ابوعمار در تهران؛ بهروایت حجتالاسلام سید هانی فحص
روایتی از سفر یاسر عرفات به تهران و تأسیس سفارت فلسطین در ایران (1357)

- مطلب حاضر ترجمهای خلاصهگون است از روایت مرحوم حجتالاسلام سید هانی فحص از سفر یاسر عرفات به تهران، که نخستینبار در مجلة الدراسات الفلسطینیة منتشر شده است.
«درود بر خمینی، سلام بر عرفات»؛ نخستینبار این شعار را در فرودگاه تهران شنیدیم، همانگاه که هواپیما بر زمین نشست و هر که خبر را شنیده بود سراسیمه خود را به فرودگاه رساند تا به خیل کارکنان بیفزاید. تالار استقبال چنان از چهرهها، دستان، نگاهها، فریادها و اشکها موج میزد که حتی یک قطعه شیشه سالم باقی نماند. هر جا در تهران قدم میگذاشتیم، همین شعار را میشنیدیم؛ از دلی به دلی میرفت و از دلها به تاریخ پیوند میخورد. امید در ضمیر ابوعمار شعله کشید؛ همانجا خطاب به برژینسکی گفت: «خداحافظ منافع آمریکا در سرزمینهای ما!»؛ برژینسکی چند هفته پیش گفته بود: «خداحافظ سازمان آزادیبخش». انقلاب ایران هنوز داغ و تازه بود که توفیق یافتم در نخستین سفر ابوعمار [یاسر عرفات]، به تهران همراهیاش کنم. پس از آنکه سفارت صهیونیستی به سفارت فلسطین تبدیل شد، نام میدانِ محلّ سفارت در مرکز شهر از «میدان کاخ» به «میدان فلسطین» تغییر یافت؛ همچنین خیابانی که از شمال، از خیابان پیشین تا کاخ مرمر، مجلس شورا، نخستوزیری، ریاست جمهوری و دیوان عالی میگذشت، از آن پس «خیابان فلسطین» نام گرفت. این خیابان از بلوار الیزابت سابق ـ که پس از انقلاب «بلوار کشاورز» شد ـ عبور میکند. ساختمان سفارت، عمارتی قدیمی متعلق به یکی از صدراعظمهای عصر قاجار، قوامالسلطنه، بود. پیش از گشایش رسمی فلسطینی، دفتر بازرگانی اسرائیل در آن مستقر بود؛ دفتری که دروازه نفوذ اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و امنیتی اسرائیل در ایران و پوششی برای روابط کامل دیپلماتیک بهشمار میرفت؛ روابطی که اعلام برقراریشان در اوایل دهه ۱۳۴۰ خورشیدی امام خمینی را به اعتراض و انقلاب واداشت، ماجرای خونین مدرسه فیضیه قم را رقم زد و به بازداشت او انجامید؛ امام این پیوند را بر پایه قانون اساسی خیانتی از سوی شاه دانست و خواستار کنارهگیری او از سلطنت شد.
اوری لوبرانی، صهیونیستی که فارسی میدانست و در امور شیعیان تخصص داشت، در رأس هیئت بهاصطلاح بازرگانی (و در واقع امنیتی) اسرائیل قرار داشت و به نام رمز «مسعود» شناخته میشد. ابوعمار اندکی پیش از پیروزی انقلاب به این نکته پی برد و مرا در جریان گذاشت. همراه مسعود، دستگاه اطلاعاتی مختلطی از چند ملیت حضور داشت که شمار اصلی اعضای آن به هفتاد تن میرسید. لوبرانی با دستگاهش چند روزی پس از پیروزی انقلاب همچنان در ایران ماند. ابوعمار در دو روز پایانی دولت بختیار تحرکات او را زیر نظر گرفت و دریافت که پس از سقوط آن دولت رهسپار اهواز شده تا برای خروج نهایی از ایران آماده شود. ابوعمار مرا مأمور کرد این موضوع را به رهبران ایرانی اطلاع دهم و همزمان شبکههای خود را در خلیج فارس بسیج کرد تا مسیر خروج لوبرانی را رصد کنند؛ در آن زمان نتیجه قطعی به دست نیامد.
باید سفیری برای سفارت برگزیده میشد. پیش از بازگشت، به ایرانیان اعلام شد که هانی حسن برای این مأموریت انتخاب شده است. من از نجواهای دو همراه سفر، ابومأزن و حامد ابوسِتّه ـ دو عضو کمیته اجرایی سازمان ـ که پیرامون من میچرخید، شنیده بودم که شاید من گزینه مناسب باشم. نخستینبار آنان را در آغاز سفر در دمشق دیدم. برای منصرفساختنشان ـ که انگیزهشان بیشتر عاطفی بود تا سیاسی ـ ماجرایی را نقل کردم: گروهی از جوانان لبنانی همکار فتح، خواه عضو رسمی شاخه لبنانی فتح یا دوستان و حامیان آن، درباره ضرورت تأسیس سازمانی لبنانی گفتگو کرده بودند؛ سازمانی که تا آخرین حد با فتح همکاری کند ولی از نظر ساختار و برنامه متمایز باشد تا ادغامش به معنای کنارهگیری از وظیفه ملی لبنانی نباشد. بنا بر حساسیت موضوع، مرا مأمور کردند این پیشنهاد را به رهبری انتقال دهم. ابوعمار این تصور را رد نکرد و با توافق ابوجهاد، کمیتهای مرکب از مرحوم جواد ابوشعر، صخر حبش و من تشکیل داد تا موضوع را عمیقتر بررسی کند.
سید هانی فحص
چند روز بعد، جواد، که به شفافیت و واقعبینی مشهور بود، گفت: تا وقتی هر گروه لبنانی بهنوعی زیر چتر فتح باشد، از منظر دیگر رژیمهای عربی در امان است، زیرا مرجعیتش روشن است؛ اما اگر سازمانی جداگانه با پشتیبانی فتح پدید آید، این پدیده به سایر کشورها سرایت میکند بیآنکه فتح مسئول عمل آن در آن کشورها باشد؛ بدینسان، فتح صاحب شاخههای فراملی فراتر از چارچوب فلسطینی میشود و در تنش با حکومتهای آن کشورها قرار میگیرد بیآنکه مسئولیتش را بر عهده گیرد، هرچند سایهای است که زیر آن پناه میجوید. این معضلی پیچیده است که فتح توان تحمل تبعاتش را ندارد؛ بنابراین مسئولیت تشکیلاتی و سیاسی باید صرفاً منتسب به فتح و فلسطینی بماند. از جواد پرسیدم گوینده این سخنان کیست؛ تأکید کرد که نظر مشترک ابوعمار و ابوجهاد است.
ابومأزن و ابوسِتّه سخنانم را شنیدند و پرسیدند مناسبت این روایت چیست. گفتم عاطفه، هرقدر ریشهدار، نباید ثوابت راسخ را ـ چه در حوزه جمعی چه فردی ـ دگرگون کند. همچنین خطاب به ابومأزن توضیح دادم نقش من پیش از پیروزی انقلاب، کانالی ارتباطی میان آنان و مقاومت فلسطین، بهویژه فتح، بود؛ نقشی که بر پایه خواست ایرانیان و روابط پیشین استوار بود: روابطی که از پاریس نزد عزالدین قلق آغاز شد، در برلین نزد عبدالله افرنجی دنبال شد و به ثمر نشست؛ از جمله، برخی کادرهای انقلاب ایران ـ چون ابوشریف که بعدها فرمانده عملیات سپاه شد، و دکتر عبدالله و سید موسوی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند ـ به لبنان آمدند و در جنوب آموزش نظامی دیدند. آن نقش به ضرورتهایی وابسته بود که دیگر وجود نداشت. نهتنها تصمیم به انتصاب هانی حسن را درک میکردم، بلکه از کنار گذاشته شدن خود نیز خرسند بودم؛ زیرا پس از پیروزی انقلاب میبایست در حالِ «نزدیکی دور» یا «دوری نزدیک» باشم. این نکته از نظر ابوعمار و هانی حسن دور نبود؛ اما ایرانیان چنین ملاحظاتی نداشتند، بهویژه آنکه نخستین وزارت خارجه پس از انقلاب در دست کریم سنجابی از جبهه ملی ایران بود. پیش از انقلاب نه او را میشناختم نه جریان ملی را، جز دیداری گذرا با صادق طباطبایی در ملاقات با داییاش امام موسی صدر. طباطبایی، از اعضای فعال نهضت آزادی، در آن دیدار به صراحتِ گاه تند از روحانیان انتقاد کرد و گفت همکاری با آنان را خوش نمیدارد و در آینده نیز نخواهد داشت. همین برایم کافی بود تا در ماجرای سفارت دریابم تصورم بیراه نیست. افزون بر این، مرجع بالادست وزارت خارجه در دولت بازرگان، دکتر ابراهیم یزدی از نهضت آزادی بود؛ او اندکی بعد جای سنجابی را در وزارت خارجه گرفت و دکتر مصطفی چمران، که پیشتر قائممقام نخستوزیر در امور انقلاب بود، پس از ترور نخستین وزیر دفاع، قرنی، سمت وزارت دفاع را عهدهدار شد.
در روزهای نخست ورودمان به تهران دریافتم که راه ورود به قلب دکتر ابراهیم یزدی برایم بهغایت تنگ، اگر نگوییم بسته، است. علت، حساسیتِ بیاندازهٔ او به موضوع فلسطین و سازمان آزادیبخش و اشتیاق عمیقش بود که رابطه با «فتح» و ابوعمار و سازمان، منحصر در شخص او بماند و به نیروهای سیاسیِ دیگر—بهویژه حلقهٔ همراهان امام خمینی—سرایت نکند. افزون بر این، او نسبت به جلالالدین فارسی، و جایگاه ریشهدارش در پیوند تاریخی با حرکت فتح—و من دروازهٔ ورود او به این پیوند بودم—دلآشوب و تندخو بود؛ پیوندی که اعتماد بسیار بالایی به فارسی در این زمینه بخشیده بود، هرچند فارسی پس از مدتی به موضعی تند و منفی در قبال ابوعمار بازگشت و بسیاری از دوستانش او را به سبب این چرخش سرزنش کردند.
بدینسان، صمیمیتِ من با جلالالدین فارسی مایهٔ بدگمانیِ نهضت آزادی ایران شد. این بدگمانی بهویژه پس از آن آشکار شد که در سال ۱۳۵۹، چند روز پیش از آغاز جنگ عراق و ایران، با توصیهٔ ابوعمار از بیم تعقیب امنیتی عراق در لبنان، به ایران پناه بردم. پنج ماه در تهران ماندم و در حوزههای گوناگون فعالیت میکردم تا آنکه پس از یکی از کنفرانسها غافلگیر شدم: روزنامهٔ «اطلاعات» سخنانم را به تمامی تحریف کرد. این کار بیاطلاع رئیس هیئتمدیرهٔ روزنامه، دوست دیرینم آقای محمود دعایی، انجام گرفت. در کنار مطلب تحریفشده، عکسم چاپ شده بود و مرا با مجموعهای از اوصاف منفی، از جمله «بعثی عراقی» و «عامل صدام حسین»، معرفی کرده بودند؛ امری که دفتر امام، آیتالله منتظری و دوستان را به خشم آورد و پیشنهاد کردند نیروی پلیس از من حفاظت کند. نپذیرفتم. راهحل این شد که مدتی در یکی از پایگاههای سپاه در تهران، همراه آقای عباس دوزدوزانی—فرمانده وقت سپاه—اقامت کنم. آنگاه دریافتیم که دکتر یزدی، سردبیر روزنامه، پشتِ ماجرا بوده است.
دکتر یزدی—چون دیگر رهبران نهضت آزادی، و حتی صریحتر از آنان—آشکارا حضور روحانیت را در روند انقلاب و دولت و حتی آیندهٔ کشور ناخوش میداشت. در پروازی از اهواز به تهران، کنارم نشست و عباراتی به انگلیسی زیرلب گفت که بهدرستی درنیافتم؛ زیرا من نه انگلیسی میدانستم نه او عربی. برداشت خود را به آقای هانی حسن منتقل کردم؛ او تصریح کرد که یزدی به روشنی گفته است مشکل آیندهٔ ایران با روحانیت خواهد بود و فلسطینیها را مسئول تقویت نفوذ روحانیان—بهویژه با سفر ابوعمار—میداند و خطاب به هانی حسن تعبیر «ملائکۀ شما» را به کار برد.

سرانجام هانی حسن سفیر فلسطین در تهران شد و طی چند هفته با هوشمندی و عملگرایی دوسویهٔ فلسطینی—که لبهای تیز و لبهای نرم دارد—روابطی گسترده با حلقهٔ روحانی و اجرایی امام، بهویژه هاشمی رفسنجانی، برقرار کرد. ماجرای اشغال سفارت آمریکا آزمونی برای این دو لبه بود: جایی که جانب مصلحتجویانه بر وجه اصولی—که ذهنیت یاران امام را شکل میداد—اندکی چیرگی یافت، و آنان بعدها با هزینههای بسیار کوشیدند میان اصولگرایی و عملگرایی، یا به گفتهای میان تاکتیک و استراتژی، سازگاری نسبی ایجاد کنند.
ابوعمار مایل بود من بدون شور و شوقی وافر در تهران بمانم و در کنار هانی حسن باشم. از آنجا که جایگاهم بهعنوان یک روحانی شیعه حساسیتبرانگیز بود و پیچیدگیهای پیشِ رو در مناسبات فلسطین و ایران (یعنی سازمان و دولت انقلاب) را پیشبینی میکردم—روابطی که ناچار با گذشته تفاوت مییافت—تصمیم گرفتم در تنگنای سوءتفاهم قرار نگیرم: نزد ایرانیان فلسطینی انگاشته شوم و نزد فلسطینیان ایرانی؛ و هر دو طرف را از دست بدهم. پس بر موضع میانی خود پافشردم، بیآنکه به هنگام ضرورت از نقش رابطی که داشتم شانه خالی کنم. در بزنگاهها چند بار به این وظیفه بازگشتم؛ اما دشواری آن را زمانی دریافتیم که داوطلب شدم پیام ابوعمار را، برای میانجیگری میان امام خمینی و آیتالله شریعتمداری، به امام برسانم و ایشان با شگفتی گفتند: این پیشنهاد مسأله را بیش از حد ساده گرفته است.
با این همه، در لحظهای خطیر دیگر—هنگام اقامت ابوعمار در تونس پس از یورش اسرائیل به لبنان در ۱۳۶۱ و آغاز پررنگ مقاومت لبنان با پشتیبانی چشمگیر ایران و همکاری محسوس فلسطینیان—دوباره در جایگاه رابط قرار گرفتم. شیخ هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی، نامهای به ابوعمار نوشت و خروج او از لبنان را نکوهش کرد و پرسید آیا این کنارهگیری خواست شخصی او و رهبری فلسطینی بوده است، و اشارهای کنایهآمیز به «جذابیت فرش قرمز» کرد. ابوعمار با نامهای تند پاسخ داد، ضمن قدردانی از نقش ایران در مقاومت، یادآوری کرد که بسیاری از رزمندگان جنوب پیشتر در اردوگاههای فتح آموزش دیده بودند و دوشادوش آن جنگیده بودند. رفسنجانی در پاسخی، این واقعیت تاریخی را تأیید کرد؛ نامهها سرشار از مهر بود. من در تدوین پاسخهای ابوعمار، با گوشهگیری زوایا، سهم داشتم و او تقریباً همهٔ پیشنهادهایم را پذیرفت.
.jpg)
جنگ عراق و ایران، اما، برای مدتی طولانی به نقش رابط من پایان داد و بازگشتم به آن بسیار محدود شد. ریشه در آن داشت که نگاه ایرانیان به موضع ابوعمار با نگاه بغداد خلط شد: زمانی که ابوعمار سفری خطرناک و پیچیده از مسکو و آذربایجان به تهران کرد و پافشارانه میانجیگری برای آشتی، اعتراف عراق به تجاوز و پایان درگیری را خواستار شد؛ بیمناک از عواقب ادامهٔ جنگ. در مذاکره با هیئت ایرانی، گزارشهایی نسبتاً دقیق از وضع سیاسی ایران ارائه کرد: ناآرامیهای بالقوه، مجاهدین خلق و مقاصدشان، وضعیت پیچیدهٔ کردستان و تبریز، ضعف ارتش و تردید در وفاداری فرماندهانش، نوپا بودن سپاه، و پشتوانهٔ گستردهٔ جهانیِ رژیم عراق و مواضع دوگانهٔ اتحاد شوروی، همراه با حمایتهای عربیِ آمادهٔ بغداد. او هراس داشت طولانی شدن نبرد، ایران را از مسألهٔ فلسطین بازدارد و جای خالی مصرِ پس از کمپ دیوید را—که خود یکی از موانع بود—پر نکند و در حلقهٔ محاصرهٔ اشغال افغانستان از سوی شوروی و تحریمهای همهجانبهٔ آمریکا فروبماند.
سید احمد خمینی در پاسخ، بسیاری از ارزیابیهای او را پذیرفت، اما پرسید: آیا ایران میتواند به فشار عراق تن دردهد؟ و نتیجهٔ تسلیم را سستی ساختار قدرت دانست. او استدلال کرد که دشواریها، اگر با بسیج ملی مدیریت شود، به فرصتی برای بازسازی بنیادین بدل خواهد شد—جز عمران که به ویرانی میگراید و اقتصادی که ناگزیر «اقتصاد جنگ» میشود. اما ایستادگی و توان ایران ضمانت خیزش آینده خواهد بود؛ تسلیم، بیش از خودِ جنگ کیان کشور را تهدید میکند، هرچند جنگ در آغاز نابرابر باشد.
برای نمونه اشاره کرد که نابرابری میان اسرائیل و مقاومت فلسطین مانع از تداوم مقاومت نشد و قضیهی فلسطین را به جهان معرفی کرد. در نهایت، دو طرف بر دیدگاه خویش ماندند و پیچیدگی تازهای بر روابط افزوده شد؛ فشاری که جهان عرب بر یاسر عرفات وارد میکرد، از موجبان اصلی این گسست بود. خود او برایم بازگفت که در اجلاس سرانِ پس از آغاز جنگ—در مغرب یا تونس، یادم نیست—یکی از مسئولان عربِ کشوری که از عراق آسیب فراوان دیده بود، به سبب پیوند نمایانش با ایران به تندی با او رفتار کرد و با زبان فرقهای سرزنشش نمود و گفت: «به امامتِ امام خمینی عادت کردهای!» ابوعمار به یاری دوستان ایرانیِ دغدغهمند خود، گروهی از آگاهان و سیاستمداران ایرانی را به همان اجلاس فراخواند تا از نزدیک در جریان باشند و کژتابیها را توضیح دهند.
پیش از شعلهور شدن جنگ، با نشانههایی که از منازعات مرزی پدیدار ساخته بود، زندهیاد سعد صایل و آقای هانی حسن را برای جلوگیری از جنگ به مأموریتی اعزام کرد؛ هر دو جدی و مطمئن بودند و پنهان نمیکردند که صدام حسین پس از کودتا علیه بکر و فسخ پیمان مشترک با دمشق، جنگ را هدف گرفته است. هنگام مأموریتشان آتش جنگ زبانه کشید؛ چمدان بستند و به بیروت بازگشتند؛ همانزمان دیدند جنگندههای میگ فرودگاه مهرآباد را بمباران میکنند و در راه بازگشت بر فراز سفارت فلسطین به پرواز درمیآیند.
در شبهای نخست جنگ، از کمبود تجهیزات پزشکی در ایران بسیار شنیدم. با ابوعمار در بیروت و با استاد طلال سلمان برای کمکرسانی تماس گرفتم. نیازها آنقدر نبود که نتوان تأمینشان کرد؛ ایرانیان بسیج شدند و بسیاری خلأها را پر کردند. به یاد دارم شبی—جمعه، ساعت هشت و سی دقیقه—کوشیدیم با رئیسجمهور ابوالحسن بنیصدر تماس بگیریم تا نتیجهٔ تلاشها را بازگوییم؛ او در خواب بود!
بهخاطر دارم که گمانِ بد من به رژیمِ عراق پس از روزهای نخست پیروزیِ انقلاب ایران به اوج رسید؛ زمانی که در لبنان، در محفلی با چند تن از «رهبران» حزب بعث عراق گرد آمدیم؛ رهبرانی که، چنانکه بعدها در موقعیتهای بسیار آشکار شد، شباهتی شگفت به دو ردهٔ رهبریِ قطری و قومی در بغداد داشتند. سخن از ایران به میان آمد. با صداقتی بیرون از حسابگریهای سیاسی گفتم: «رهبریِ انقلاب و دولت به دست امام خمینی سپر اطمینانی است دینی، اخلاقی و سیاسی برای روابط آیندهٔ ایران و عراق؛ پسندیده است این فرصت را از دست ندهید». همه، یا گویی یک صدا و پژواکِ همان یک صدا، پاسخ دادند: «حزبِ ما حزبی سکولار است» (به خدا که چنین گفتند!)؛ به هیچ رهبریِ دینی اعتماد نداریم، زیرا واپسگرا و ارتجاعی است؛ «سازمان مجاهدین خلق» را بسی بیش از جریان امام خمینی و حلقهٔ دینی و مدنیاش میپسندیم؛ خمینی در آیندهٔ ایران ماندگار نیست و وظیفهٔ عراق شتاب بخشیدن به پایان اوست تا زمام کشور به دست نیروهای انقلابی بیفتد. پیش از این دیدار، با ابوعمار در اینباره مشورت کرده و به توصیهٔ او پا پیش نهاده بودم. وقتی نتیجه را به او گزارش دادم، گفت: «این را به ایرانیان برسان؛ شاید مقدمهٔ حادثهای باشد».
در نخستین سفرمان دانستم که ابوعمار از دیدنم بر پلّههای هواپیمای اختصاصیِ اماراتی در راه بازگشت شگفت زده شد: «تو برمیگردی؟ مگر قرار نگذاشته بودیم؟» پاسخ دادم: «باید بیندیشم». محمود عباس در گوشم چیزی زمزمه کرد و با هم خندیدیم. ابوعمار برگشت و گفت: «بیش از رأی من، تابعِ رأی اُم حسن شدهای؟» گفتم: ناظم حکمت میگوید: «میهنِ من جایی است که همسرم باشد»؛ و تو، که همسرت فلسطین است، آرام نخواهی گرفت مگر با او و در او. سپس خاطرهای را برای حاضران بازگفتم: همانگاه که در سپتامبر ۱۹۷۸ به نوفل لو شاتو نزد امام خمینی رفتیم تا در صورت عدم تمدید روادید فرانسه، طرحِ اقامت ایشان در لبنان را عرضه کنیم. پس از دو روز بحث، امام کمی متمایل شد و گفت: «باید باز… مشورت کنم». شگفت زده پرسیدیم: «با چهکس؟» بیتکلف پاسخ داد: «با همسرم!» و همگان این را نشانهای روشنگر یافتند.
چگونه میتواند یک روحانی در سیاست آزاد باشد وقتی تاکتیک حیاتی است؟ در دنیای عرب تاکتیک همیشه بر استراتژی پیشی دارد—اگر اصلاً استراتژیای در کار باشد—و چنین خواهد بود تا شاید در واپسین دَم قیامت استراتژی زاده شود!
با هواپیمای اختصاصی شیخ زاید بن سلطان آل نهیان پرواز کردیم؛ پس از آنکه هواپیمای اختصاصی سوریه مرخص شد. نه از آن رو که تفاوتی فاحش میان دو هواپیما بود—هرچند هواپیمای رئیسجمهور اسد معمولی بود و این یکی قصری پرنده با برترین تجهیزات و بسترها و حمامها، و حتی چادری بادیهگون اما ساختهٔ دستِ اروپاییان—بلکه به سببِ پافشاریِ شیخ زاید که میخواست یاسر عرفات راه بازگشت از تهران را از ابوظبی بگذراند تا از وضع ایران سر راست آگاهش کند؛ هراسی بهجا و امیدی نهفته هر دو در اصرار واسطه، ربحی عوض، نمایندهٔ سازمان در ابوظبی، پیداست. در همان پروازِ آکنده از آسایش و زینت، با خود خندیدم که چرا خوشههای انگور پلاستیکی بر بساط مینهند؛ اگر راز را فاش کرده بودم شاید از شرمندگیِ بعدی میرهیدم.
روز بعد، در کاخ البطین، هنگامی که انتظار داشتیم به نشستِ گسترده بپیوندیم، با محمود عباس و احمد خلیفه السویدی، وزیر خارجه و مشاور امیر، کنار میز نشسته بودیم. دست بردم به بشقابی همانند آنچه در هواپیما دیده بودم، این بار با چند هلو؛ اندکی فشردم و هلو ترکید و آبِ طبیعیاش جاری شد. نشانِ شگفتی بر چهرهام نشست؛ آن دو لبخند زدند و من شرم پنهان کردم: میوهٔ تابستانی در دلِ زمستان، اواخر فوریه! بعدها دانستم که این رویداد در برابر افراطهای رفتاری و معیشتیِ دیگری که از انقلابیانی برخاسته از تودهٔ فرودست دیدم، بسی ساده بود؛ کسانی که با آرمان عدالت و پیشرفت آمده بودند و اکنون، در تجمل افسانهای، حسدِ طبقاتی را جانشینِ کینهٔ طبقاتی میکردند—آرزوی زوالِ نعمتِ دیگری و نشستنِ آن بر خوانِ رفیق حسود.
به دفتر شیخ زاید رفتیم؛ هنوز در حیرتِ تلفیقِ گذشته و حال در رفتار عربی بودم، در خوانشِ منحنیِ طبقاتیِ آن جزئیات. من از سادگیِ معیشت و اندیشهای میآمدم—و شاید هنوز هم بدان دلبستهام—که فقر را ملازمِ تعهد انقلابی میشمرد. شیخ زاید با سیمایی که تاریخِ صحرا را باز میگفت—تلماسه و دَوْح و حنظل—در دشداشهٔ تمیز و عقال و نعلین خود، بر صندلی سپید و درخشانِ دفتر مدرن خویش آرام نشسته بود؛ در فضایی که تضادِ زمستان و تابستان را در زیر یک سقف به مسخره میگرفت. و وقتی به زبانی عامیانه، آمیخته به فصیحِ بایسته، دربارهٔ امام خمینی سخن گفت، صدق و بیپیرایگیاش را میشد بهآسانی دریافت، مگر آنکه با دقایقِ پنهانِ امور و زیرکیِ بادیهٔ متمدن آشنا باشی. سخنش صمیمانه بود، آرامبخش، اما رگههای خوفی پیدا داشت؛ خوفی که ریشه در هویت لرزانِ دولتهای نوپای خلیج دارد که هنوز با تبِ تأسیس دست به گریباناند و نوسازیشان به غایت ظاهر است و باطنش در پرسش.
هواپیمای شیخ زاید یک روز تمام در مهرآباد به انتظار ایستاد. ربحی عوض اصرار داشت دعوت را بپذیریم تا شیخ را از نیّات آیندهٔ رهبران ایران خاطرجمع کنیم؛ بهویژه آنکه برخی شرکای وی بدگمان بودند. پس از دیدار، گویی شیخ آسوده شد. در بدرقهٔ ما، چند تن از مسئولان ایرانی، از جمله ابراهیم یزدی و محمود دعایی—نمایندهٔ مجلس و رئیس هیئتمدیرهٔ روزنامهٔ «اطلاعات» پس از ۱۳۵۹—حاضر بودند. دعایی بعدتر نخستین سفیر ایران در بغداد شد؛ گزینشی که نشانهٔ تمایل تهران به اطمینان دادن به دولت عراق بود، زیرا در دوران تبعید امام، واسطهٔ ارتباط ایشان با حکومت عراق—خاصّه در عرصهٔ رسانه—همین دعایی بود. رئیسجمهور عراق، احمد حسن بکر، در دیداری با ابوعمار از این انتصاب اظهار خرسندی کرد و ابوعمار این فضا را، در حضور من، به ایرانیان منتقل ساخت.
امّا دگرگونیهایی که پس از آن در عراق رخ داد ـ از لغو «میثاق قومی» که احمد حسن بکر با رئیسجمهور حافظ اسد بسته بود، تا برکناری بکر و اعدام دهها تن از رهبران حزب و یارانش و هوادارانی که میثاق را مدخلی برای برقراری روابطی عراقی ـ ایرانی بر مدار عربی، با ضمانت سوریه، میدانستند ـ همه و همه زمینهساز جنگی میان عراق و ایران شد که انبوهی ناکامی و یأس به بار آورد.
آقای ربحی عوض به لهجهٔ نابِ فلسطینی با همه بدرود گفت و چون به من رسید، عمداً فصیح سخن راند و آن را با لحنی که اندکی به فارسی، بلکه به ترکی، نزدیک میکرد درآمیخت؛ به گمان آنکه من ایرانیام. خندیدیم و هنوز میخندیم از آن کسان که زبان عربیشان را میشکنند تا به دل ایرانیان راه یابند، بیآنکه بدانند ایرانیان از این لغزشها میرمند و بر زبان عربیِ شکسته دل میسوزانند؛ زبانی که دوستش میدارند، راست و استوار، و آموزش و آموختنش را در قانون اساسی خود تثبیت کردهاند؛ قانونی که تغییر یا لغو آن جز با همهپرسی همگانی ممکن نیست ـ و کدام ملّت، خود را میان خود و قرآن دیواری خواهد کشید؟
هواپیما در فرودگاه دبی نشست، چرا که مه غلیظ مانع فرود در ابوظبی و نیز مانع سفر زمینی بدانجا بود، هرچند آقای عرفات سخت اصرار داشت. نام دکانها و تعمیرگاههای دبی و ابوظبی مرا به شگفتی افکند: «فروشگاه بندرعباس»، «بنچر شیراز» و مانند آن. یکی از مسئولان اماراتی، که بیش از من با خلیج آشنا بود و از شمار انبوه ایرانیان مقیم امارات ـ حتی قطر و بحرین و تا کویت ـ آگاهی داشت، شگفتیِ مرا دید و گفت: «اگر هم میخواستیم، نمیتوانستیم با انقلاب یا دولت ایران دشمنی کنیم؛ چرخهای زندگی روزمرهٔ ما در دست ایرانیهاست، از نان تا بنّایی خانهها». به رانندهٔ ایرانیاش اشاره کرد و افزود: «رادیوی ماشین همیشه بر موج ایران است و من سرودهای انقلاب را از بس تکرار شده، از بر شدهام، بیآنکه کلمهای فارسی بدانم!»

گذرنامههای هیئت را به پلیس فرودگاه دبی نسپردند؛ نام عجیب من را نشناختند و پنداشتند ایرانی هستم. میان خود گفتند شاید من همان «سید احمد»، فرزند امام خمینیام که از سوی امام برای اطمینان دادن دربارهٔ آیندهٔ روابط آمدهام؛ پس پیرامونم حصاری مهرآمیز زدند ـ بهایی که پرداختم آن بود که کسی جرأت دیدارم را نیافت و صبح برای صرف غذا و عزیمت بیدارم نکردند. هیئت به فرودگاه رسیده و جای مرا خالی یافت؛ با هتل تماس گرفتند و خواستند مرا برسانند. رانندهٔ تاکسی هندی، بیچاره، خیال سودی کلان در سر داشت، امّا من نه پولی به همراه داشتم و نه مجالی، زیرا هواپیما آمادهٔ حرکت بود. چون پیاده شدم، به شتابم خواندند؛ فراموش کردم به بدرقهکنندگان بگویم کرایهاش را بپردازند و سوار شدم. راننده، خشمگین حرکاتی کرد… ایرانیان این «فضیلت» را به من یادآور میشوند و در کنار احترامی مهآلود، شگفتی مینمایند تا جایی که اصرارشان آن را به عادتی طبیعی بدل ساخت.
هرگاه دوستان، مرا به زهد نکوهشآمیزم سرزنش کرده و با کسانی همتراز میکنند که به همتاییشان رضا نمیدهم، به یادشان میآورم: آن زمان که به نجف رفتم تا علم بیاموزم، نه به فکر ثروت بودم و نه منصب؛ اما این بدان معنا نیست که مال را دوست نمیدارم ـ سخت هم دوست میدارم ـ با این همه، سالهاست در طلب روزی حلالی که از ضرورت و اندکی تجمل فراتر رود، راهی نیافتهام. دین همچون انقلاب و قضایاى بزرگ است؛ و بلکه انقلاب و قضایاى بزرگ خود دیناند و رکنشان تقوا. آیا همین بس نیست؟ به فرزندانم میگویم: «اگر نامم آمد، سرتان را پایین نیندازید، حتی اگر گوینده، دشمن من باشد!»
از تهران به بیروت بازگشتیم از راه دمشق؛ و هنوز هم رفتوآمد ما از همین مسیر است، چون دریافتیم دیگر راهها بسی دور و دشوار و پرپیچوخم و ناهموار است. پرواز به تهران از فراز آسمان عراق میگذرد، و اگر از زمان ماجراجویی عراق در کویت حریم عراق بسته باشد، هواپیما کناره میگیرد و چون به مثلث ترکیه ـ ایران ـ عراق میرسد، خیال را میتوان بر عراق گشود: دستی از پنجره بیرون کرد، با سرانگشتان یا با چشم یا با شوق دل قطرهای از شبنم عراق گرفت؛ ابری حامل درودی به خیمهای در ساحل فرات، در طف، یا پشت کوفه، جایی که امیر مؤمنان ـ علی ـ چشم به راه توست در تقاطع عدالت و وحدت و توحید و علم و فصاحت و نهجالبلاغه. رنگ رطب وسوست میکند؛ در سینه نخلهای مینشانی که سایهاش مشحوفی بر شطالعرب خرامان را پوشاند و ریشهاش کران دجله را از فروریختن نگه دارد. مشتاق میشوی و صبر میکنی… تا به توس، به مشهد، برسی و بر علی بن موسی الرضا سلام دهی و همراهش درودی روانهٔ حسین کنی.
پس از بازگشت، سه مقالهٔ «ادبِ سیاسی» دربارهٔ سفر نوشتم که روزنامهٔ «السفیر» منتشر کرد، زیر عنوانِ «به سوی تهران؛ مرا با خود به قدس ببر». هنوز بر همانم، اما شتاب ندارم؛ آزادسازی جنوب نشان داد رؤیاها میتوانند پیشبینی و واقعیت شوند و سرنوشت رؤیای عربی همواره کابوس نیست. آغاز کردم به گرد آوردن اسناد و تصویرها برای تدوین کتابی دربارهٔ این سفر و پیشینهاش: روایتی از انقلاب و پیوندهای عربی، لبنانی و فلسطینیاش. تأملهایم را دربارهٔ تهران و شعار سترگش «امروز ایران، فردا فلسطین» درج کردم، و بانگ خروشان «اسرائیل نابود است، فلسطین پیروز است» را. به تفصیل پرداختم به صحنههایی که در پیرامونمان در حرم امام رضا (ع) در مشهد دیدیم و در اهواز؛ جایی که فارس و عرب در کنار هم عطر فلسطین را میبوئیدند و عزم رهایی میکردند. تصویرهای جمال عبدالناصر، زدوده از غباری که در عصر شاه بر آن نشسته بود ـ چرا که نام ناصر جرم بود در آن سالیان ـ بر فراز سرها میدرخشید؛ این بود که مردم ایران دلبستهتر به جمال و به سرنوشت فلسطین و به ابوعمار میشدند.
پرسید چند نفر در صحن امام رضا (ع) گرد آمده بودند تا سخنرانی او را گوش کنند؟ گفتم: دویستهزار. پاسخ داد: «تو شاعری، شمار نمیدانی؛ نیممیلیون بودند!» رادیو مشهد شب پیش اعلام کرده بود یاسر عرفات شهری را ترک گفته است و فردا خطابهٔ ضبطشدهاش پخش خواهد شد؛ با این همه، مردم از بامداد بر بساط برف غلیظ نشستند تا نیمروز… همانگونه که گرد او حلقه زدند هنگام محاصره؛ همانگونه که فلسطینیان پس از مرگش به مقرّ او در رامالله هجوم بردند؛ و همانگونه که مقدّر بود بسیاری پایتختهای عربی از جمعیت وداعکننده مملوّ شود، اگر مجال مییافتند.
به نقل از: مجلة الدراسات الفلسطینیة، شمارهی 61و60، سال 2004.
هانی فحص فلسطین یاسر عرفات
همرسانی
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما