روایتی از ماجرای آیتالله محمدتقی بافقی و رضاشاه
گفتوگویی با عبدالحسین حائری یزدی

آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری، در تاریخ معاصر بسیار کم از او نام برده شده؛ در حقیقت گمنام است و زوایای کار مهم او چنان که باید و شاید روشن نیست، حتی بر فرهیختگان، اهل نظر و مورخان. اکنون ما به محضر حضرتعالی رسیدهایم تا دیدگاهها، تحلیلها و نقطهنظرهای آن جناب را درباره این برهه حساس از تاریخ ایران و نقش حاج شیخ عبدالکریم بشنویم.
بسم الله الرحمن الرحیم. آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری، مرد وارستهای بوده و نیّت خدمت داشته است. از کسانی نبوده که به فکر خودش باشد و از فرصتها به سود خودش بهره برد. هدف ایشان این بوده که به ایران بیاید و مشکلات و گرفتاریهای ایران را از سرِ راه بردارد. به مرکز ایران میآید، به یزد و دیگر جاها نمیرود. در اراک رحل اقامت میافکند و تشکیل حوزه میدهد. ایشان در اراک حوزه تشکیل می دهد، اما از چگونگی اداره آن و طرز سپری شدن کارها و برنامهها راضی نبوده است. شاهد من بر این مدعا نامهای است که من دیدهام. این نامه را آقا شیخ عبدالکریم به آقای قاضی مینویسد. آقای قاضی - از علمای اراک و مشارکان درس حائری - پدر آقای ستوده و مرد بسیار باصفایی بود. پدرم از ایشان خیلی تعریف میکرد. وقتی آقای ستوده برای ادامه تحصیل از اراک به قم آمد، یک روز به منزل ما آمد. حال نمی دانم سال 1326 بود، یا سال 1327. من ایشان را نمیشناختم. خودش را معرفی کرد. گفت: من فرزند آقا قاضی هستم. چون در خانواده ما آقای قاضی فرد شناخته شدهای بود و به نیکی از او یاد میشد، طبیعی بود که خوشحال شدم. ایشان دو نامهای را که جدّ ما به پدرشان نوشته بود به من داد. آن نامهها را خواندم، چنان برایم جالب بود که به آقا سید عزالدین زنجانی -اکنون ساکن مشهد و مدرس عالیمقام- که هممباحثه بودیم، نشان دادم و ایشان هم خواند، سپس بردم دادم به داییام، حاج شیخ مرتضی، تا مطالعه کند. پس از اینکه ایشان خواند، به آقای ستوده برگرداندم.
در یکی از نامهها که گویا در پاسخ به درخواست افرادی است، تا آنجا که مضمون آن را به یاد دارم، آقای حاج شیخ نوشته بود: «علاقه دارم وقتی بیایم که بتوانم حوزهای را تأسیس و اداره کنم که مستقل باشد و به کسی وابسته نباشد. حوزه باید به نحوی باشد که طلبهها از گرسنگی و فقر پراکنده نشوند و به این طرف و آن طرف نروند.» به نظر میرسد که نامهها و تقاضاها ادامه یافته و ایشان شرایط را مساعد دیده است و این، سبب شد که ایشان در آن برهه به ایران برگردد. یعنی کربلا را ترک بگوید و به اراک بیاید، برای بار دوم. میدانید که در بار اول، ایشان هشت سال در اراک میماند از سال 1316 تا 1324 و پس از این مدت، همانگونه که از نامه ایشان برمیآید، حوزه وابسته به افراد متمکن را نمیپسندد. به روشنی به یاد دارم که در نامه، تعبیر دقیق ایشان، چنین بود: «نه مثل آن دفعه که حوزه وابسته به آقایان باشد (اشاره است به خاندان حاج آقا محسن) و طلبهها از فقر به اطراف پناه ببرند.» این دقیقاً عبارت آن نامه است که پس از نزدیک به 60 سال، هنوز در ذهن و حافظهام مانده؛ به دلیل تأثیر شدیدش در من. از این روی به عتبات برمیگردد. به نجف میرود، پس از مدتی، وضع نجف را برای کارهای علمی خود مناسب نمیبیند. این در بحبوحه مشروطه است. به طور طبیعی دوست نداشته در آنجا بماند. از این روی به کربلا میرود. در کربلا سُکنی میگزیند و در آن شهر حوزه تشکیل میدهد. مدرسه حسن خان را احیا میکند که شرح آن را اگر بخواهم بگویم، به درازا میکشد. تا سال 1332، یا 1333 که دقیق یادم نیست در کربلا میماند و سپس به ایران برمیگردد.
در این برگشت، حاج آقا اسماعیل عراقی (اراکی) پسر دیگر حاج آقا محسن عراقی، که سالها به درس ایشان حاضر میشد، از ایشان دعوت کرده بود به اراک بازگردد و به تأسیس حوزه علمی و تربیت طلاب مطابق میل و سلیقه خویش بپردازد و قول داده بود: از فراهم کردن شرایط مساعد کوتاهی نکند. در اینجا، بد نیست که یادآوری کنم: سه تن از پسرهای حاج آقا محسن عراقی (اراکی) برای تحصیل در عتبات عالیات حضور داشتند که اسامی آنان به ترتیب سنی از این قرار است: آقا محمود، آقا مصطفی و آقا اسماعیل. برای این که جایگاه و موقعیت حاج شیخ بیشتر روشن شود، باید از نامه دوم که در نزد مرحوم ستوده بود، یاد کنم: نامه دوم از مرحوم آقای فیض قمی است. ایشان این نامه را پیش از 1340 و پیش از این که حاج شیخ به قم بیاید، به حاج شیخ مینویسد و از این نامه چند نکته را به یاد دارم: مرحوم فیض می نویسد: «این چندمین نامه است که ارسال داشتهام و گویا مرا نشناختهاید. عدهای از مؤمنان، مقلد شما هستند و رساله شما در دسترسشان نیست و رساله خواستهاند. دیگر اینکه: حوزه قم با سابقهای که دارد، مناسب است حضرتعالی به قم بیایید و در این شهر حوزه تشکیل بدهید.»
از این نامه به خوبی به دست میآید که حاج شیخ نگران ایران بوده است. آینده ایران را تاریک میدیده و میخواسته با بنیانگذاری حوزه و تربیت روحانیت مهذب و آگاه، امور معنوی، تربیتی و سیاسی کشور را اصلاح کند و مردم را به معارف دینی آشنا سازد. از این روی، خود وی در اراک منبر می رفته است و اینکه فرد مجتهدی در سطح ایشان منبر برود، این خود معنی دارد. خود ایشان منبر میرفته است. این مهم است و نشاندهنده وظیفه روشنگری که برای یک روحانی قائل بوده است. میدانید که فرد در آن سطح علمی منبر برود و برای مردم سخن بگوید، اهمیت موضوع را میرساند.
باری، حاج شیخ به دلیلهایی که یادآور شدم و دلیلهایی که یادآور میشوم، زمینه را برای بازگشت به ایران آماده میبیند و افزون بر اینها، آنچه مهم است رسالتی است که درباره ایران، بر دوش خود احساس میکند و این وظیفه و رسالت، او را به سوی ایران میکشد. میبیند اوضاع ایران نابسامان و درهم ریخته است. از آن طرف، می دید جریان درویشی و صوفیگری، سخت به تلاش برخاسته و موج شدیدی به طرفداری از درویشی به وجود آمده است. مرحوم شیخ وقتی که به ایران میآید و عتبات را با همه علاقه ترک میگوید، خانواده بر این گمان بودهاند که ایشان برمیگردد، اما میبینند خبری نشد.
پدرم میگفت: «من و همه خانواده، علاقه داشتیم ایشان به کربلا برگردد. به ایران آمدم، به خدمت ایشان رسیدم که ببینم وضع چگونه است؛ آیا قصد دارد بماند و یا نه، به عراق برمیگردد. پرسیدم: شما تا کی خواهید ماند، تکلیف چیست، تصمیم نهایی چه است؟ حاج شیخ گفت: من میخواهم بمانم، اما آقا میرزا محمدتقی شیرازی نامهای به من نوشته و از من خواسته است برگردم کربلا. نوشته این جا کسی نیست و وجود شما لازم است. تا این خبر را داد، من بسیار خوشحال شدم و احساس راحتی کردم. خیالم راحت شد؛ زیرا میدانستم ایشان میرزا محمدتقی را بسیار محترم میشمارد و حرف او را زمین نمیگذارد. پس از مدتی از ایشان پرسیدم: خوب حضرتعالی در جواب میرزا چه نوشتید؟ گفت: نوشتم من نمیتوانم به عراق بیایم، چون احساس میکنم آینده ایران سیاه خواهد بود و وضعیت اجتماعی بدی را برای این کشور پیشبینی میکنم. اگر میتوانید، شما به این جا بیایید. به نظر من، مرکز روحانیت باید در اینجا تشکیل شود و قدرت زیادی هم داشته باشد. وقتی این جواب را از ایشان شنیدم، گویا آب سردی ریختند روی من. خلاصه ناامید شدم. تمام برنامهها و خیالاتم به هم ریخت. گفتم: میرزا جواب نداد؟ گفت: چرا جواب داد؛ جواب داد اگر این جور فکر میکنی، بمان؛ ولی من نمیتوانم بیایم.»
این نامه را بعدها من پیدا کردم و این مطلب را در آن دیدم. از این نامه به خوبی به دست میآید که حاج شیخ نگران ایران بوده است. آینده ایران را تاریک میدیده و میخواسته با بنیانگذاری حوزه و تربیت روحانیت مهذب و آگاه، امور معنوی، تربیتی و سیاسی کشور را اصلاح کند و مردم را به معارف دینی آشنا سازد. از این روی، خود وی در اراک منبر می رفته است و اینکه فرد مجتهدی در سطح ایشان منبر برود، این خود معنی دارد. خود ایشان منبر میرفته است. این مهم است و نشاندهنده وظیفه روشنگری که برای یک روحانی قائل بوده است. میدانید که فرد در آن سطح علمی منبر برود و برای مردم سخن بگوید، اهمیت موضوع را میرساند.
به نظر حضرتعالی برجستهترین حرکت و برنامه راهبردی که ایشان پس از تشکیل و بنیانگذاری حوزه علمیه قم انجام داد و در پیش گرفت چه بود؟
حاج شیخ عبدالکریم اساس کار خویش را نگهداری حوزه و تربیت طلاب قرار داده بود. برای این مهم، هر کاری که میتوانست، انجام میداد. به نظر من چند حرکت و کار برجسته انجام داد که این چند کار و برنامه، در تربیت طلاب، مهذّبشدن آنان و نگهداری حوزه، بسیار کارساز بوده است. یکی اینکه: از علما و معلمان اخلاق و واعظان برای تربیت مردم و طلاب، کمک گرفت. دو اینکه: تمام توجه و نگاه خود را در نگهداری از حوزه، رشد علمی و اخلاقی طلاب متمرکز کرد. هیچ رویداد و قضیهای او را از حوزه غافل نمیکرد. رضاخان سعی داشت به نحوی او را در مسائل و رویدادهای جزیی مشغول کند و از هدف اصلی باز دارد، ولی نتوانست. در این باره، نمونههای بسیار وجود دارد که به یکی از آنها در اینجا اشاره میکنم:
رضا رفیع، معروف به قائممقامالملک رشتی، روحانی بوده، لباس روحانی به تن داشته، اما لباس را از تن درآورده و همراه رضاشاه شده است. با رضاشاه عکس دارد، با عمامه و بیعمامه. خیلی به رضاشاه نزدیک بوده است. از عکسهایی که با رضاشاه دارد معلوم میشود که خیلی به او نزدیک بوده است. در عکسها، بسیار نزدیک به رضاخان ایستاده، هم با عمامه و هم بیعمامه. در بسیاری از سفرها، همراه او بوده است. خود وی در خاطراتش مینویسد: «یک وقتی بنا بود رضاشاه را در سفری همراهی کنم، به من گفت: باید در این سفر این لباسها را دربیاوری، عبا و عمامه را کنار بگذاری و کت و شلوار بپوشی. من هم رفتم لباسها را درآوردم، کت و شلوار پوشیدم و… رضاشاه وقتی که مرا به این قیافه جدید دید، گفت: حالا میل دارم بروی پیش حاج شیخ عبدالکریم تا ایشان شما را با این قیافه جدید ببیند. من هم رفتم قم پیش حاج شیخ. احوالپرسی کردم. اما در حاج شیخ هیچ تغییر حالتی ندیدم. انگار در من هیچ تغییری رخ نداده بود. گویا اصلاً شکل جدید مرا ندید. رفتم به پهلوی گفتم و پهلوی تعجب کرد، از این همه زرنگی.» از اینجا معلوم میشود که حاج شیخ، جدّ ما، هدف مهمتری را تعقیب میکرده؛ برنامه دیگری در ذهن داشته است و نمیگذاشته این گونه مسائل جزیی، مانع کار و برنامه اصلیاش شود.
نمونه دیگر را از زبان داییام نقل میکنم که میگفت: آقا شیخ محمد خالصیزاده، در وقتی که علمای بزرگ نجف به قم مهاجرت کرده بودند، شبها پس از نماز منبر میرفت و برای مردم صحبت میکرد و در این منبرها به حاج شیخ بد میگفت. اعتراض میکرد که چرا ساکت است، حرکت نمیکند و با اینکه به علما این گونه توهین شده، سخنی نمیگوید، برخوردی ندارد و… یک وقتی حاج شیخ کسی را میفرستد پیش آقای خالصیزاده و او را به منزل فرا میخواند. وقتی میآید، به او میگوید: آقا شیخ محمد! چرا از من روی منبر بد میگویید و دلیل اعتراض شما به من چیست؟ خالصیزاده میگوید: شما هیچ کاری انجام نمیدهید، سخنی نمیگویید، حرکتی نمیکنید. حاج شیخ میگوید: من یک حرفی به تو میزنم، اگر قبول کردی خیلی خوب؛ اگر قبول نکردی، مرا متقاعد کن به عقیده خودت. من دنبال تو راه میافتم و هرجور که بگویی عمل میکنم. حرف من عبارت است از این که: حوزه مهم است، اساس آن باید تشیید بشود. هر چیزی که احتمال بدهم جلوی تشیید حوزه را میگیرد، با آن به مخالفت برمیخیزم، همراهی نمیکنم. بعدها شیخ محمد میگوید: من قانع شدم؛ چیزی نداشتم بگویم.»
باز شنیدم که شماری از طلاب و فضلا، هیاهوکنان رفتهاند پیش حاج شیخ که آقا! نظمیه ما را اذیت میکند. مأموران نظمیه عمامههای ما را برمیدارند و لباسهای ما را کوتاه میکنند. حاج شیخ در پاسخ این گروه که هیاهو راه انداخته بودند میگوید: «خوب بردارند. برداشتند که برداشتند. عمامه مرا هم بردارند، عمامه شما را هم بردارند، کجای دنیا خراب میشود؟ آیا درسخواندن ما را خراب میکند؟ ما داریم درسمان را میخوانیم.» من به این حرف خیلی اهمیت میدهم. شیخ آدم بزرگی بوده، بسیار دورترها را میدیده است.
سوم اینکه: بسیار آیندهنگر بوده؛ از کارهایی که در پیش گرفته این مطلب به دست میآید. از باب نمونه، وقتی که ایشان از دنیا میرود طلبکار بوده است. این طلبکاری در عالَم مرجعیت خیلی معنی دارد. چطوری طلبکار بوده و این یعنی چه؟ چگونگی دقیق این جریان را نمیدانم ولی شاید به این گونه بوده است که تاجر و بازرگان و فرد ثروتمندی که میآمده پیش ایشان برای پرداخت وجوه شرعی و بدهی شرعی که داشته، حاج شیخ بخشی را که حوزه نیاز داشته میگرفته و بخشی را از آن فرد چون مورد وثوق بوده، نمیگرفته و می گفته: «این مقدار پیش خودت باشد تا زمانی که مورد نیاز حوزه باشد و من آن را بخواهم.» این برای آن بوده است که در صورت فوت ایشان وجوه شرعی به صورت ارث درنیاید و محسوب نشود.
حاج شیخ یکمرتبه به این فکر نیفتاده بود. شاید چند سال پیش از فوت، بودجهای برای حوزه ذخیره میکرده است و در دست انسانهای مورد وثوق و مطمئن نگه میداشته، تا در آینده به سود حوزه به کار بیاید. و پس از فوت ایشان، تا زمانی که آقایان ثلاث خود امکاناتی یافتند، از این ذخیره برای حوزه استفاده شد.
در دوران فترت، دورانی که حاج شیخ چشم از جهان بسته بود و آیتالله بروجردی هنوز به قم نیامده بود، حوزه علمیه با تدبیر و درایت چه کسانی اداره میشد و بیشترین نقش را در اداره حوزه در آن هنگام چه کسی به عهده داشت؟
پس از درگذشت حاج شیخ، آقایان ثلاث مخلصانه کار کردند. اینان شورای هفتگی داشتهاند و این شورا در منزل داییام مرحوم آقای حاج شیخ مرتضی برگزار میشده است. و در اینجا تصمیمهایی گرفته میشده و آقایان با اخلاص کار میکردهاند و برنامهها به پیش میرفته است. به یاد دارم یکی از کارهایی که انجام داده بودند، این بود که ثلث شهریه زمان حاج شیخ به افراد پرداخت میشد و طبیعی بود که این کار، شماری را ناراحت کرده باشد. یک وقتی من داشتم در قم به راهی میرفتم، دیدم یکی از آقایان علما با کربلایی علیشاه، خدمتگزار بیت حاج شیخ که از طرف آقایان ثلاث مأمور رسانیدن شهریه به برخی از آقایان بود، با ناراحتی دارد صحبت میکند. من پشت سر آنان حرکت میکردم. دیدم آن آقا هی میایستد، با کربلایی علیشاه با ناراحتی و عصبانیت چیزهایی میگوید. وقتی به نزدیک آنان رسیدم، شنیدم آن آقا میگوید: این ده هزار تومان چیه که برای من آوردهای؟ این آقایان مگر چکارهاند که شهریه را ثلث کنند؟ گویا شهریه این آقا که فرد مشهوری بود، سی هزار تومان بوده، آقایان بنابر تصمیمی که گرفته و شهریهها را به ثلث تقلیل داده بودند، برای این آقا ده هزار تومان فرستاده بودند که ناراحت شده بود و انتقاد و گلایه میکرده است. این هیأت ثلاث، کارها را زیر نظر داشت، حوزه را اداره می کرد تا اینکه متأسفانه در بین آنان اختلافنظرهایی بروز کرد. از اهل اطلاع شنیدم که: برای اولین بار یکی از این آقایان در یکی از جلسههای هفتگی گفت: برای من پولی نمیآید، پول مختصری از شهر و ولایتم میآید که به طلاب همان منطقه میدهم. از این به بعد جداگانه تقسیم میکنم.» این اولین زمزمه جدایی بوده که در آن شرایط و دوران پهلوی و نبود یک مرجع دینی قوی، شاید نامناسب و برای حوزه مضر بوده است.
تنها کسی که حوزه را از برخی از خطرات نجات داد و نگذاشت پارهای بیتدبیریها وضعیت بدی را به وجود بیاورد، آقای سید صدرالدین صدر بود. ایشان از لحظه فوت حاج شیخ تا آمدن آقای بروجردی به قم، به سال 1364، حوزه را زیر بال و پر خود گرفت، تمام حوزه را و مدرسهها را، مدرسه خان، مدرسه رضویه و… مدرسه فیضیه را تعمیر کرده برای اتاقها زیرزمینهایی ساخت تا رطوبت اتاقها از بین برود. طبقه دوم مدرسه دارالشفا را ساخت. بالاترین شهریه را میداد: هفتاد و پنج تومان. آقای بروجردی که به قم آمد، قرار شد: دفتر آقای صدر را گرفته، روی همان عمل کنند، به تصور این که دفتری وجود دارد؛ امّا آقای صدوقی، که مقسم شهریه آقای صدر بود، گفت: من دفتر ندارم. معلوم شد مرحوم صدوقی ـ که خود از فضلای قم بود ـ با حافظه بسیار توانایی که داشت نام طلاب و مبلغ شهریه هریک را در حافظه داشت و سالها از حفظ شهریه میداده است! نابغه بوده، نمیدانم پانصد و یا بیشتر طلبه در حوزه بوده است. در زمان آقای بروجردی، اسامی را در دفتر مخصوص وارد کردند. چنانکه یاد دارم برای خارجخوانهای مجرد نوشته شده بود: 45 تومان و برای خارجخوانهای معیل 75 تومان.

در برابر دیدگاهها و برنامههای اصلاحی حاج شیخ، گویا کسانی در بیت ایشان بودهاند که مانعتراشی میکرده و نمیگذاشته اند کارها به سامان برسد.
هراس تعبیر دقیقی نیست؛ میتوان گفت کسانی که در خدمت ایشان بودهاند، سعی میکردهاند در کارها دخالت کنند و نظریات سخیفی هم داشتهاند. رفتار شیخ با آنان با احتیاط بسیار بوده. مناسب است خاطرهای درباره یکی از آن آقایان که برای خانواده ما مشکلی شده بود، یادآور شوم. خاطرهای است از ماجرایی که به رانده شدن آن فرد از خانه و کارهای حاج شیخ منتهی شد. چندی بود به خاطر رفت و آمدها و دخالتهای او، پدرم، که بسیار به شیخ ارادت داشت و مورد محبت او بود، به عنوان اعتراض به منزل جدّمان نمیرفت و این برای ما بچهها سخت بود. نرفتن ایشان باعث شده بود رفتن ما هم محدود شود. همچنان نرفتن پدرم به منزل حاج شیخ عبدالکریم ادامه داشت، تا اینکه حاج آقا رضا زنجانی، که خیلی به جدّ ما نزدیک و با پدرم دوست بود، به منزل ما آمد و پس از مدتی گفت و گو، که چند روز ادامه داشت، پدرم را راضی کرد که با هم به منزل حاج شیخ بروند. پدرم مرا هم صدا زد و با خود برد. پدرم نقل میکرد: «خدمت حاج شیخ رسیدیم و پس از دستبوسی عرض کردم: صلاح نیست فلانی به منزل شما رفت و آمد داشته باشد. حاج شیخ گفت: این آقا، اول که آمده بود، تاجری ورشکسته بود. در واقع به من پناه آورده، و کارهای مکاتبات مرا برعهده گرفت و خوب از عهده برآمده است. درست نیست که بگویم به منزل من رفت و آمد نداشته باش. کاری نمیکند که نتوان از آن جلوگیری کرد. من گفتم: آقا! خیلی کارها میکند، خطرناک است. بالآخره آقا حاضر شد به گونهای با او برخورد کند که نیاید و همینطور هم شد، چند سال آخر زندگانی حاج شیخ رفت و آمد و وظیفه او قطع شد.»
«سید ناظم، کارمند پست و تلگراف بود، عمامه به سر داشت و آیین سال تحویل را انجام میداد. در لحظهای که میخواسته آیین سال تحویل را انجام دهد یا پس از آن، خبردار می شود چند خانم، در یکی از غرفههای بالای ایوان آیینه حرم حضرت معصومه (ع) نشستهاند و چادر از سرشان افتاده است. چون عکس آنان در آیینههای ایوان متجلی شده بود، اجتماع و هیاهوی مردم را فراهم آورده است. آمد به من گفت چنین قضیهای است, چند خانم آن بالا نشستهاند و وضع نامناسبی دارند. به وی گفتم: برو به خانمها بگو سرشان را بپوشانند. من جز این کلمه چیزی نگفتم و نمیدانستم آن خانمها کیستند و همین قدر احتمال میدادم از دربار باشند. این آقا سید، به جای تذکر به آن خانمها، میرود روی بالاترین پله منبر میایستد و میگوید: «آی مردم! آی مؤمنین! اسلام بر باد رفت.» مردم تحریک میشوند، به هیجان میآیند، سر و صدا راه میاندازند. گویا حمله میکنند، آن زنها هم وحشت میکنند و فوری آنها را به خانه تولیت میبرند. بعد معلوم شد که زن پهلوی بوده. به همسرش تلفن میزند و مأموران دولتی هم قضیه را خیلی شدید و غلیظ برای رضاخان گزارش میدهند و رضاخان به قم آمد و آن قضایا رخ داد و با من آن برخورد را کرد. قضیه ساختگی بود. خودشان ساختند. فردای آن روز در شهر خیلی سر و صدا راه میافتد و در بین مردم هیاهو خیلی میشود و آقای حاج شیخ عبدالکریم دستور میدهد، اعلامیه صادر میکند و اعلامیه را هم به در و دیوار میچسبانند که درباره آقای بافقی صحبت کردن حرام است.»
درباره همین شخص خاطرهای از سید صدرالدین صدر دارم. در جلسهای که من خود حضور داشتم ایشان برای پدرم گفت: «پس از آن که شیخ محمدتقی بافقی را مأموران رضاخان دستگیر کردند و به تهران بردند، صبح آمدم بیرون که بروم پیش حاج شیخ عبدالکریم. آمدم دَرِ منزل ایشان، گفتند رفته است بیرون شهر (سالاریه). به دنبال وسیله نقلیهای گشتم که پیدا کنم و بروم بیرون شهر، پیدا نکردم. پیاده راه افتادم و رفتم به آنجا که حاج شیخ رفته بود. به خدمتشان رسیدم و درباره دستگیری شیخ محمدتقی بافقی و دیگر ماجراها، گفت وگو شد. در آن جلسه که غیر از من و ایشان و فلانی [همان کسی که گفتم بلایی شده بود برای خانواده ما] کسی نبود. [آقای صدر با این تعبیر از آن شخص ثالث یاد کرد: (صاحب الکتیبة الخضراء) نمیدانم در این جمله چه اشارتی بوده که پدرم دریافت] حاج شیخ گفت: افسوس که دربار پهلوی زیر نفوذ انگلستان است و الاّ پهلوی جرأت نداشت این کارها را بکند و با من چنین رفتارها را داشته باشد. با انگلیس نمیتوانیم بجنگیم. پس از شش ماه یکی از رجال سیاسی که آمده بود پیش من [صدر] گفت: پهلوی از این حرف حاج شیخ، به شدت برآشفته شده است! این در حالی بود که غیر از من و حاج شیخ و آن آقا در آن مجلس، کسی نبود.»
نمونه دیگری از کارهای این مرد را نقل کنم که سخت شگفتانگیز است و پرده از دخالتهای نامشروع او برمیدارد. پدرم میگفت: «آقای بروجردی، پس از آنکه از عتبات به ایران آمد، سر مرز به دستور رضاخان دستگیر و مستقیم به تهران برده شد و مدتی تحتنظر در تهران ماند، آنگاه به قم آمد. در قم درس شروع کرد و مدت هفت-هشت ماهی هم ماند. یکدفعه خبر شدیم آقای بروجردی قصد دارد قم را ترک کند. تعجب کردیم، چطور شده که آقای بروجردی چنین تصمیمی گرفته است؟ بعد هم دیدیم که آقای حاج شیخ برای خداحافظی به منزل ایشان رفت. بعدها من به آقای بروجردی گفتم: شما چرا این کار را کردید و حوزه قم را ترک گفتید؟ به شما نیاز بود و آقای حاج شیخ خیلی از رفتن شما تعجب کرده بود؟ آقای بروجردی گفت: قضیه جور دیگر بود. فلانی، همان فرد نامناسب محضر شیخ، آمد به من گفت: آقای حاج شیخ شنیده است که شما میخواهید بروید و عازم بروجرد هستید، فردا قصد دارد بیاید با شما خداحافظی کند! من بسیار تعجب کردم. چون چنین قصدی نداشتم، چطور شده که آقای حاج شیخ گفته است: میخواهم برای خداحافظی بیایم منزل شما؟
آقای بروجردی گفت: من احساس کردم حاج شیخ میل ندارد من در قم بمانم؛ از اینروی، تصمیم به حرکت گرفتم و برای ترک قم آماده شدم. از طرفی، همان آقا به حاج شیخ میگوید: آقای بروجردی میخواهد برود. پیشنهاد میکند که فردا، ساعت فلان، بروید از ایشان خداحافظی کنید! حاج شیخ از همه جا بیخبر، وقت موعود میرود منزل آقای بروجردی و خداحافظی میکند. من ماتم برد، شگفتزده شدم. این جریان را پس از بیست سال شنیدم و فهمیدم که این شخص، که خود را به آقای حاج شیخ نزدیک نشان میداد، چه نقشه عجیبی را در سر داشته است!»
این آقا، با این کارهای شگفت و عجیب، وقتی آقای بروجردی به قم آمد رفت بیت آقای بروجردی، پوست تخت خود را انداخت که هوشیاری حاج آقا روحالله خمینی که به حق صلاح نمیدید در اطراف ریاست عظیم تشیع، گیاه فاسدی رشد کندریال نگذاشت در آنجا ریشه بدواند؛ چون این مرد را خوب میشناخت و میدانست آثار نامطلوب دخالتهای او را. از اینروی، در بیت آقای بروجردی نتوانست بماند و یک نفر دیگر هم به بیت آقای بروجردی راه یافته بود، او را هم رد کردند.
شهید سید حسن از سوی رضاخان در تاریخ 16 آذر 1307 دستگیر و به خواف تبعید گردید و در تاریخ 10 آذر ماه 1316 در تبعیدگاه کاشمر به شهادت رسید و شگفت اینکه در این مدت، از سوی علمای آگاه، بیدار و متعهد هیچ اعتراضی نشد و هیچ فریادی بلند نشد؛ حتی آیتالله حائری موضعی نگرفت. به نظر حضرتعالی، علت این سکوت چه بود و چه تحلیلی شما از این قضیه دارید؟
چه عامل و عواملی سبب شد که در این هشت ـ ده سال هیچ صدایی و فریادی برنخاست، نه از نجف، نه از قم، نه از تهران. تعجب من تمام نمیشود. این تعجب همیشه با من است. مدرس است! فرد ناشناختهای نیست. من خیلی شگفتزده هستم. پاسخ پرسش خودم را هنوز نیافتهام. واقعاً نمیدانیم داستان چه بوده است.
حضرتعالی درباره جریان حاج شیخ محمدتقی بافقی چه تحلیلی دارید و فکر میکنید چرا حاج شیخ عبدالکریم در برابر این جریان و کتک و دستگیری آقای بافقی موضع قاطعی نگرفت و از نفوذ خود برای آزادی ایشان استفاده نکرد؟
پاسخ به این پرسش را حاج شیخ خود در مذاکره با آقای صدر بیان داشته است. همان روز واقعه، مرحوم صدر، این سؤال را از ایشان کرد و جواب شنید که: «پهلوی آلت فعلِ خارجی است و من توان جنگیدن با قدرت خارجی را ندارم.» من از این واقعه چیزی غیر از این نمیدانم. امّا واقعه دستگیری بافقی را از پدرم که از زبان خود او شنیده بود، نقل میکنم: پدرم در تهران، شاه عبدالعظیم، با آقای بافقی دیداری داشته و از آقای بافقی جریان را میپرسد. آقای بافقی به پدرم گفته بود:
«سید ناظم، کارمند پست و تلگراف بود، عمامه به سر داشت و آیین سال تحویل را انجام میداد. در لحظهای که میخواسته آیین سال تحویل را انجام دهد یا پس از آن، خبردار می شود چند خانم، در یکی از غرفههای بالای ایوان آیینه حرم حضرت معصومه (ع) نشستهاند و چادر از سرشان افتاده است. چون عکس آنان در آیینههای ایوان متجلی شده بود، اجتماع و هیاهوی مردم را فراهم آورده است. آمد به من گفت چنین قضیهای است, چند خانم آن بالا نشستهاند و وضع نامناسبی دارند. به وی گفتم: برو به خانمها بگو سرشان را بپوشانند. من جز این کلمه چیزی نگفتم و نمیدانستم آن خانمها کیستند و همین قدر احتمال میدادم از دربار باشند. این آقا سید، به جای تذکر به آن خانمها، میرود روی بالاترین پله منبر میایستد و میگوید: «آی مردم! آی مؤمنین! اسلام بر باد رفت.» مردم تحریک میشوند، به هیجان میآیند، سر و صدا راه میاندازند. گویا حمله میکنند، آن زنها هم وحشت میکنند و فوری آنها را به خانه تولیت میبرند. بعد معلوم شد که زن پهلوی بوده. به همسرش تلفن میزند و مأموران دولتی هم قضیه را خیلی شدید و غلیظ برای رضاخان گزارش میدهند و رضاخان به قم آمد و آن قضایا رخ داد و با من آن برخورد را کرد. قضیه ساختگی بود. خودشان ساختند. فردای آن روز در شهر خیلی سر و صدا راه میافتد و در بین مردم هیاهو خیلی میشود و آقای حاج شیخ عبدالکریم دستور میدهد، اعلامیه صادر میکند و اعلامیه را هم به در و دیوار میچسبانند که درباره آقای بافقی صحبت کردن حرام است.»
پدرم درباره سخنان آقای بافقی چیزی نگفت، ولی قاعدتاً باید درست باشد.

شیخ محمدتقی بافقی
حضرتعالی از نامهای که گفته میشود آقایان نجف به سردار سپه فرستاده و از وی تشکر کردهاند، خبر دارید یا درباره آن از اهل اطلاع چیزی شنیدهاید؟
بله، نامهای هست. این را میدانم که آقایان از سردار سپه تشکر کردهاند، به خاطر همان رفتاری که با آنان داشته و سردار رفعت را به همراه آقایان تا نجف فرستاده و دیگر قضایا. ولی شنیدهام یکی از پسران آقای نایینی این مطلب را قبول ندارد. اما ظاهراً واقعه تاریخی است و واقعیت دارد.
در اینباره که پس از به دار آویخته شدن و به شهادت رسیدن حاج شیخ فضلالله نوری و آن اوضاعی که پس از مشروطه پیش آمده، گفته و شنیده شده: آقای نایینی دستور داده تنبیه الامه را جمعآوری کنند، آیا مطلبی شنیده اید؟
من در قم بودم که یکی از مریدان و مقلدین آقای نایینی میگفت: از طرف آقای نایینی به من دستور دادهاند که کتاب تنبیه الامه ایشان را تا هفت لیره بخرم و از بین مردم جمع کنم. شنیدهام که پسر آقای نایینی گفته است که خیر چنین دستوری نبوده و کسی نگفته باید کتاب تنبیه الامه جمعآوری شود.
مجلهی حوزه، شمارهی 125
عبدالکریم حائری یزدی محمدتقی بافقی عبدالحسین حائری
همرسانی
مطالب مرتبط
- تو همان شیخ محمدتقی هستی که سوره تکاثر را برای من فرستادی؟
- گفتاری از استاد سید مصطفی محقق داماد درباره حاج شیخ عبدالکریم حائری
- سیاستِ سکوتِ شیخ عبدالکریم حائری
- شیخ عبدالکریم حائری: میدانم که به دلیل وارد نشدن به سیاست، بدنام خواهم شد
- نکتهی مغفول مدرنیزاسیون آموزشی در ایران
- تأملاتی در احتیاطات حاج شیخ عبدالکریم حائری
- فقیه موسس
- گفتوگویی با آیتالله سید حسین بُدلا
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما