهایی بتوانیم، و نمیدانست آیا در واشنگتن میتواند حمایت جلب کند یا نه.
(پایان نوار ۲. ادامهی بحث دربارهی روزولت در نوار ۳.)
مصدق آخرین پیشنهاد میانجیگری آمریکاییها را رد کرد. سراسر کتاب او (روزولت) چنین القا میکند که عملیات کاملاً از سوی آمریکاییها انجام شد و شاه هم آن را پذیرفت. من اجازه نداشتم بلافاصله پس از برقراری دوبارهی روابط بازگردم، زیرا آمریکاییها بسیار سریع کوشیدند سرمایهگذاری سیاسی کنند و رابطهای ویژه با شاه بسازند.
آیا در ترور افشارطوس دخیل بودید؟
بله. اما هرگز قصد آن نبود که کشته شود. قرار بود ربوده و در غاری نگهداری شود. احساسات بسیار تند شد، و افشارطوس بیاحتیاطی کرد و سخنان تحقیرآمیز دربارهی شاه بر زبان آورد. او تحت مراقبت افسری جوان بود؛ آن افسر اسلحه کشید و او را کشت. این هرگز بخشی از برنامهی ما نبود، اما چنین شد.
شاه ــ همانطور که میدانید ــ شخصیتی بسیار پیچیده بود. او آشکارا آمریکا را بهعنوان تأمینکنندهی اصلی سلاحهای مدرن و هواپیماها مینگریست، اما بهنوعی نسبت به آنچه میتوان «اطلاعات بریتانیا» خواند، بیش از سازمان سیا احترام داشت؛ سیا که همواره در کارها ناشی بود. در دههی ۱۹۵۰، هنگامی که سازمان berونامدار «ساواک» را بازسازی میکرد، به ما رجوع کرد، نه به آمریکاییها. در همان زمان بود که «رابطهی ویژه» آغاز شد و چنان گسترش یافت که من در دههی ۱۹۶۰ هر دو هفته یک بار او را میدیدم.
در این مقطع، اشرف بسیار مهم شد. ما با هماهنگی قبلی در پاریس دیدار کردیم. من گمان میکردم پیشتر او را میشناختهام، پس مشکلی نبود. به او گفتم: «میتوانم تضمین کنم که ما از سوی دولت آمریکا سخن میگوییم. میخواهیم مطمئن شویم برادرتان (شاه) بداند که پیشنهادهایی که در تهران از سوی رشیدیانها به او داده میشود، با تأیید واشنگتن همراه است. میخواهیم شما به تهران بروید و به او اطمینان دهید که این پیشنهادها از سوی واشنگتن تأیید شده است.»
روشن ساختیم که هزینهها پرداخت خواهد شد. وقتی دستهی بزرگی از اسکناسها را نشان دادم، چشمانش برق زد و گفت باید نخست یک هفته به «نیس» برود تا کارهایش را رتقوفتق کند. سرانجام گفتیم: «اینجا بلیت درجهیک شماست، پروازتان برای پسفردا رزرو شده.» و این بار اجازه دادم خودش دستش را بر پول بگذارد.
او (اشرف) زنی سبکسر بود و استیو ــ که هرچه را میدید میپسندید ــ به او علاقه داشت. این ژوئیه بود و همه از پاریس رفته بودند؛ تمام دوستانمان نبودند، و نشست تا حدود شانزدهم ماه برگزار نمیشد. من دوستان بسیاری داشتم، اما همه برای تعطیلات آخر هفته رفته بودند. من و استیو مدام زنگ میزدیم، اما هیچکس نبود، و بنابراین خود را سرگردان در خیابانهای پاریس یافتیم. در شانزهلیزه مشغول نوشیدنی بودیم که ناگهان چند کارتپستال به ما پیشنهاد شد (لطفاً توجه کنید که کیفیت نوار در این بخش بسیار بد و صدای ضبط خفه است). روایتی دربارهی خرید و فروش کارتپستال چند برابر قیمت.
اشرف در نهایت با شاه سخن گفت، زیرا پیام را به او رساند. میدانید، عادت قدیمی زمان جنگ بود که از بیبیسی استفاده میکردند ــ امری که در زمان صلح اصلاً دوست نداشتند ــ اما ما سرانجام آنان را راضی کردیم و پیامی به اشرف دادیم تا برساند: «اگر چنین کنید، تغییری اندک در شیوهی ارائهی برنامه خواهید دید.» و شاه وقتی آن را شنید، خود درمییافت که این پیام رسمی است. این برای آن بود که شاه مطمئن شود به اشرف میتواند اعتماد کند؛ و البته نام «روزولت» نیز برای او معنایی داشت، اما چون ذاتاً بدگمان بود، ممکن بود به ذهنش خطور کند که «کرمیت» این سخنان را بدون صحت کامل به او منتقل میکند. از اینرو ما خواستیم این اطمینان را محکم سازیم و بیبیسی را به کار بردیم.
تا ژوئیه چرچیل در رأس کار بود و ایدن بیمار. تا سال ۱۹۵۳، با وجود تردیدهای ایدن، تصمیم اساسی گرفته شده بود: پیش خواهیم رفت، بهمحض آنکه آمریکاییها وارد شوند.
در گفتوگوهای میان MI6 و سیا، شما شخصاً دخیل بودید؟
بله. در واشنگتن، قبرس، رم و لندن. بلافاصله پس از آنکه به من دستور داده شد دوباره تماس برقرار کنم ــ باید حدود مارس بوده باشد. سپس آمریکاییها با جان والر و دونالد … (نام ناقص) آمدند که آشنایی نسبی با ایران داشت، نه بهسبب آنکه عضو سیا بود.
آیا چنین تصور داشتید که برخی در سیا تردید دارند؟
نه. هر مأموریتی به سیا بدهید، انجام میدهند. آنان هرگز با ما صادقانه سخن نمیگفتند، اما ما با آنان صادق بودیم. من ترجیح میدادم خودم مستقیماً وارد عمل شوم و هماهنگی را در همان ابتدا به دست گیرم، نه در آخرین لحظه. از آغاز گفته بودم باید نیروی پشتیبان داشته باشیم در صورت افشا یا خطا؛ و چنین هم شد. همان زمان بود که تصمیم گرفته شد نیروها به خیابانها بیایند. این صبح زود یکشنبه بود ــ یک «یکشنبهی سیاه» ــ و تا چهارشنبه همهچیز پایان یافت. من آن زمان در قبرس بودم.
وقتی اوضاع در ابتدا بههم ریخت، خبر را از روزولت، از رادیو و از رشیدیانها شنیدم.
برای دخیل کردن رشیدیانها و نجات اوضاع ــ آیا میگویید آنان روز را نجات دادند؟
بله. اردشیر.
نقش زاهدی و فرزانهگان که به واحدهای مختلف رفتند؟
قرار بود به کرمانشاه و اصفهان بروند تا آنان را به حرکت به سوی پایتخت ترغیب کنند.
جورج کارول ــ تحریککنندهی سیا؟
دقیقاً. روش او این بود: «همهی حرامزادهها را دار میزنم.» او کاملاً طرفدار اقدامات عجیب و تند بود ــ بسیار تند. او متخصص شبهنظامی سیا بود، از نوع کماندویی، و فارسی هم نمیدانست.
روزنامهنگاران چقدر مهم بودند؟ تظاهرات دو روزه چطور؟ از کسی شنیدیم مردم مجسمههای شاه را پایین کشیدند. آیا نقطهی عطف بود؟
بله. این حرکتی کفرآمیز بود. احساس هواداری از شاه بیش از آن بود که مصدق تصور میکرد. اما وقتی شروع میکنید به آتش زدن دفاتر روزنامههایی که طرفدار مصدق شناخته میشوند، مردم به خیابان میریزند و به تظاهرکنندگان حمله میکنند؛ و سپس ماجرا بهمنوار پیش میرود ــ دقیقاً همان چیزی که قصد داشتیم. کارساز بود. این شناخت درست از روانشناسی «جمعیت ایرانی» بود. رشیدیانها افرادی را فراهم کردند تا در تظاهرات نفوذ کنند. من شخصاً دستور میدادم و هدایت میکردم. این بخشی از طرح اضطراری بود، چون گفته بودیم نباید روی فروپاشی خودبهخودی مصدق حساب کرد.
آیا در ترور افشارطوس دخیل بودید؟
بله. اما هرگز قصد آن نبود که کشته شود. قرار بود ربوده و در غاری نگهداری شود. احساسات بسیار تند شد، و افشارطوس بیاحتیاطی کرد و سخنان تحقیرآمیز دربارهی شاه بر زبان آورد. او تحت مراقبت افسری جوان بود؛ آن افسر اسلحه کشید و او را کشت. این هرگز بخشی از برنامهی ما نبود، اما چنین شد.
هدف چه بود؟ جلوگیری از بازنشستگی افسران ارتش؟
بله، آن هم بخشی از ماجرا بود. همچنین میخواستیم نشان دهیم که نتیجه در انحصار کامل آنان نیست و روحیهی مخالفان را تقویت کنیم. اما این حادثه کاملاً غیرمنتظره و قطعاً برنامهریزینشده بود، و هیچ کمکی نکرد.
(بحثی دربارهی دیدارهای دیگر با آمریکاییها، اختلافات، و امید بریتانیا برای گرفتن چراغ سبز برای بازگشت. دهها نشست. مسئلهی زمانبندی ــ اینکه آیا تصویری که از رشد سازمان داده میشد درست بود یا نه. تماسهای آنان میگفتند: «به فلانی اعتماد نکن»، تماسهای ما میگفتند: «میتوانی اعتماد کنی»، و برعکس.)
چه زمانی قرار بود زاهدی را به رسمیت بشناسیم؟
در مسئلهی نفت درست است که آمریکاییها بهدنبال موقعیتی ویژه بر نفت ایران بودند. آشکار بود که AIOC دیگر هرگز نمیتواند به وضعیت انحصاری گذشته بازگردد. نفت بحث میشد، اما نه چندان در قالب سیاسی.
(پایان نوار. ادامه.)
میپندارم او را ما خریده بودیم. هرگز بهطور کامل به حقیقت آن پی نبردم، اما وقتی موفقیتی بهدست آمده باشد، کسی چندان پرسوجو نمیکند. با این حال نقش زیادی ایفا نکرد.
توضیح دادن نگرش ایرانیان به دین دشوار است. همانطور که با خمینی دیدهاید، شاه بهشدت نفوذ دینی را دستکم گرفت، اما مصدق هم همینطور. او به هیچروی مردی مذهبی نبود. در ایران چیزی هست که به معنای تحتاللفظی «خانهی قدرت» [زورخانه] نامیده میشود؛ جایی که انواع ورزشهای پهلوانی با زنجیر و ابزار دیگر انجام میشود، به همراه تلاوت قرآن توسط ضربگیران آموزشدیده. اینان «لوطیها» یا «پهلوانان» بودند و قشقاییها برخی از آنان را در اختیار داشتند. میشد از ایشان بهعنوان «جمعیت خیابانی» استفاده کرد. اگر این با تأیید کاشانی همراه میشد، چه بهتر.
آیا ما کاشانی را بهعنوان جایگزینی برای مصدق در نظر داشتیم؟
چنانکه گفتم، میاندیشم او را خریده بودیم؛ اما اینکه این معامله تا چه حد دوام میآورد، روشن نبود.
نامههایی که میدلتون به ایدن و وزارت خارجه مینوشت، چندین بار تصریح داشت که باید بهزودی کودتا راه انداخت، بهویژه پس از ماجرای «خوافان».
آیا شما بر این باورید که انتخاب آیزنهاور نقطهی عطف بود، یا رخدادی در حدود فوریه؟
قطعاً دومی.
زمانبندی خود عملیات چگونه بود؟
بسیار ساده.
منتظر چه بودید؟
امضای شاه.
تظاهرات ۲۱ ژوئیه نقطهی عطفی مهم بود، زیرا تظاهرات حزب توده بسیار گستردهتر از تظاهرات ملیگرایان بود. آمریکاییها خطر را آشکارتر دیدند، اما پیشتر نیز تصمیم خود را گرفته بودند. زمانبندی صرفاً وابسته به امضای شاه بود.
اگر حتی ده روز یا دو هفته زودتر بود ــ در آن زمان «کیم» در تهران میکوشید او را به امضا راضی کند ــ شاید موفق میشدیم. با گذر هر روز خبر درز میکرد و به گوش مصدق میرسید، پس او آماده بود. من تنها ۲۹ سال داشتم، اما بیشوکم ده سال در ایران گذرانده بودم. گمان میکنم اگر مصدق در قدرت میماند، کشور به سوی انحطاط اقتصادی میرفت، او وعدههای بسیار میداد و توانایی تحقق هیچیک را نداشت، و در نهایت زیر فشارهای سیاسی حزب توده که بیتردید از سوی روسها تشویق میشد، فرو میپاشید. روسها حتماً برای لغو کامل ممنوعیت حزب توده فشار میآوردند، سپس خواستار کرسیهای بیشتر در کابینه میشدند، و سرانجام تسلط مییافتند. آنگاه روسیه به خواست دیرینهی خود دست مییافت: دستیابی به بنادر خلیج فارس.
ناکامی بلافاصله آشکار نشد. روسها یکبار دستشان سوخته بود و نمیخواستند خیلی زودتر وارد عمل شوند، چراکه شکست در آذربایجان قطعی بود. استالین بهتازگی درگذشته بود و رهبری در شوروی نامطمئن بود. من کل ماجرا را از آغاز تا پایان بهتفصیل نوشتم ــ و بیتردید آن گزارش در بایگانی هست. این همان چیزی است که شما میخواهید. خودم دسترسی ندارم، اما مأموران رسمی میتوانند نوشتههای خودشان را ببینند.
آیا مذاکراتی که در سال ۱۹۵۲ انجام شد، اساساً برای حفظ ظاهر بریتانیا بود؟
بله. بریتانیاییها خواستار برکناری مصدق بودند، حتی اگر توافقی به سود بریتانیا امضا میکرد. در نهایت ناگزیر میشدند برای جلوگیری از تسلط روسها او را کنار بزنند. من یقین دارم چنین طرحی در کار بود.
آیا تحریم فروش نفت در برانگیختن مخالفان اهمیت داشت؟
هرچه اوضاع اقتصادی بدتر میشد، کار برای ما آسانتر میشد. مردم درمییافتند که وعدهها توخالی است.
اگر یک توافق به معنای راهاندازی دوبارهی صنعت نفت بود، آیا این همان چیزی بود که شما میخواستید؟
نه. به نظر من کنار زدن او بهتر بود.
این واقعیت که دولت بریتانیا با این اندیشهها همراه شد، نشان میدهد که در اصل به دنبال توافق نبودند. ایدن خود در خاطراتش نوشته است. آنان مجبور بودند تشریفات را به جا آورند، اما گمان میکنم در عین حال به مصدق فرصتی منصفانه برای پایدار کردن توافق میدادند، اما حتی پس از توافق نیز نسبت به موقعیت داخلی مصدق درنگ میکردند ــ به دلایل راهبردی.
این اقدامات چقدر برای حفظ حمایت آمریکاییها بود؟
(پایان نوار سوم)
(نوار چهارم)
ما آن زمان رابطهی خوبی با خوافان ــ که نخستوزیر بود ــ نداشتیم. کسی این ایده را پیش کشید که بهتر است یک رادیوی مستقل فارسی برای پخش به ایران ایجاد شود. زاِهنر و من مأمور شدیم به اورشلیم برویم و با استفاده از امکانات موجود ایستگاهی راه بیندازیم. ما آن را تقریباً آمادهی پخش کردیم، اما چون در اورشلیم درگیری بود، در نهایت «شارکلادار» از اورشلیم به قبرس منتقل شد و آنجا به کار ادامه داد و تا زمان بحران سوئز محبوبترین رادیو در خاورمیانه بود. اما پس از آن بهکلی اعتبار خود را از دست داد، و ناصر ایستگاه رقیب خود را برپا کرد.
یکی از افرادی که در پلیس فلسطین افسر ارشد بود و بعدها به عضویت سرویس اطلاعاتی بریتانیا درآمد ــ اکنون بازنشسته است ــ جان بریانس بود. او هم در ایران حضور داشت.
مگر یک افسر ارتش با انبوهی از فهرستهای عضویت حزب توده در سال ۱۹۵۱ دستگیر نشد؟
بله. همان هنگام اعدامهای گسترده صورت گرفت. مردم تا آن زمان ندانسته بودند حزب توده تا چه حد نفوذ کرده است. اگر میدانستیم چه اندازه نفوذ کردهاند، انگیزهی بیشتری داشتیم که هرچه سریعتر کودتا را پیش ببریم. میدانستیم اگر آنان به کابینه و ارتش نفوذ کنند، هیچ کنترلی باقی نمیماند.
با آشفتگی درونی روسیه، اگرچه در صورت خواست میتوانستند، اما حاضر به بهرهبرداری از موقعیت نبودند. نمیخواستند پس از ماجرای آذربایجان شکست دیگری را به خطر اندازند ــ ما خوشاقبال بودیم.
باید همان هنگام کار را یکسره میکردیم. دیدگاه سیاستگذاران پس از جلب حمایت آمریکا تغییر کرد ــ همه بر این باور بودند که هرچه زودتر، بهتر. اما البته این ریسکی حسابشده بود.
آیا در بریتانیا مخالفتی با اندیشهی کودتا وجود داشت؟
تا زمانی که نفت را از دست ندادیم، بسیار اندک کسانی به این مسئله بهطور سیاسی میاندیشیدند ــ بیتردید افکار عمومی درگیر آن نبود.
محبوبیت مصدق؟
شهرتی داشت، اما محبوبیت نه. شبیه سادات بود که «مرد سال» شد وقتی به اورشلیم رفت، اما این او را در میان مردم بهشدت محبوب نکرد.
چرا ما توانستیم در ایران موفق شویم، اما در مصر امکان نداشت؟ آیا بهسبب کیفیت شخصیتی ناصر در مقایسه با مصدق بود؟ عوامل چه بودند؟
نه. ما میدانستیم توطئههایی علیه فاروق در جریان است. تفاوت در سرشت ایرانی و مصری بود. جایگاه قانونی که شاه در ایران داشت، در مصر کسی به آن شکل نداشت. ناصر دیکتاتوری بود که فاروق را برانداخت، و هیچکس از رفتنش اندوهگین نشد.
همرسانی
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما