«ویژگیهای تاریخ شفاهی»، نوشتهی الساندرو پورتلی
شبحی در تالارهای آکادمی پرسه میزند: شبح «تاریخ شفاهی»

آنچه در پی میآید ترجمهی اختصاصی مقالهی "ویژگیهای تاریخ شفاهی"، نوشتهی الساندرو پورتلی، پژوهشگر برجستهی تاریخ شفاهی است که در پاییز 1981 در نشریهی کارگاه تاریخ دانشگاه آکسفورد منتشر شده است. مشخصات انگلیسی این مقاله چنین است:
Alessandro Portelli, The Peculiarities of Oral History, in: History Workshop, No. 12 (Autumn 1981).
***
«بله»، خانم الیور گفت، «و بعد، وقتی سالها بعد میآیند و دربارهاش صحبت میکنند، راهحلی برایش ساختهاند که خودشان پرداختهاند. این خیلی مفید نیست، نه؟»
«مفید است»، پوآرو پاسخ داد، «مهم است بدانیم برخی واقعیتها در حافظهٔ مردم باقی مانده، حتی اگر دقیقاً ندانند آن واقعیت چه بوده، چرا اتفاق افتاده یا چه چیزی به آن منجر شده است. اما ممکن است چیزی بدانند که ما نمیدانیم و هیچ راهی هم برای دانستنش نداریم. بنابراین خاطراتی بودهاند که به نظریهها منجر شدهاند...»
آگاتا کریستی، فیلها به یاد میآورند
«پژوهشهای تاریخی او اما چندان در میان کتابها نبود، بلکه در میان مردمان بود؛ زیرا منابع مکتوب در موضوعات محبوبش اندوهبار اندک بودند؛ در حالی که او پیرمردان و بیش از آن زنانشان را سرشار از آن دانش افسانهای مییافت، دانشی بینهایت گرانبها برای تاریخ راستین. بنابراین، هر زمان که بر خانوادهای اصیل هلندی برمیخورد که در کلبهٔ کمسقف خود، زیر سایهٔ درخت چنار گستردهای آرمیده بودند، او آن را همچون کتابی خطی و قفلشده مینگریست و با شوری چون کرمکتابها مطالعه میکرد.»
واشنگتن ایروینگ، ریپ ون وینکل
شبحی در تالارهای آکادمی پرسه میزند: شبح «تاریخ شفاهی». جامعهٔ روشنفکری ایتالیا، که همواره به خبرهایی از بیرون مشکوک است (و با این همه چنان فرمانبردارِ «کشفیات بیگانه») ـ و حتی بیشتر بدگمان به آنانی که پیشنهاد میدهند پای خود را فراتر بگذارند ـ شتابان کوشیده است تاریخ شفاهی را به مقیاسی ناچیز فروبکاهد، پیش از آنکه حتی بکوشد بفهمد چیست و چگونه باید از آن استفاده کرد. روش بهکاررفته چنین بوده است که تاریخ شفاهی را به ادعاهایی متهم کنند که هرگز نداشته، تا آرامش خاطر دانشگاهیان با رد آن ادعاها تضمین شود. برای نمونه، لا رپوبلیکا، روشنفکرترین و بینالمللیترین روزنامهٔ ایتالیا، بیدرنگ «توصیفهایی “از پایین” و بستهبندیهای تصنعیِ “تاریخ شفاهی” که در آن گویا چیزها خودبهخود حرکت و سخن میگویند» را رد میکند، بیآنکه حتی لحظهای درنگ کند که دریابد در تاریخ شفاهی نه «چیزها»، بلکه «آدمیان» هستند که انتظار میرود حرکت و سخن بگویند ـ هرچند همان آدمیانی که معمولاً چیزی بیش از «چیز» به شمار نمیرفتند.
بهنظر میرسد بیم آن میرود که گویی به محض گشودهشدن سیلاب دروازههای گفتار، نوشتار (و عقلانیت همراه با آن) چون تودهای سیال و غیرقابلکنترل از مواد هیجانی و غیرعقلانی شسته شود و برود. اما این نگرش ما را کور میکند تا آنجا که فراموش میکنیم شگفتزدگی ما از نوشتار درک ما از زبان و ارتباط را چنان دگرگون کرده است که دیگر نه گفتار را میفهمیم و نه حتی ماهیت خود نوشتار را. در واقع، منابع نوشتاری و گفتاری متقابلاً همدیگر را نفی نمیکنند. آنان ویژگیهای مشترکی دارند و در عین حال کارکردهای ویژه و خودمختاری را نیز بر عهده دارند که تنها یکی از آن دو میتواند بهخوبی ایفا کند. بنابراین هر یک نیازمند ابزارهای تفسیری خاص خود هستند. اما کمارزشانگاری یا بیشارزشانگاری منابع شفاهی در نهایت ویژگیهای خاصشان را از میان میبرد: یا صرفاً به پشتیبان منابع نوشتاری بدل میشوند، یا به درمانی موهوم برای همهٔ دردها. یادداشتهای حاضر در پی آن است که نشان دهد برخی از وجوه تمایز ذاتی تاریخ شفاهی کجاست.
منابع شفاهی، منابع شفاهیاند. پژوهشگران میپذیرند که سند واقعی همان نوار ضبطشده است؛ اما تقریباً همه بر روی رونوشتها کار میکنند و تنها همانها منتشر میشوند. (یکی از استثناهای ایتالیا «مؤسسه ارنستو د مارتینو» در میلان است؛ سازمانی پژوهشی و فعال که دستکم دوازده سال است «آرشیوهای صوتی» را بر روی صفحه منتشر میکند، بیآنکه کسی در محافل فرهنگی توجهی نشان دهد.) گاهی ـ چنانکه بهنظر میرسد در برنامهٔ تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا در نیویورک رخ داده ـ نوارها عملاً نابود میشوند: نمونهای نمادین از نابودی کلمهٔ گفتاری.
رونوشت، پدیدهای شنیداری را به پدیدهای دیداری بدل میکند، و این ناگزیر به معنای کاستی و دستکاری است. کارایی متفاوت ضبط صدا در برابر رونوشت برای اهداف آموزشی، تنها با تجربهٔ مستقیم قابل درک است. مهمتر از آن این است که انتظار داشته باشیم رونوشت جایگزین نوار در پژوهش علمی شود؛ این معادل است با انجام نقد هنری بر اساس نسخههای بازتولیدشده، یا نقد ادبی بر اساس ترجمهها. (از این رو باور دارم توجه افراطی به یافتن روشهای دقیقتر در رونوشتبرداری ضرورتی ندارد. همانگونه که تحتاللفظیترین ترجمه بهندرت بهترین است، یک ترجمهٔ واقعاً وفادار همواره مستلزم میزانی از آفرینش است؛ همین سخن دربارهٔ رونوشتبرداری منابع شفاهی نیز صدق میکند.)
بیاعتنایی به جنبهٔ گفتاریِ منابع شفاهی تأثیری مستقیم بر نظریهٔ تفسیر دارد. نخستین جنبهای که معمولاً بر آن تأکید میشود خاستگاه منابع شفاهی است: اینکه آنها اطلاعاتی دربارهٔ مردمان بیسواد یا گروههای اجتماعیای به دست میدهند که تاریخشان در منابع مکتوب غایب یا تحریفشده است. جنبهٔ دیگر محتوای آنهاست: زندگی روزمره و فرهنگ مادی این مردمان یا گروهها. با این همه، این موارد ویژهٔ منابع شفاهی نیستند: نامههای مهاجران، برای مثال، همان خاستگاه و محتوا را دارند. پس برای یافتن عامل تمایز باید به «فرم» بازگردیم.
نیازی نیست دوباره تکرار کنیم که نوشتار زبان را به واحدهای بخشپذیر فرو میکاهد: حروف، هجاها، واژگان و جملهها. اما زبان همچنین از مجموعهای دیگر از ویژگیها ساخته شده است که نمیتوان آنها را در یک بخش منفرد محدود کرد، و با این حال حامل معنا هستند. برای نمونه، نشان داده شده که دامنهٔ صوتی، شدت صدا و ریتم در گفتار مردمی، دلالتهای طبقاتی بسیاری را حمل میکنند که در نوشتار بازتولیدشدنی نیستند (جز بهطور ناقص و ناکافی در قالب نتنگاری موسیقایی). همان جمله میتواند بسته به آهنگ بیان گوینده معانی کاملاً متناقضی پیدا کند؛ چیزی که در رونوشت قابل کشف نیست و تنها بهطور تقریبی میتوان آن را توصیف کرد.
برای آنکه رونوشت قابلخواندن شود، ناگزیر باید نشانههای نگارشی در آن گنجاند، که این همواره افزودهای کمابیش دلبخواهی از سوی رونوشتکننده است. نقطهگذاری مکثهایی را نشان میدهد که طبق قواعد دستوری توزیع شدهاند: هر علامت جایگاه، معنای قراردادی و طولی خاص دارد. اما اینها بهندرت با ریتمها و مکثهای گوینده یکیاند و در نتیجه سخن را در چارچوب قواعد دستوری و منطقیای محبوس میکنند که الزاماً بر زبان گفتار حاکم نیست. طول و جایگاه دقیق مکث کارکردی مهم در فهم معنای گفتار دارد: مکثهای منظم دستوری تمایل دارند گفتهها را پیرامون الگویی عمدتاً توضیحی و ارجاعی سامان دهند؛ در حالی که مکثهای نامنظم، محتوای هیجانی را برجسته میسازند؛ و مکثهای بسیار سنگین ریتمیک (گاه نزدیک به وزن شعری) یادآور سبک روایتهای حماسیاند. بسیاری از مصاحبهها از یک نوع ریتم به نوعی دیگر جابهجا میشوند و بدینسان تغییر نگرش راوی نسبت به موضوع خود را نشان میدهند. بدیهی است که این امر تنها با شنیدن دریافتنی است، نه با خواندن.
نکتهای مشابه در باب سرعت گفتار و تغییرات آن در طول مصاحبه صادق است. قواعد تفسیری قطعی در این زمینه وجود ندارد: کند شدن ممکن است نشانگر تأکید بیشتر باشد یا دشواری بیشتر؛ و شتاب گرفتن میتواند نشانگر تمایل به گذشتن سریع از برخی نکات باشد یا نشانهٔ آشنایی و راحتی. در همهٔ این موارد، تحلیل تغییرات در سرعت گفتار باید با تحلیل ریتم همراه شود. با این حال، تغییر در گفتار قاعده است، در حالی که نظم و یکنواختی «قاعدهٔ مفروض» در خواندن است، جایی که تغییرات توسط خواننده القا میشود نه خود متن.
این موضوع به «پاکیزگی فیلولوژیک» مربوط نیست. آن ویژگیهایی که به اجزای بخشپذیر تقلیلپذیر نیستند، جایگاه (نه یگانه، اما بسیار مهم) کارکردهای اساسی روایتاند: کارکرد عاطفی، مشارکت راوی در داستان، و نحوهٔ تأثیرگذاری داستان بر او. این امر غالباً نگرشهایی را در بر دارد که گوینده توان یا تمایل به بیان مستقیمشان را ندارد، یا عناصری که کاملاً تحت کنترل او نیستند. با حذف این ویژگیها، محتوای هیجانی گفتار را تا حد بیطرفی و عینیت مفروضِ سند نوشتاری هموار میکنیم. این نکته بهویژه هنگامی درستتر است که پای راویان عامی در میان باشد: آنها شاید در واژگان فقیر باشند، اما معمولاً در دامنهٔ لحن، شدت و آهنگ گفتار غنیترند، در مقایسه با گویندگان طبقهٔ متوسط که آموختهاند در سخن گفتن، یکنواختی خستهکنندهٔ نوشتار را تقلید کنند.
منابع شفاهی منابعی رواییاند. ازاینرو، تحلیل موادِ تاریخ شفاهی باید از برخی مقولههای عامِ پرورده در نظریهٔ ادبیات بهره گیرد. (بدیهی است که در اینجا عمدتاً از شهادتهایی سخن میگویم که در مصاحبههای آزاد عرضه میشوند، نه از موادِ رسمیترِ سامانمند همچون ترانهها یا امثال و حکم—که در آنها مسئلهٔ «صورت» حتی اساسیتر نیز هست.) برای مثال، برخی روایتها شامل دگرگونیهای چشمگیر در «سرعتِ» روایتاند؛ یعنی تغییرات قابلتوجه در نسبت میان مدتِ رویدادهایِ وصفشده و مدتِ زمانِ روایت. راوی ممکن است رویدادهایی را که بسیار بهدرازا کشیدهاند با چند کلمه بازگو کند، یا برعکس، بر اپیزودهایی کوتاه به تفصیل درنگ نماید. این نوسانها معنادارند، هرچند نمیتوان قاعدهٔ کلیِ تفسیر برایشان مقرر کرد: راوی ممکن است بر اپیزودی ظاهراً بیضرر مکث کند تا توجه را از نکات حساستر منحرف سازد، یا دقیقاً برای جلبِ توجه بر همان اپیزود تأکید کند. در هر حال، نسبتی میان سرعتِ روایت و معنایی که راوی در نظر دارد برقرار است. همین امر در بابِ مقولههای دیگرِ پرورده نزد ژرار ژنت نیز صادق است، مانند «فاصله» یا «کانونمندی»، که جایگاهِ راوی را نسبت به داستان تعریف میکنند.
منابع شفاهیِ متعلق به طبقاتِ غیرحاکم با سنتِ روایتِ عامیانه پیوند دارند. در این سنت، تمایزهای ژانریِ روایی بهگونهای متفاوت با سنتِ مکتوبِ طبقاتِ فرهیخته ادراک میشود. از آنجا که نوشتار بخشِ اعظمِ کارکردهایِ گواهیدهی، شهادتِ رسمی و فرایند آموزشی را جذب کرده است، روایتِ شفاهی در جامعهای باسواد، ضرورتِ کمتری برای برقراری تمایزی سختگیرانه میان روایتِ «واقعی» و «هنری»، یا میان «رویدادها» و احساس و خیال مییابد. ادراکِ یک گزارش بهمثابهٔ «حقیقی»، هم در افسانه و هم در تجربهٔ شخصی و حافظهٔ تاریخی موضوعیت دارد؛ و از آنجا که شکلهایِ شفاهیای که بهطور خاص برای انتقالِ اطلاعات تاریخی مقدر شده باشند وجود ندارد، روایتهای تاریخی، «شاعرانه» و افسانهای غالباً بهنحوی جداییناپذیر درهم میآمیزند. حاصل، روایتهایی است که در آن مرز میان آنچه بیرون از راوی رخ میدهد و آنچه در درون او میگذرد، و میان آنچه به شخصِ او مربوط است و آنچه به گروه تعلق دارد، بسی باریک میشود، و «حقیقتِ» شخصی ممکن است با «مخیلهٔ» جمعی انطباق یابد.
هریک از این عوامل را میتوان از راهِ عواملِ صوری و سبکی آشکار کرد. کموبیش بودنِ موادِ رسمیشده (امثال و حکم، ترانهها، زبانِ فرمولی، کلیشهها) میتواند گواهِ کموبیش بودنِ منظرِ جمعی در درونِ روایتِ راویِ فردی باشد. جابهجایی میان زبانِ معیارِ «درست» و گویشهای بومی، غالباً نشانِ نوعِ مهار و تسلطی است که گوینده بر موادِ روایت دارد. برای مثال، ساختاری تناوبی و آشنا آن است که در آن زبانِ معیار بهطور کلی بهکار میرود، حالآنکه گویش در حاشیهرویها یا اپیزودهای منفرد سر برمیآورد: این امر میتواند از درگیریِ شخصیترِ راوی حکایت کند یا (در جایی که گویش با گزارشی فرمولیتر یا استانداردتر همزمان میشود) از هجومِ حافظهٔ جمعی نشان دهد. از سوی دیگر، زبانِ معیار ممکن است در روایتی به گویش، برای اصطلاحات یا مضامینی که به حوزهٔ عمومی نزدیکترند—مانند «سیاست»—سربرآورد؛ و این میتواند به درجهای کمابیش آگاهانه از «بیگانگی» دلالت کند، همچنانکه میتواند نشانگرِ فرایند «فتحِ» شکلِ بیانِ فرهیختهتر از رهگذرِ مشارکت در سیاست باشد. برعکس، گویشگونسازیِ اصطلاحاتِ فنیِ گفتارِ سیاسی میتواند نشانِ مهمی از زندهبودنِ فرهنگِ سنتی، و از تلاشی باشد که گوینده برای گسترشِ دامنهٔ بیانیِ سنتِ خویش بهکار میبرد.
بنابراین، نخستین چیزی که تاریخِ شفاهی را متفاوت میکند این است که دربارهٔ «رویدادها» بهخودیِ خود کمتر میگوید تا دربارهٔ معنایِ آنها. این بدان معنا نیست که تاریخ شفاهی ارزشِ واقعنمایانه ندارد؛ مصاحبهها غالباً رویدادهای ناشناخته یا وجوهِ ناشناختهٔ رویدادهایِ شناخته را بر ما مکشوف میسازند، و همواره بر پهلوهایِ ناشکافتهٔ زندگیِ روزمرهٔ طبقاتِ غیرهژمونیک نوری تازه میافکنند. از این منظر، تنها مسئلهای که منابع شفاهی پدید میآورند مسئلهٔ اعتبارِ آنهاست (که به آن بازخواهم گشت). اما عنصرِ یگانه و گرانبهایی که منابعِ شفاهی بر مورخ تحمیل میکنند—و هیچ منبعِ دیگری به همان اندازه واجدِ آن نیست (جز منابع ادبی)—«سوژگیِ» گوینده است؛ و بنابراین، اگر پژوهش بهقدرِ کافی گسترده و چندپاره باشد، برشی عرضی از سوژگیِ یک گروه یا طبقهٔ اجتماعی. این منابع به ما تنها نمیگویند که مردم چه کردند، بلکه اینکه چه میخواستند بکنند، میپنداشتند که چه میکنند، و اکنون چه میاندیشند که کردهاند. منابع شفاهی شاید بر دانستههای ما از مثلاً هزینهٔ مادیِ یک اعتصابِ مشخص برای کارگرانِ درگیر چندان نیفزایند؛ اما دربارهٔ هزینههای روانیِ آن بسیار به ما میگویند.
اگر از مقولهای ادبی نزد صورتگرایانِ روس وام بگیریم، میتوان گفت منابع شفاهی (بهویژه منابع شفاهیِ طبقاتِ غیرهژمونیک) در نسبت با «فابولا»—یا «داستان»—بسیار سودمندند: یعنی توالیِ منطقی و علّیِ رویدادها؛ اما آنچه آنها را یگانه و ناگزیر میکند «پِیرنگ» است—شیوهای که راوی مواد را سامان میدهد تا داستان را بازگو کند. سامانِ روایت (که تابعِ قواعدی است عمدتاً محصولِ پردازشِ جمعی) بسیار از نسبتِ گویندگان با تاریخِ خودشان پرده برمیدارد. «سوژگی» به همان اندازهٔ «وقایعِ» آشکار، کارِ تاریخ است. آنچه مُخبِر باور دارد، بهراستی «واقعیتی تاریخی» است (یعنی این واقعیت که او چنین باوری دارد)، درست به همان اندازهٔ آنچه «واقعاً» رخ داده است.
برای نمونه، بیش از نیمی از کارگرانی که در شهر صنعتی تِرنی موردِ مصاحبه قرار گرفتند، روایتِ اعتصابهایِ پس از جنگشان را چنان میگویند که گویی کشتنِ یک کارگر بهدستِ پلیس در سالِ ۱۹۵۳ رخ داده، نه آنگونه که واقعاً اتفاق افتاد، در ۱۹۴۹؛ همچنین آن را از یک سیاق به سیاقی دیگر میرانند (از یک تظاهراتِ صلح به نبردِ شهریای که پس از اخراجهایِ گسترده در کارخانهٔ فولادِ محلی بهوقوع پیوست). این طبعاً تقویمِ واقعیِ وقایع را مورد تردید قرار نمیدهد؛ اما ما را وامیدارد که تفسیرِ خود از رویدادها را بازسامان دهیم تا فرایندهایِ جمعیِ نمادسازی و اسطورهپردازی را در طبقهٔ کارگرِ ترنی بازشناسیم—که آن سالها را نه سلسلهای از رویدادهایِ جدا از هم، بل یک مبارزهٔ پیوسته میبیند که با نمادی وحدتبخش (رفیقِ جانباخته) بیان میشود. یا باز: یکی از رهبرانِ سالخوردهٔ حزبِ کمونیستِ ترنی، خسته و بیمار، رؤیایِ بیداریِ خویش را بهمنزلهٔ حقیقتی تاریخی بازمیگوید؛ رؤیایی که در آن خود را در آستانهٔ واژگونکردنِ سیاستِ پساجنگِ حزب میبیند—سیاستِ حرکت بهسویِ «دموکراسیِ پیشرونده» در ائتلاف با نیروهای بورژوایی، بهجای راندنِ مقاومتِ ضدِّفاشیستی تا سوسیالیسم. البته او هرگز چنان نقشی ایفا نکرد، هرچند این رؤیا نمادِ مقاومتی است که «سیاستِ سالرنو»ی نامبرده در درونِ حزب با آن روبهرو بود. شهادتِ او به ما هزینهٔ روانیِ این سیاست را برای کارگرانِ مبارزِ بسیار میچشاند؛ اینکه چگونه نیاز و خواهشِ آنان به انقلاب در ناخودآگاهِ جمعی به خاک سپرده شد. هنگامی که همان داستان را نزدِ شخصی دیگر در جایی دیگرِ کشور مییابیم، درمییابیم که خیالپردازیِ آن رفیقِ پیر در ترنی صرفاً واقعهای اتفاقی نیست؛ بلکه بخشی است از یک مجموعهٔ افسانهایِ رو به رشد که در آن رویدادهایی بهعنوانِ حقیقت بازگفته میشوند که دستکم بخشی از طبقهٔ کارگر آرزو میکرد رخ داده باشند. «یاوهگوییهایِ پیریِ» کارگرِ بیمار، آنگاه میتواند به همان اندازه دربارهٔ طبقه و حزبِ او بر ما مکشوف سازد که خاطراتِ مکتوبِ مفصل و روشنِ برخی از رهبرانِ رسمی و محترم.
اعتبارِ منابعِ شفاهی، «اعتباری از گونهای دیگر» است. نمونههایی که در بالا آوردم نشان میدهند که اهمیتِ شهادتِ شفاهی غالباً نه در التزامِ آن به وقایع، بلکه در واگراییِ آن از آنها نهفته است؛ جایی که خیال، نمادپردازی و خواهش به درون میشکنند. بنابراین «منبعِ شفاهیِ کاذب» وجود ندارد. هنگامی که اعتبارِ واقعنمایانهٔ آنها را با همهٔ معیارهایِ جاافتادهٔ نقدِ تاریخی-فیلولوژیک که در بابِ هر سندی جاری است سنجیدیم، تفاوتِ تاریخِ شفاهی در این حقیقت نهفته است که گزارههای «نادرست» همچنان از حیثِ روانشناختی «درست»اند، و گاه این «خطاها» بیش از گزارشهایِ واقعنمایانه چیزی بر ما مکشوف میکنند. طبعاً این امر به معنایِ پذیرفتنِ پیشداوریِ مسلطی نیست که اعتبارِ واقعنمایانه را در انحصارِ منابعِ مکتوب میبیند. گزارشِ رسمیِ پلیس دربارهٔ مرگِ کارگرِ ترنیِ یادشده با این کلماتِ آشکارا معنادار آغاز میشود: «بنابر اطلاعاتِ شفاهیِ اخذشده...»—فرمولی نمونهوار (به معنایِ فنیِ اصطلاح) در چنین اسنادِ رسمی که نشان میدهد چه بسیار منابعِ مکتوب که صرفاً انتقالِ کنترلنشدهٔ منابعِ شفاهیِ ازدسترفتهاند. بخشِ عظیمی از اسنادِ مکتوب که مورخان برایشان مُهرِ خودکارِ اعتبار صادر میکنند حاصلِ فرایندهایی مشابهاند که هیچ شباهتی به معیارهایِ علمی ندارند و تقریباً همیشه سخت آمیخته با سوگیریِ طبقاتیاند. برای مثال، این دستکاری در متنِ صورتجلساتِ دادگاهها ذاتی است (دستکم در رویهٔ ایتالیایی که برای ضبطِ صدا یا حتی تندنویسی ارزشی حقوقی قائل نیست): آنچه به ثبت میرسد «واژگانِ» شهود نیست، بلکه روایتی است از شهادتِ آنان که به زبانِ حقوقی «ترجمه» شده و لفظاً توسط قاضی بر منشی «املا» میشود. (بیمِ دستگاهِ قضایی از ضبطصوت تنها با پیشداوریِ مشابهِ بسیاری از مورخان همسنگ است.) اعوجاجِ ذاتیِ چنین رویهای سنجیدنی نیست، بهویژه وقتی گویندگان از طبقهٔ هژمونیک نیستند و به زبانی سخن میگویند که دو بار از زبانِ ثبتِ قضایی فاصله دارد. بااینهمه، بسیاری از همان مورخانی که به منابعِ شفاهی روی ترش میکنند، این صورتجلساتِ قضایی را بیهیچ پلکزدنی میپذیرند. در مقیاسی کمتر (بهسببِ فاصلهٔ طبقاتیِ اندکتر و کاربردِ مکررِ تندنویسی) این امر در بابِ گزارشهایِ پارلمانی، مصاحبههایِ مطبوعاتی، و صورتجلساتِ نشستها و همایشها نیز صادق است؛ مجموعهای که شالودهٔ اصلیِ بسیاری از تاریخنگاریِ سنّتی، از جمله تاریخِ کارگری را تشکیل میدهد.
برآیندِ شگفتِ این پیشداوری، اصرار بر این ادعاست که منابعِ شفاهی از رویدادها دورند و بنابراین دستخوشِ کژیهایی میشوند که از خطایِ حافظه ناشی است. حال آنکه بنا به تعریف، تنها کنشی که با کنشِ نوشتن همزمان است، خودِ نوشتن است. همیشه فاصلهای کمابیش میان رویداد و ثبتِ مکتوب آن وجود دارد—ولو تنها زمانِ لازم برای فرو بردنِ آن بر صفحه (جز در مواردی چون قراردادها، وصیتنامهها، پیمانها و جز آن، که در آنها نوشتار خود رویداد است). در عمل، مورخان بهدفعات از منابعِ مکتوبی بهره بردهاند که مدتها پس از رویداد نگاشته شدهاند. و در حقیقت، اگر شرطِ اعتبار «فقدانِ فاصله» باشد، باید فاصلهٔ مکانی را نیز دربرگیرد—به این معنا که تنها مشارکِ مستقیم باید معتبر شمرده شود، آن هم فقط در لحظهٔ وقوعِ رویداد. اما از قضا چنین شهادتی را تنها میتوان با ضبطصوت اخذ کرد؛ چنانکه در مصاحبههایِ ضبطشده در جریانِ مبارزاتِ مسکن در رمِ دههٔ ۱۹۷۰ رخ داد، جایی که سخنانِ اشغالگران و پلیس در هنگامِ تخلیهها ثبت شد. البته درست است که بیشترِ شهادتهایِ شفاهی به رویدادهایی کمابیش دور ارجاع میدهند؛ بااینحال روشن نیست چرا روایتِ کارگری از یک اعتصابِ نشسته، یا گزارشِ یک پارتیزان از اپیزودی در مقاومتِ ضدِّفاشیستی باید کماعتبارتر از روایتهایِ رهبرانِ سیاسیِ نامدار از دورهٔ پس از جنگ—یا حتی از دورهٔ فاشیسم—باشند که اینک در ایتالیا با کامیابیِ نشر مواجهاند. این امر بیش از آنکه پیامدِ پیشداوریِ مستقیمِ طبقاتی باشد، زاییدهٔ «تقدّسِ» کلمهٔ مکتوب است. برای مثال، تاریخنگارِ برجستهٔ آمریکاییای در سودمندیِ گردآوریِ خاطراتِ شفاهیِ اِرل براودر از دههٔ پنجاه زبان به طنز گشود؛ اما اذعان کرد اگر براودر (که در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ دبیرِ حزبِ کمونیستِ آمریکا بود) خاطراتِ مکتوبی از همان دوره نوشته بود، ناگزیر میبود آنها را تا خلافش ثابت نشده معتبر بشمارد—حال آنکه فاصلهٔ زمانی میانِ رخداد و روایت در هر دو حال یکسان میبود. نوشتار وابستگیِ خود به زمان را بهواسطهٔ عرضهٔ متنی تغییرناپذیر پنهان میکند (چنانکه گفتهاند: «نوشته میمانَد») و بدینسان این توهّم را پدید میآورد که چون در آیندهٔ متن هیچ دگرگونیِ ممکن نیست، در تاریخِ پیشین یا پیشاتاریخِ آن نیز هیچ تغییری رخ نداده است. اما هر آنچه نوشته میشود نخست تجربه یا مشاهده میشود، و پیش از آنکه بر کاغذ آید در معرضِ اعوجاج است. بنابراین، همان احتیاطهایی که دربارهٔ منابعِ شفاهی لازم میدانیم، باید دربارهٔ موادِ مکتوب نیز به کار بندیم.
ChatGPT said:
منابع شفاهی، منابعی رواییاند. ازاینرو، تحلیل موادِ تاریخ شفاهی باید از برخی مقولههای عامی که در نظریهٔ ادبیات پرورده شدهاند بهره بگیرد. (بدیهی است در اینجا عمدتاً از شهادتهایی سخن میگویم که در مصاحبههای آزاد عرضه میشوند، نه از موادِ رسمیتر و سازمانیافتهتری چون ترانهها یا امثال و حکم—که در آنها مسئلهٔ «صورت» حتی اساسیتر است.)
برای مثال، برخی روایتها شامل دگرگونیهای چشمگیر در «سرعتِ» روایتاند؛ یعنی تغییرات قابلتوجه در نسبت میان مدتِ رخدادهایِ وصفشده و مدتِ زمانِ روایت. راوی ممکن است رویدادهایی را که بسیار بهدرازا کشیدهاند با چند کلمه بازگو کند، یا برعکس، بر اپیزودهایی کوتاه به تفصیل درنگ نماید. این نوسانها معنادارند، هرچند نمیتوان قاعدهٔ تفسیرِ عامی برایشان مقرر کرد: راوی ممکن است بر اپیزودی ظاهراً بیضرر مکث کند تا توجه را از نکات حساستر منحرف سازد، یا دقیقاً برای جلبِ توجه بر همان اپیزود تأکید کند. در هر حال، میان سرعتِ روایت و معنایی که راوی در نظر دارد نسبتی برقرار است. همین امر در بابِ مقولههایی که ژرار ژنت پرورده است—نظیر «فاصله» و «کانونمندی»—نیز صادق است؛ مقولههایی که جایگاهِ راوی را نسبت به داستان تعریف میکنند.
منابع شفاهیِ برخاسته از طبقاتِ غیرحاکم با سنتِ روایتِ عامیانه پیوند دارند. در این سنت، تمایزهای ژانریِ روایی بهگونهای دیگرگونه از سنتِ مکتوبِ طبقاتِ فرهیخته ادراک میشود. از آنجا که نوشتار بخشِ اعظمِ کارکردهایِ گواهیدهی، شهادتِ رسمی و فرایندِ آموزشی را جذب کرده است، روایتِ شفاهی در جامعهای باسواد ضرورتِ کمتری برای برقراری تمایزی سختگیرانه میان روایتِ «واقعی» و «هنری»، یا میان «رویدادها» و احساس و خیال مییابد. ادراکِ یک گزارش بهمثابهٔ «حقیقی»، هم در افسانه و هم در تجربهٔ شخصی و حافظهٔ تاریخی موضوعیت دارد؛ و از آنجا که شکلهایِ شفاهیِ خاصی که بهطور ویژه برای انتقالِ اطلاعات تاریخی مقدر شده باشند وجود ندارد، روایتهای تاریخی، «شاعرانه» و افسانهای غالباً بهنحوی جداییناپذیر درهم میآمیزند. حاصل، روایتهایی است که در آن مرز میان آنچه بیرون از راوی رخ میدهد و آنچه در درون او میگذرد، و میان آنچه به شخصِ او مربوط است و آنچه به گروه تعلق دارد، بسی باریک میشود، و «حقیقتِ» شخصی ممکن است با «مخیلهٔ» جمعی انطباق یابد.
هریک از این عوامل را میتوان از راهِ عناصرِ صوری و سبکی آشکار کرد. کموبیش بودنِ موادِ رسمیشده (امثال و حکم، ترانهها، زبانِ فرمولی، کلیشهها) میتواند گواهِ کموبیش بودنِ منظرِ جمعی در درونِ روایتِ راویِ فردی باشد. جابهجایی میان زبانِ معیارِ «درست» و گویشهای بومی، غالباً نشانِ نوعِ مهار و تسلطی است که گوینده بر موادِ روایت دارد. برای نمونه، ساختاری مکرر و آشنا آن است که در آن زبانِ معیار بهطور کلی بهکار میرود، حالآنکه گویش در حاشیهرویها یا اپیزودهای منفرد سر برمیآورد: این امر میتواند از درگیریِ شخصیترِ راوی حکایت کند یا—در جایی که گویش با گزارشی فرمولیتر یا استانداردتر همزمان میشود—از ورودِ حافظهٔ جمعی نشان دهد. از سوی دیگر، زبانِ معیار ممکن است در روایتی به گویش، برای اصطلاحات یا مضامینی که به حوزهٔ عمومی نزدیکترند—مانند «سیاست»—سربرآورد؛ و این میتواند به درجهای کمابیش آگاهانه از «بیگانگی» دلالت کند، همچنانکه میتواند نشانگرِ فرایندِ «فتحِ» شکلِ بیانِ فرهیختهتر از رهگذرِ مشارکت در سیاست باشد. برعکس، گویشگونسازیِ اصطلاحاتِ فنیِ گفتارِ سیاسی میتواند نشانِ مهمی از زندهبودنِ فرهنگِ سنتی، و از تلاشی باشد که گوینده برای گسترشِ دامنهٔ بیانیِ سنتِ خویش بهکار میبرد.

بدینسان، نخستین چیزی که تاریخِ شفاهی را متفاوت میکند این است که دربارهٔ «رویدادها» بهخودیِ خود کمتر میگوید تا دربارهٔ معنایِ آنها. این بدان معنا نیست که تاریخِ شفاهی ارزشِ واقعنمایانه ندارد؛ مصاحبهها غالباً رویدادهای ناشناخته یا وجوهِ ناشناختهٔ رویدادهایِ شناخته را بر ما مکشوف میسازند، و همواره بر پهلوهایِ ناشکافتهٔ زندگیِ روزمرهٔ طبقاتِ غیرهژمونیک نوری تازه میافکنند. از این منظر، تنها مسئلهای که منابع شفاهی پیش مینهند مسئلهٔ اعتبارِ آنهاست (که به آن بازخواهم گشت). اما عنصرِ یگانه و گرانبهایی که منابعِ شفاهی بر مورخ تحمیل میکنند—و هیچ منبعِ دیگری به همان اندازه واجدِ آن نیست (جز منابع ادبی)—«سوژگیِ» گوینده است؛ و بنابراین، اگر پژوهش بهقدرِ کافی گسترده و چندپاره باشد، برشی عرضی از سوژگیِ یک گروه یا طبقهٔ اجتماعی. این منابع به ما تنها نمیگویند که مردم چه کردند، بلکه اینکه چه میخواستند بکنند، میپنداشتند که چه میکنند، و اکنون چه میاندیشند که کردهاند. منابع شفاهی شاید بر دانستههای ما از مثلاً هزینهٔ مادیِ یک اعتصابِ مشخص برای کارگرانِ درگیر چندان نیفزایند؛ اما دربارهٔ هزینههای روانیِ آن بسیار به ما میگویند.
اگر از مقولهای ادبی نزد صورتگرایانِ روس وام بگیریم، میتوان گفت منابع شفاهی—بهویژه منابعِ برخاسته از طبقاتِ غیرهژمونیک—در نسبت با «فابولا» یا «داستان» بسیار سودمندند: یعنی توالیِ منطقی و علّیِ رویدادها؛ اما آنچه آنها را یگانه و ناگزیر میکند «پیرنگ» است—شیوهای که راوی مواد را سامان میدهد تا داستان را بازگو کند. سامانِ روایت (که تابعِ قواعدی است عمدتاً محصولِ پردازشِ جمعی) بسیار از نسبتِ گویندگان با تاریخِ خودشان پرده برمیدارد. «سوژگی» به همان اندازهٔ «وقایعِ» آشکار، کارِ تاریخ است. آنچه مُخبِر باور دارد، بهراستی «واقعیتی تاریخی» است—یعنی این واقعیت که او چنین باوری دارد—درست به همان اندازهٔ آنچه «واقعاً» رخ داده است.
برای نمونه، بیش از نیمی از کارگرانی که در شهرِ صنعتیِ ترنی موردِ مصاحبه قرار گرفتند، روایتِ اعتصابهایِ پس از جنگشان را چنان میگویند که گویی کشتنِ یک کارگر بهدستِ پلیس در سالِ ۱۹۵۳ رخ داده، نه آنگونه که واقعاً اتفاق افتاد، در ۱۹۴۹؛ همچنین آن را از سیاقی به سیاقِ دیگر منتقل میکنند (از یک تظاهراتِ صلح به نبردِ شهریِ پس از اخراجهایِ گسترده در کارخانهٔ فولادِ محلی). این طبعاً تقویمِ واقعیِ وقایع را مورد تردید قرار نمیدهد؛ اما ما را وامیدارد که تفسیرِ خود از رویدادها را بازسامان دهیم تا فرایندهایِ جمعیِ نمادسازی و اسطورهپردازی را در طبقهٔ کارگرِ ترنی بازشناسیم—که آن سالها را نه سلسلهای از رویدادهایِ جدا از هم، بل یک مبارزهٔ پیوسته میبیند که با نمادی وحدتبخش (رفیقِ جانباخته) بیان میشود. یا باز: یکی از رهبرانِ سالخوردهٔ حزبِ کمونیستِ ترنی، خسته و بیمار، رؤیایِ بیداریِ خویش را بهمنزلهٔ حقیقتی تاریخی بازمیگوید؛ رؤیایی که در آن خود را در آستانهٔ واژگونکردنِ سیاستِ پساجنگِ حزب میبیند—سیاستِ حرکت بهسویِ «دموکراسیِ پیشرونده» در ائتلاف با نیروهایِ بورژوایی، بهجای راندنِ مقاومتِ ضدِّفاشیستی تا سوسیالیسم. البته او هرگز چنان نقشی ایفا نکرد، هرچند این رؤیا نمادِ مقاومتی است که آن سیاستِ موسوم به «سالرنو» در درونِ حزب با آن روبهرو بود. شهادتِ او به ما هزینهٔ روانیِ این سیاست را برای بسیاری از کارگرانِ مبارز میچشاند؛ اینکه چگونه نیاز و خواهشِ آنان به انقلاب در ناخودآگاهِ جمعی به خاک سپرده شد. هنگامی که همان داستان را نزدِ شخصی دیگر در جایی دیگرِ کشور مییابیم، درمییابیم که خیالپردازیِ آن رفیقِ پیر در ترنی صرفاً واقعهای اتفاقی نیست؛ بلکه بخشی است از مجموعهای افسانهایِ رو به رشد که در آن رویدادهایی بهعنوانِ حقیقت بازگفته میشوند که دستکم بخشی از طبقهٔ کارگر آرزو میکرد رخ داده باشند. «یاوهگوییهایِ پیریِ» کارگرِ بیمار، آنگاه میتواند به همان اندازه دربارهٔ طبقه و حزبِ او بر ما مکشوف سازد که خاطراتِ مکتوبِ مفصل و روشنِ برخی از رهبرانِ رسمی و محترم.
اعتبارِ منابعِ شفاهی، «اعتباری از گونهای دیگر» است. نمونههایی که در بالا آمد نشان میدهند که اهمیتِ شهادتِ شفاهی غالباً نه در التزامِ آن به وقایع، بلکه در واگراییِ آن از آنها نهفته است؛ جایی که خیال، نمادپردازی و خواهش به درون میشکنند. بنابراین «منبعِ شفاهیِ کاذب» وجود ندارد. هنگامی که اعتبارِ واقعنمایانهٔ این منابع را با همهٔ معیارهایِ جاافتادهٔ نقدِ تاریخی-فیلولوژیک که در بابِ هر سندی جاری است سنجیدیم، تفاوتِ تاریخِ شفاهی در این حقیقت نهفته است که گزارههای «نادرست» همچنان از حیثِ روانشناختی «درست»اند و گاه این «خطاها» بیش از گزارشهایِ دقیقِ واقعنمایانه چیزی بر ما مکشوف میکنند. بیگمان، این سخن به معنایِ پذیرفتنِ پیشداوریِ مسلطی نیست که اعتبارِ واقعنمایانه را در انحصارِ منابعِ مکتوب میبیند. گزارشِ رسمیِ پلیس دربارهٔ مرگِ کارگرِ ترنیِ یادشده با کلماتی آشکارا معنادار آغاز میشود: «بنابر اطلاعاتِ شفاهیِ اخذشده...»—فرمولی نمونهوار در اسنادِ رسمی که نشان میدهد چه بسیار منابعِ مکتوب صرفاً انتقالِ کنترلنشدهٔ منابعِ شفاهیِ ازدسترفتهاند. بخشِ عظیمی از اسنادِ مکتوب که مورخان برایشان مُهرِ خودکارِ اعتبار صادر میکنند حاصلِ فرایندهایی مشابهاند که هیچ شباهتی به معیارهایِ علمی ندارند و تقریباً همیشه سخت آمیخته با سوگیریِ طبقاتیاند. برای مثال، این دستکاری در متنِ صورتجلساتِ دادگاهها ذاتی است (دستکم در رویههایی که برای ضبطِ صدا یا حتی تندنویسی ارزشی حقوقی قائل نیستند): آنچه به ثبت میرسد «واژگانِ» شهود نیست، بلکه روایتی است از شهادتِ آنان که به زبانِ حقوقی «ترجمه» شده و لفظاً توسط قاضی بر منشی «املا» میشود. (بیمِ دستگاهِ قضایی از ضبطصوت تنها با پیشداوریِ مشابهِ بسیاری از مورخان همسنگ است.) اعوجاجِ ذاتیِ چنین رویهای سنجیدنی نیست، بهویژه وقتی گویندگان از طبقهٔ هژمونیک نیستند و به زبانی سخن میگویند که دو بار از زبانِ ثبتِ قضایی فاصله دارد. بااینهمه، بسیاری از همان مورخانی که به منابعِ شفاهی روی ترش میکنند، این صورتجلساتِ قضایی را بیهیچ پلکزدنی میپذیرند. در مقیاسی کمتر (بهسببِ فاصلهٔ طبقاتیِ اندکتر و کاربردِ مکررِ تندنویسی) این امر در بابِ گزارشهایِ پارلمانی، مصاحبههایِ مطبوعاتی، و صورتجلساتِ نشستها و همایشها نیز صادق است—مجموعهای که شالودهٔ اصلیِ بسیاری از تاریخنگاریهایِ سنّتی، از جمله تاریخِ کارگری را تشکیل میدهد.
حاصلِ شگفتِ این پیشداوری، اصرار بر این ادعاست که منابعِ شفاهی از رویدادها دورند و بنابراین دستخوشِ کژیهایی میشوند که از خطایِ حافظه ناشی است. حال آنکه بنا به تعریف، تنها کنشی که با کنشِ نوشتن همزمان است، خودِ نوشتن است. همیشه فاصلهای کمابیش میان رویداد و ثبتِ مکتوبِ آن وجود دارد—ولو تنها زمانِ لازم برای فروبردنِ آن بر صفحه—جز در مواردی که نوشتار خودِ رویداد است، مانند قراردادها، وصیتنامهها یا پیمانها. در عمل، مورخان بارها از منابعِ مکتوبی بهره بردهاند که مدتها پس از رویداد نگاشته شدهاند. و در حقیقت، اگر شرطِ اعتبار «فقدانِ فاصله» باشد، باید فاصلهٔ مکانی را نیز دربرگیرد—به این معنا که فقط مشارکِ مستقیم معتبر شمرده شود، آن هم دقیقاً در لحظهٔ وقوعِ رویداد. اما از قضا چنین شهادتی را فقط میتوان با ضبطصوت اخذ کرد؛ چنانکه در مصاحبههایِ ضبطشده در جریانِ مبارزاتِ مسکن در رمِ دههٔ ۱۹۷۰ رخ داد، جایی که سخنانِ اشغالگران و پلیس در هنگامِ تخلیهها ثبت شد. درست است که بیشترِ شهادتهایِ شفاهی به رویدادهایی کمابیش دور ارجاع میدهند؛ بااینحال روشن نیست چرا روایتِ کارگری از یک اعتصابِ نشسته یا گزارشِ یک پارتیزان از اپیزودی در مقاومتِ ضدِّفاشیستی باید کماعتبارتر از روایتهایِ رهبرانِ سیاسیِ نامدار از دورهٔ پس از جنگ—یا حتی از دورهٔ فاشیسم—باشد که اینک با کامیابیِ نشر مواجهاند. این امر بیش از آنکه پیامدِ پیشداوریِ مستقیمِ طبقاتی باشد، زاییدهٔ «تقدّسِ» کلمهٔ مکتوب است. برای نمونه، تاریخنگارِ برجستهای در سودمندیِ گردآوریِ خاطراتِ شفاهیِ ارل براودر از دههٔ پنجاه زبان به طنز گشود؛ اما اذعان کرد اگر براودر—که در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ دبیرِ حزبِ کمونیستِ آمریکا بود—خاطراتِ مکتوبی از همان دوره نوشته بود، ناگزیر میبود آنها را تا خلافش ثابت نشده معتبر بشمارد؛ حال آنکه فاصلهٔ زمانی میانِ رخداد و روایت در هر دو حال یکسان میبود. نوشتار وابستگیِ خود به زمان را بهواسطهٔ عرضهٔ متنی تغییرناپذیر پنهان میکند («نوشته میمانَد») و بدینسان این توهّم را پدید میآورد که چون در آیندهٔ متن هیچ دگرگونیای ممکن نیست، در تاریخِ پیشین یا پیشاتاریخِ آن نیز هیچ تغییری رخ نداده است. اما هر آنچه نوشته میشود نخست تجربه یا مشاهده میشود، و پیش از آنکه بر کاغذ آید در معرضِ اعوجاج است. بنابراین، همان احتیاطهایی که دربارهٔ منابعِ شفاهی لازم میدانیم، باید دربارهٔ موادِ مکتوب نیز به کار بندیم.
مصاحبههای شفاهیِ اولیه با رهبران سیاسی و روشنفکران—which امروزه بهگونهای فزاینده از سوی صنعت نشر ایتالیا به قالب کتاب در میآیند—عموماً پیش از چاپ بازبینی و با استفاده از یادداشتها و اسناد راستیآزمایی میشوند. راویان شفاهیِ طبقاتِ غیرهژمونیک نیز اغلب به ابزارهایی مشابه متوسل میشوند. از یکسو، آنان به سنتی تعلق دارند که، به سببِ نداشتن دسترسی به نوشتار، ناچار بوده است فنونی برای حافظه پرورش دهد—فنون و عادتهایی که تا حد زیادی در کسانی که برای نوشتن و خواندن اهمیت بیشتری قائلاند تحلیل رفته است. (برای مثال، ممکن است همچنان از روایتِ رسمیشده و وزن بهره گیرند؛ اشخاص را از رهگذرِ لقبها و نسبتهای خویشاوندی شناسایی و شخصیتپردازی کنند؛ رویدادها را با نسبتدادن به چرخههای کشاورزی تاریخگذاری کنند؛ و خودِ عادتِ تکرار و شنیدنِ روایتهای شفاهی را حفظ کرده باشند.) مُخبِرانِ عامی غالباً از درونِ یک سنتِ جمعی سخن میگویند که توصیفهای دقیقی از رویدادهای پیش از تولدِ آنان را منتقل میکند، و بااینهمه از منبعی به منبع دیگر بهطرزی شگفتانگیز فشرده و هماهنگ باقی میماند. این داستانها بخشی از سنتی جمعیاند که حافظهٔ تاریخِ گروه را فراتر از دامنهٔ زندگیِ اعضای منفرد حفظ میکند.
از سوی دیگر، نباید منابع خود را کاملاً بیخبر از نوشتار تصور کنیم. شاید نمونهٔ رهبرِ سالخوردهٔ اتحادیهٔ کارگرانِ مزرعه در جنزانو—که افزون بر بهیادداشتنِ بسیار روشنِ تجربههایِ خویش، خود در آرشیوهایِ محلی دست به پژوهش زده بود—نمونهای غیرنمونهوار باشد. اما اکثریتِ مُخبِران خواندن میدانند، روزنامه میخوانند، کتاب خواندهاند، و بهطور منظم رادیو و تلویزیون گوش میدهند و میبینند (که هر دو به همان فرهنگی تعلق دارند که کلمهٔ مکتوب را تولید میکند). آنان به سخنرانیِ کسانی گوش سپردهاند که میخوانند—سیاستمداران، اتحادیهگرایان، کشیشان. دفترچههای روزانه، نامهها، روزنامههایِ کهنه و اسناد را نگاه میدارند. چندین سده است که، علیرغم بیسوادیِ تودهای، نوشتار و گفتار در دو جهانِ جداگانه وجود نداشتهاند. در حالی که بخشِ بزرگی از حافظهٔ مکتوب چیزی جز لایهای نازک بر فرازِ گفتاریّتِ زیربنایی نیست، حتی افرادِ بیسواد نیز از فرهنگِ نوشتاری اشباعاند. معمولترین وضعیتِ فرهنگیِ مردمِ طبقاتِ غیرهژمونیک در کشوری مانند ایتالیا چیزی است میان این دو—در وضعیتی سیّال از گذار میان گفتار و نوشتار، و گاه بازگشت از نوشتار به گفتار.
بااینهمه، این واقعیت پابرجاست که راویِ امروز همان کسی نیست که در رویدادهایِ دوردستی که اکنون روایت میکند مشارکت داشت. تفاوت تنها به سن محدود نمیشود. ممکن است دگرگونیهایی در آگاهیِ سوژهٔ شخصی، و نیز در منزلتِ اجتماعی و وضعیتِ اقتصادی پدید آمده باشد که به تغییراتی بینجامد—دستکم در داوریِ رویدادها و «رنگآمیزیِ» داستان اثر بگذارد. برای مثال، چندین نفر در توصیفِ اشکالِ مبارزهای که به آستانهٔ خرابکاری نزدیک میشود اکراه به خرج میدهند. این بدان معنا نیست که آنها آن وقایع را بهروشنی به یاد نمیآورند، بلکه نشان میدهد که دگرگونیای در آراء سیاسیشان یا در خطِ مشیِ حزبشان رخ داده است؛ بهنحوی که کنشهایی که زمانی مشروع، حتی عادی یا ضروری تلقی میشدند، امروز نامقبول شمرده میشوند و بهراستی از سنت بیرون افکنده میگردند. در چنین مواردی، ارزشمندترین اطلاعات ممکن است در آنچه مُخبِران پنهان میکنند (و در خودِ واقعیتِ پنهانکردن) نهفته باشد، نه در آنچه میگویند.
با این حال، مُخبِران معمولاً بهخوبی از عهدهٔ بازسازیِ نگرشهای گذشتهٔ خود برمیآیند—even وقتی دیگر با نگرشهای کنونیشان منطبق نیست. چنین است حالِ کارگرانِ کارخانه در ترنی که میپذیرند تلافیجوییهایِ خشونتآمیزِ فردی علیه مدیرانی که مسئولِ اخراجهایِ گستردهٔ سال ۱۹۵۳ بودند شاید نتیجهٔ معکوس داده باشد، اما با روشنبینیِ تمام بازمیسازند که چرا آن رفتارها در آن زمان مفید و معقول به نظر میرسید. همینطور است یکی از مهمترین شهادتهای شفاهیِ زمانهٔ ما، زندگینامهٔ مالکوم ایکس. در آنجا راوی توضیح میدهد ذهنِ او پیش از رسیدن به آگاهیِ تازه چگونه کار میکرد، و سپس خودِ گذشتهاش را با آگاهیِ سیاسی و دینیِ کنونی داوری میکند. اگر مصاحبه بهماهرانه انجام شود و مقاصدِ آن برای مُخبِر روشن باشد، ناممکن نیست که او تمایزی میان «خودِ اکنون» و «خودِ گذشته» برقرار کند، و «خودِ گذشته» را بهمنزلهٔ دیگری نسبت به «خودِ اکنون»، دیگری نسبت به «حال» عینیت بخشد. در این موارد (باز هم مالکوم ایکس نمونهای گویاست) طنز تکنیکِ اصلیِ روایت است: دو معیارِ اخلاقی (یا سیاسی) و رواییِ متفاوت در هم میپیچند و بر هم میافتند، و کشاکشِ میانِ آنها شکلِ روایت را میسازد.
بااینهمه، ممکن است با راویانی روبهرو شویم که آگاهیشان گویی در لحظهٔ اوجِ تجربهٔ شخصیشان متوقّف شده است—برای مثال، برخی مبارزانِ مقاومت، یا بسیاری از کهنهسربازانِ جنگ جهانیِ اول، و شاید شماری از دانشجویانِ مبارزِ سال ۱۹۶۸. آنان غالباً سراپا در کلیّتِ رویدادِ تاریخیای که بخشی از آن بودهاند جذب شدهاند، و گزارششان آهنگها و واژگانِ حماسی به خود میگیرد. بدینسان، سبکِ طنزآمیز یا سبکِ حماسی هر یک حاکی از چشماندازی تاریخیِ متفاوتاند که باید در تفسیرِ شهادت به حساب آورده شوند.
منابع شفاهی عینی نیستند. البته این امر دربارهٔ هر منبعی صادق است، هرچند قداستِ نوشتار گاه ما را وامیدارد آن را از یاد ببریم. اما «غیرعینیبودن» ذاتیِ منابع شفاهی از ویژگیهای درونیِ خاصی ناشی میشود؛ مهمترینِ آنها این است که این منابع همواره ساختگی، متغیر و جزئیاند. مقدمهٔ الکس هیلی بر زندگینامهٔ مالکوم ایکس نشان میدهد که دگرگونی در رویکرد رواییِ مالکوم خودبهخود رخ نداد، بلکه بهواسطهٔ مصاحبهکننده تحریک شد؛ کسی که گفتوگو را از تصویر صرفاً عمومی و رسمیای که مالکوم میکوشید از خود و از «ملت اسلام» ارائه دهد، دور کرد. این نمونه نشان میدهد که منابع شفاهی همواره محصولِ یک رابطهاند: پروژهای مشترک که در آن هم مُخبِر و هم پژوهشگر دخیلاند. (از همین روست که من باور دارم مورخ باید بیشترینِ مصاحبهها را خود، شخصاً انجام دهد و نه از طریق مصاحبهکنندگان حرفهای؛ و نیز به همین دلیل است که پژوهش شفاهی بهتر است بهصورت کارِ گروهی پیش برده شود.)
اسنادِ مکتوب تثبیتشدهاند؛ وجود دارند چه ما از آنها آگاه باشیم چه نه. شهادتِ شفاهی اما تنها منبعی بالقوه است تا زمانی که پژوهشگر آن را به وجود فرابخواند. شرطِ وجودِ منبع مکتوب، «صدور» آن است؛ اما شرطِ وجودِ منبع شفاهی، «انتقال» آن. این تفاوت همانند آن چیزی است که یاکوبسن و بوگاتیرف در تمایز میان فرایندهای خلاقِ فولکلور و ادبیات توصیف کردهاند. محتوای منبع شفاهی بهطرزی بنیادین وابسته به آن چیزی است که مصاحبهکننده بدان میافزاید: پرسشها، محرکها، گفتوگو، و رابطهٔ شخصیِ اعتماد یا بیگانگیِ دوسویه. این پژوهشگر است که تصمیم میگیرد مصاحبهای انجام شود. پژوهشگران اغلب اعوجاجهایی خاص وارد میکنند: مُخبِران آنچه را میگویند که باور دارند پژوهشگر مایل است بشنود (و در اینجا آنچه جالب است این است که بدانیم مُخبِران پژوهشگر را چگونه میبینند و چه میپندارند او در پی شنیدنِ چه چیزی است). از سوی دیگر، مصاحبههای بسیار ساختاریافته عناصری را طرد میکنند که وجود و اهمیتشان پیشتر بر پژوهشگر ناشناخته بوده است و در برنامهٔ پرسشها جای نداشتهاند؛ از اینرو چنین مصاحبههایی تمایل دارند چارچوب مرجعِ پیشینِ مورخ را تأیید کنند. نخستین شرط، بنابراین، آن است که پژوهشگر «مُخبِر» را بپذیرد و اولویت را به آنچه او میخواهد بازگو کند بدهد، نه به آنچه خودِ پژوهشگر مایل به شنیدنش است. (پرسشهای بیپاسخ را میتوان برای مصاحبهای بعدی نگه داشت.) ارتباط همواره دوسویه عمل میکند: مصاحبهشونده نیز همواره—هرچند شاید بهطور پنهان—پژوهشگر را میسنجد، همچنانکه مورد سنجش قرار میگیرد. بهتر است مورخ این واقعیت را به رسمیت بشناسد و با آن کار کند، نه آنکه در پی زدودن آن باشد به امید بیطرفیای ناممکن (و چهبسا نامطلوب).
بدینسان، نتیجه محصولِ هم مُخبِر و هم پژوهشگر است؛ ازاینرو، هنگامی که—چنانکه اغلب رخ میدهد—مصاحبههای شفاهیِ منتشرشده در قالب کتاب بهگونهای سامان مییابند که صدای پژوهشگر حذف میشود، اعوجاجی پنهان رخ میدهد: رونوشت، پاسخهای مُخبِر را عرضه میکند اما پرسشهایی را که او بدانها پاسخ میدهد حذف مینماید، و از اینرو چنین مینمایاند که یک گوینده همواره همان سخنان را خواهد گفت، فارغ از شرایط—بهعبارت دیگر، این توهّم پدید میآید که شخصِ سخنگو به همان اندازه تثبیتشده است که یک سندِ مکتوب. در حالیکه با حذفِ صدای پژوهشگر، صدای مُخبِر نیز مخدوش میشود.
در حقیقت، شهادتِ شفاهی هیچگاه دو بار یکسان نخواهد بود. این ویژگیِ ذاتیِ هر نوع ارتباط شفاهی است: حتی زبدهترین آوازخوانِ فولکلور نیز یک ترانه را هیچگاه بهطور کاملاً یکسان دو بار اجرا نمیکند. این امر در شکلهای نسبتاً آزادتر—چون اظهاراتِ تاریخی یا خودزندگینامهای در جریان مصاحبه—بهمراتب بیشتر صدق میکند. از این رو، اغلب ارزش آن را دارد که با یک مُخبِر بیش از یکبار مصاحبه کنیم. رابطهٔ میان پژوهشگر و مُخبِر دگرگون میشود، زیرا هرچه بیشتر یکدیگر را بشناسند و اعتماد کنند. نگرشها نیز تغییر میکنند: آنچه «هوشیاری انقلابی» خوانده شده است—یعنی کتمان برخی چیزها از مصاحبهکنندهای که از طبقهای دیگر است و ممکن است از آنها استفادهای مهارنشده کند—تضعیف میشود؛ و نگرشی معکوس، یعنی پیامدِ فرودستیِ طبقاتی—اینکه تنها آنچه راوی میپندارد از منظر پژوهشگر مرتبط است بازگو شود و نه آنچه خود او مهم میداند—جایش را به رفتاری مستقلتر میدهد.
این واقعیت که مصاحبهها با یک مُخبِر میتوانند بهنحو سودمند ادامه یابند، ما را به مسئلهٔ «ناتمامیِ ذاتیِ منابع شفاهی» رهنمون میشود. محال است که بتوان تمامِ حافظهٔ تاریخیِ یک مُخبِر را به تمامی استخراج کرد؛ بنابراین دادههای بهدستآمده از مصاحبهها همواره محصولِ انتخابیاند که از رهگذرِ رابطهٔ متقابل شکل گرفته است. پژوهشِ تاریخیِ شفاهی، ازاینرو، همواره ماهیتِ کاری ناتمام و در جریان دارد. همین امر آن را متفاوت میسازد از پژوهش تاریخیِ آنگونه که بهطور سنتی میفهمیمش، با آن هدفِ ایدئال که تمامیِ منابع، اسناد، آرشیوها و متونِ مربوط را بخوانیم.
برای مثال، اگر پژوهشگری بخواهد همهٔ منابعِ شفاهیِ ممکن دربارهٔ اعتصابهای ترنی در سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۳ را بکاود، باید دستکم با صد هزار نفر مصاحبه کند. هر نمونهای تنها بهاندازهٔ روشِ نمونهگیریِ بهکاررفته معتبر خواهد بود؛ و با این حال هیچ تضمینی وجود ندارد که «مُخبِران کیفی» کنار گذاشته نشوند—کسانی که شهادتِ یکتن از آنان بهتنهایی ارزشی بیش از دهها موردِ انتخابشدهٔ آماری داشته باشد.
اما همین ناتمامی و جزئیبودنِ منابعِ شفاهی تمامیِ دیگر منابع را نیز درمیآلاید. از آنجا که هیچ پژوهشی دیگر کامل به شمار نمیآید مگر آنکه منابعِ شفاهی را (آنجا که در دسترساند) در خود جای داده باشد، و از آنجا که منابعِ شفاهی پایانناپذیرند، تاریخ شفاهی ناتمامی و جزئیبودنِ خود را به تمامیِ پژوهشِ تاریخی منتقل میکند.
تاریخ شفاهی نقطهای نیست که در آن طبقهٔ کارگر خود برای خویش سخن بگوید. البته گزارهٔ مخالف بیپایه نیست؛ روایتِ یک اعتصاب بهواسطهٔ واژگان و خاطرات کارگران، بهجای روایتهای پلیس یا مطبوعاتِ تحت سلطهٔ شرکتها، آشکارا یاری میرساند (هرچند نه بهصورت خودکار) تا اعوجاجی را که در منابع سنّتی نهفته است تصحیح کند. منابع شفاهی ازاینرو شرطی لازم (اگرچه نه کافی) برای تاریخِ طبقاتِ غیرهژمونیکاند؛ حال آنکه برای تاریخِ طبقهٔ حاکم ضرورتی کمتر دارند، زیرا آنان بر نوشتار سیطره داشتهاند و بدینسان بخشِ اعظم حافظهٔ جمعیِ خود را به اسنادِ مکتوب سپردهاند.
بااینهمه، کنترلِ گفتارِ تاریخی همچنان بهطور استوار در دست مورخ باقی میماند: این مورخ است که انتخاب میکند چه کسانی سخن بگویند؛ که پرسشها را طرح میکند و بدینسان در شکلگیریِ شهادت سهیم میشود؛ که شهادت را به قالب نهاییِ منتشرشده در میآورد (ولو صرفاً در قالبِ تدوین و رونوشت). حتی اگر بپذیریم طبقهٔ کارگر از رهگذرِ تاریخ شفاهی سخن میگوید، روشن است که این طبقه در انتزاع سخن نمیگوید، بلکه با مورخ سخن میگوید و برای مورخ (و تا آنجا که مواد منتشر میشوند، از رهگذرِ مورخ). شاید حتی قضیه برعکس باشد: این مورخ است که از طریق شهادتِ کارگران سخن میگوید، و گفتاری را که از آنِ آنان نیست «خیمهگردانی» میکند.
بهجای آنکه در عینیتِ منابع محو شود، مورخ دستکم بهمثابهٔ شریکِ گفتوگو همچنان نقشی مهم دارد؛ غالباً بهمنزلهٔ «کارگردان صحنه»ی مصاحبه، بهمثابهٔ «سازماندهنده»ی شهادت—و همانگونه که ضربالمثلِ رادیکالِ قدیم میگوید، «سازماندهی» امری فنی نیست، بلکه سیاسی است. مورخ، بهجای یافتنِ منابع، دستکم تا حدی آنها را «میسازد»؛ هرچند کلماتِ دیگران را به کار میگیرد، باز هم این گفتار از آنِ اوست. بهجای آنکه صرفاً سخنگویِ طبقهٔ کارگر شود، مورخ ممکن است سهمی شخصی و افزوده بر آن بیفزاید.
در حالی که سندِ مکتوب عموماً بهکار گرفته میشود تا نشان دهد گزارشی توصیفی معتبر از رویدادهای واقعی است، منابع شفاهی تمامیِ گزارش را در سوژگیِ خود فرو میبرند. در کنار روایتِ اولشخصِ مُخبِر، «اولشخص» مورخ نیز حضور دارد، بیآنکه آن منبع اصلاً وجود میداشت. در واقع، گفتارِ مُخبِر و گفتارِ مورخ هر دو در قالبِ روایتاند، و این آنان را بیش از بسیاری دیگر از منابعِ دستاول به یکدیگر نزدیک میسازد. مُخبِران، بهنحوی، خود مورخاناند؛ و مورخ، بهگونهای، بخشی از منبع است.
مورخِ سنّتی خود را در جایگاهِ آنچه نظریهٔ ادبی «راویِ دانای کل» مینامد، عرضه میکند: او گزارشی سومشخص از رویدادهایی به دست میدهد که در آنها دخیل نبوده و بر آنها از بالا و بهطور کامل سلطه دارد، بیطرف و منفصل، و هرگز خود در روایت ظاهر نمیشود مگر در مقامِ حاشیهنویسی بر تحولات، به شیوهٔ برخی رماننویسان قرن نوزدهم. تاریخ شفاهی شیوهٔ تاریخنگاری را به همانسان دگرگون میسازد که رمانِ مدرن ادبیات داستانی را دگرگون کرد؛ و تغییرِ اصلی این است که راوی، از بیرونِ روایت، به درون کشیده میشود و بخشی از آن میگردد. این صرفاً جابهجاییِ دستوری از سومشخص به اولشخص نیست، بلکه نگرشی رواییِ کاملاً نو است: راوی اکنون یکی از شخصیتهاست و روایتِ داستان اکنون جزئی از خودِ داستان میشود. این امر بهطور ضمنی از درگیریِ سیاسیِ بسی ژرفتر حکایت دارد تا آنچه در شکلِ سنّتیِ راویِ بیرونی وجود داشت.
تاریخنگاریِ رادیکال مسئلهٔ ایدئولوژی، جانبداریِ سوژهمندِ مورخان یا نوعِ منابعی که به کار میگیرند نیست؛ بلکه در حضورِ خودِ مورخ در داستانی که روایت میشود و در پذیرشِ مسئولیتی است که او را در روایت ثبت میکند و تاریخنگاری را بهمثابهٔ کنشی مستقل از روایت آشکار میسازد. انتخابهای سیاسی کمتر عیان و آوازی میشوند، اما بنیادیترند. این پندار که مورخ بهمثابهٔ سوژه ممکن است در منابعِ کارگری مستحیل و محو شود، بخشی از دیدگاهی بود که مبارزهجوییِ سیاسی را به معنای محوِ نقشهایِ سوژهمند درونِ نقشِ فراگیرِ «مبارزِ تماموقت» میدید، بهمثابهٔ جذب در طبقهٔ کارگرِ انتزاعی. این امر به طرز طنزآمیزی به نگرشِ سنّتی شباهت یافت که مورخ را نه درگیرِ سوژهٔ نوشتهٔ خویش میدانست.
بیگمان تاریخ شفاهی برای چنین غایتی بهظاهر ساخته و پرداخته بود، چراکه مورخانِ شفاهی دیگران را به سخن وامیداشتند، نه آنکه خود سخن بگویند. اما در عمل آنچه رخ میدهد برعکس است: مورخ هرچه بیشتر بهجای واسطهبودن از طبقهٔ کارگر به خواننده، به یک کنشگر بدل میشود. حتی اگر دیگران سخن بگویند، باز این مورخ است که آنان را به سخن وامیدارد؛ و «صحنه»، خواه آشکارا پذیرفته شود یا نه، همچنان در تملکِ مورخ باقی میماند.
در تاریخنگاری، همچون در ادبیات، تمرکز بر کارکردِ راوی به فروپاشیِ این کارکرد میانجامد. در رمانی چون لرد جیم اثر جوزف کنراد، شخصیت/راویِ مارلو تنها میتواند آنچه خود دیده و شنیده بازگو کند؛ و برای آنکه «تمامیِ داستان» را روایت کند ناچار است چندین «مُخبِر» دیگر را به داستانِ خود درآورد. همین امر در کارِ مورخی که با منابعِ شفاهی سروکار دارد روی میدهد: او با ورود به داستان و با اعلانِ صریحِ کنترلِ خویش بر آن، ناچار میشود منابع را نیز با گفتارِ مستقلِ آنها به درونِ روایت راه دهد.
بدینسان، تاریخ شفاهی از مجموعهای کثیر از «نقاطِ دیدِ محدود» روایت میشود: بیطرفیای که مورخانِ سنّتی ادعا میکردند جای خود را به جانبداریِ راوی میدهد (جانبداری هم به معنای جانبگرفتن، هم به معنای ناتمامی). جانبداریِ تاریخ شفاهی هم سیاسی است و هم روایی: روایت هرگز بیجانبداری ممکن نیست، زیرا «جانبداریها» در درونِ خودِ گزارش حضور دارند. بیگمان، مورخ و منابع یک «جانب» نیستند، هرچه که تاریخچهٔ شخصیِ مورخ باشد. رویاروییِ این دو جانبداریِ متفاوت—رویارویی بهمنزلهٔ تعارض، و رویارویی بهمنزلهٔ جستوجوی وحدت—از مهمترین عناصرِ جذابیت در کارِ تاریخیِ متکی بر منابعِ شفاهی است.
همرسانی
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما