تو همان شیخ محمدتقی هستی که سوره تکاثر را برای من فرستادی؟
روایتی دیگر از ماجرای نوروز 1307 از عبدالحسین حائری

"وقتی آقای شیخ محمدتقی بافقی را دستگیر کردند، من فقط یک یا دو سال سن داشتم. اما بعدها که بزرگ شدم، از پدرم که با شیخ محمدتقی دوستی نزدیکی داشت، درباره ماجرا پرسوجو کردم. پدرم میگفت: شیخ محمدتقی در سال 1321، درست یک سال پس از رفتن رضاشاه، به قم بازگشت و مدتی در این شهر اقامت داشت. ماجرای بازداشت شیخ محمدتقی بسیار متفاوت از آن چیزی بود که بعدها در روایتهای پراکنده و بعضاً نادرست نقل شد. پدرم میگفت که نقل درست ماجرا چنین بوده است:
در ایام نوروز و در ساعات تحویل سال، مردم طبق سنت در صحن بزرگ حرم گرد هم میآمدند. فردی به نام آقای بلبل بر منبر میرفت و دعای تحویل سال را میخواند. در آن سال، خانواده پهلوی نیز در غرفههای بالای صحن حضور داشتند. هرچند چادر بر تن داشتند، اما انعکاس تصویرشان در آیینههای ایوان باعث شده بود که توجه مردم به آن سو جلب شود و نظم جلسه بههم بخورد. منبری که در حال دعا بود، دید مردم حواسشان جای دیگری است، فریاد زد: «حواستان را جمع کنید!»
رضاشاه به من نگاه کرد و گفت: «تو همان شیخ محمدتقی هستی که سوره الهَاکُمُ التَّکاثُر را برای من فرستادی؟»
در آن لحظه، فردی که به او «سید ناظم» میگفتند – ناظم پستخانه بود ولی لباس روحانی به تن داشت – جلو رفت و با اعتراض گفت: «آقای بلبل! اینجا داری دعا میخوانی ولی اسلام به باد رفته! الان وقت این حرفها نیست، باید کاری کرد.» سید ناظم به سوی شیخ محمدتقی، که در آن شب ماه رمضان در بالاسر حرم مشغول مراسم احیا بود، رفت و گفت: «زنهای بیحجاب در غرفهها نشستهاند و توجه مردم را منحرف کردهاند.» شیخ محمدتقی با آرامش گفت: «بروید به آنها بگویید سرشان را بپوشانند.»
سید ناظم بازگشت و بهجای آرامسازی اوضاع، خودش بر منبر رفت و فریاد زد: «مردم! این بیدینها را بیرون کنید!» همین تحریک کافی بود تا مردم به سمت غرفهها حرکت کنند. در این بین، مأموران شهربانی و فرماندار وقت قم وارد عمل شدند.
شیخ محمدتقی برای پدرم تعریف کرده بود که در جریان آن ماجرا، مرا کشانکشان به حضور رضاشاه بردند. گفت: «وقتی به ایوان آینه رسیدیم، مأمور مرا جلوی پای شاه انداخت و گفت: آقا، این همان شیخ محمدتقی است.»
رضاشاه به من نگاه کرد و گفت: «تو همان شیخ محمدتقی هستی که سوره الهَاکُمُ التَّکاثُر را برای من فرستادی؟» گفتم: «بله، خودم بودم.» پدرم میگفت: شیخ محمدتقی نامههایی برای رضاشاه مینوشت و آنها را در کاغذ قند میپیچید. چند بار چنین نامههایی برایش ارسال کرده بود. رضاشاه عصبانی شد و با فریاد شروع به کتک زدن او کرد. شیخ محمد تقی گفت: «سرم دمل داشت. با همان ضربهها، دملم ترکید و خون جاری شد.»"
- بخشی از یک گفتوگوی منتشر نشده از مرحوم عبدالحسین حائری
محمدتقی بافقی عبدالحسین حائری
همرسانی
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما