غول شیعه از چراغ خارج میشود
ترجمهی اختصاصی فصلی از کتاب "جنگجویان خداوند: درونِ نبرد سیسالهی حزبالله علیه اسرائیل"، نوشتهی نیکلاس بلانفورد

آنچه در ادامه میآید ترجمهی اختصاصی فصل نخست کتاب "جنگجویان خداوند: درونِ نبرد سیسالهی حزبالله علیه اسرائیل"، نوشتهی نیکلاس بلانفورد است. ترجمهی حاضر بهمناسبت سالروز ربایش امام موسی صدر منتشر میشود و از آغاز فصل تا هنگام روایت ربودهشدن او را دربرمیگیرد. مشخصات کامل کتاب مذکور چنین است:
Nicholas Blanford, Warrios of God: Inside Hezbollah's Thirty-Years Struggle Against Israel, 2011
انتشار مطلب حاضر برای آشنایی با پژوهشهای غربیان در خصوص شیعیان لبنان، امام صدر و حزبالله لبنان انجام میشود.
***
«غول خفته»
شیعیان لبنان همسن و سال خود لبناناند. آنان در کنار دیگر طوایف، در کشت و زرع دشتها و کوههای این سرزمین، در آبادانی خاک آن، و در پاسداری از مرزهایش مشارکت داشتهاند. شیعیان در لبنان، هم در شکوفایی و هم در رنج، باقی ماندهاند. آنان خاک این سرزمین را با خون فرزندانشان سیراب کرده و پرچمهای شکوه آن را در آسمان برافراشتهاند؛ چه آنکه رهبری بیشتر شورشها بر عهدهی آنان بوده است.
— امام موسی صدر
۱۷ مارس ۱۹۷۴
بعلبک، درهی بقاع — ساعتها انتظار کشیده بودند؛ انبوهی پرهیاهو و آشفته، کوچههای تنگ این شهر کهن را که بر فراز دشتهای بقاع شمالی گسترده است، پر کرده بودند. از سراسر مناطق شیعهنشین لبنان آمده بودند: از خانههای سیمانی تنگ و تیره در حلبیآبادهای جنوبی بیروت، از باغهای موز و مرکبات صور بر ساحل مدیترانه، از درختان زیتون و کشتزارهای توتون بر دامنههای سنگلاخ و پرشیب بنت جبیل و نبطیه در جنوب، و از روستاهای غبارآلودی که به کوههای خشک در حاشیهی بقاع شمالی چسبیده بودند. برخی بیش از یک روز در راه بودند، اتوبوسها، تاکسیهای خطی و خودروهای شخصی را پر کرده بودند و از میان کوههایی که بقاع را از ساحل جدا میکرد، گذشته بودند و جادههای پرچاله و ناهموار را پشت سر گذاشته تا به سوی بعلبک برسند. در غرب، انگشتان پیچان برف بر قلههای قهوهایرنگ کوه لبنان گسترده بود، بازماندهای از زمستان سخت. نسیمی خنک در بعلبک میوزید و شاخههای سپیدارانی را که بر آبهای زلال و کمعمق چشمهی رأسالعین سایه افکنده بودند، میلرزاند. این روز، مناسبتی دینی بود: چهلم عاشورا، روزی که پایان دورهی سنتی عزاداری برای امام حسین را نشان میدهد؛ امامی که شهادتش در سدهی هفتم میلادی، اساس و جوهرهی ایمان شیعیان است. اما آن جمع عظیم ــ شاید هفتاد و پنج هزار نفر ــ نه برای یادبود امام حسین به بعلبک آمده بودند، و نه فداکاری او در ریگزارهای میانرودان بود که مردان مسلح حاضر در بعلبک را بر آن داشت تا با خود تفنگهایی بیاورند؛ تفنگهای سرپُر و قدیمی که از پدران به پسران رسیده بود یا کلاشنیکفهایی نوتر که در دست یا بر دوش حمل میشد. آنچه آنان را به بعلبک کشانده بود، شنیدن سخنان یک مرد بود: روحانی ایرانیتباری بلندقد و کاریزماتیک که لبخند آرام و نگاه مهربانش ستایش بسیاری، چه مسلمان و چه مسیحی، را برانگیخته بود، از هنگامی که پانزده سال پیش بر سواحل لبنان گام نهاده بود. او را به تواضع و آهنگ نرم صدایش میشناختند؛ سیّد موسی صدر، که پیروانش او را «امام موسی» مینامیدند. اما او در این سالها در خطابههایش استواری و صلابت تازهای دمیده بود، و گفتمان شورش و اعتراض را با شجاعت موعظه میکرد. یک ماه پیشتر، در روستای بدنایل، چند کیلومتری جنوب بعلبک، صدر شنوندگانش را با خطابهای پرخشم بر ضد بیاعتنایی دولت به نواحی محروم لبنان و ناتوانی آن در پاسداری از مردم جنوب در برابر تاختوتازهای ویرانگر اسرائیل به هیجان آورده بود. او اعلام کرد که شیعیان لبنان برای مدتی طولانی به حاشیه رانده شده و پایمال گشتهاند، و با لقب تحقیرآمیز «مُتوالی» خوانده شدهاند. اکنون، زمانِ «انقلاب و اسلحه» فرارسیده بود. او در بدنایل سوگند خورد: «از امروز، دیگر شکایت و گریه نخواهیم کرد. نام ما متوالی نیست؛ نام ما مردانِ امتناع، مردانِ انتقام، مردانِ قیام بر ضد ستمگری است، هرچند این برای ما به بهای خون و جان تمام شود.» و در این چهلم عاشورا، شیعیان به فراخوان صدر با در دست داشتن اسلحه پاسخ دادند: تجلّی عینیِ نیروی نهفتهی جمعی آنان و هشداری سخت به دولت لبنان که دیگر «متوالی» خاموش و فرمانبردار نخواهد بود. صدر و همراهانش آهسته از درهی بقاع به سوی بعلبک پیش میرفتند. در روستاهای شیعهنشین شمال شتورا، راهشان بهدست جمعیتهای پرشور و مشتاق بسته میشد. صدر ناچار بود از خودرو پیاده شود، با بزرگان محلی دیدار کند، خوشامدگوییهای گرم و اظهار وفاداریشان را بشنود. در برابر پایش گوسفند قربانی میکردند، رسم کهنی برای احترام به مهمان بزرگوار. سپس، با وجود اصرار روستاییان برای ماندن، با ادب درخواستشان را رد میکرد و راهی روستای بعدی میشد، و همان صحنه دوباره تکرار میگردید. چون کاروان صدر سرانجام به حومهی جنوبی بعلبک رسید، بلندگوهای بستهشده بر منارههای مسجد خبر ورود امام را پخش کردند. با انتشار خبر در سراسر شهر، هزاران تفنگ به سوی آسمان نشانه رفت و رگباری کرکننده از شلیکها برخاست که نزدیک بود بانگ «الله اکبر» جمعیت را در خود خفه کند. شاید پنجاه هزار قبضه سلاح یکباره آتش گشودند؛ این بود خوشامدگویی بقاعیِ راستین به صدرِ گرامی. باران گلوله، برگهای درختان را میریخت. پوکههای برنجی از پنجرههای باز خودروهای کاروان به درون میپرید. چون امام از خودرو فرود آمد، انبوهی بیقرار و فشرده او را دربر گرفت و بهسوی سکوی کوچکی که باید بر آن سخن میگفت، برد. دستهایی که بر عبایش چنگ میزدند، عمامهی سیاهش را از سر انداختند. بیست دقیقه طول کشید تا به جایگاه رسید، در حالی که شلیکهای شادمانه پیوسته ادامه داشت. او خطاب به مردم گفت: «من سخنانی دارم که از گلولهها سختتر است، پس گلولههایتان را نگاه دارید.» و از آنان خواست سکوت کنند تا کلامش را آغاز کند. او دولت را به سبب ناتوانیاش در برآوردن ابتداییترین نیازهای مردم به شدت نکوهش کرد و یادآور شد که خود شهر بعلبک، با جمعیتی حدود ده هزار نفر، تنها یک مدرسهی دولتی دارد که آن نیز به بیش از سه دهه پیش و دوران قیمومت فرانسه بازمیگردد. او از جنوب سخن گفت، از سرزمینی که در زیر ضربات اسرائیل فرسوده شده بود، از آزار و ستم گروههای مسلح فلسطینی که در آن ریشه دوانده بودند، از مردمانی که تحقیر شده بودند، و از آبهایی که به دست مقامات لبنانی به یغما میرفت. وی با خشم اعلام کرد که شیعیان در دستگاه اداری، در صنعت، و در عرصهی دانشگاهی بهطور آشکار کمنمایی شدهاند. هزاران لبنانی در شمال و جنوب محروم، از کارتهای شناسایی بیبهره بودند و همین امر آنان را از خدمات ابتدایی دولتی و نیز حق رأی محروم میساخت. او با یادآوری شهادت امام حسین، تصاویر و نمادهای دینی آن نبرد تاریخی با ظلم را با رنج و محرومیت شیعیان معاصر لبنان در هم آمیخت. بهگونهای خطابی پرسید: «آیا امام حسین این وضع را برای فرزندان خویش میپذیرد؟» با اشاره به سلاحهایی که در برابرش به نمایش گذاشته شده بود، صدر اعلام کرد: «سلاح، زیور مردان است.» او پیروانش را فراخواند که حقوق حقّهی خویش را از دولت بازستانند، یا در این راه جان بسپارند. این همان زبان «خشم و انقلاب» بود که صدر برای برانگیختن شیعیان لبنان، برای بیدار ساختن جامعه از رخوت و خواب، و برای دمیدن روح عزم، سربلندی و جستوجوی عدالت در آنها به کار میبرد. عقل حمیه، که در آن زمان دانشجویی هوادار صدر بود و در دههی بعد به فرماندهی عالیرتبهی نظامی جنبش شیعی امل بدل شد، میگوید: «مردی بود و نامش موسی صدر. این امام صدر بود که غول خفتهی شیعیان لبنان را بیدار کرد.»
.jpg)
بیست دقیقه طول کشید تا به جایگاه رسید، در حالی که شلیکهای شادمانه پیوسته ادامه داشت. او خطاب به مردم گفت: «من سخنانی دارم که از گلولهها سختتر است، پس گلولههایتان را نگاه دارید.» و از آنان خواست سکوت کنند تا کلامش را آغاز کند. او دولت را به سبب ناتوانیاش در برآوردن ابتداییترین نیازهای مردم به شدت نکوهش کرد و یادآور شد که خود شهر بعلبک، با جمعیتی حدود ده هزار نفر، تنها یک مدرسهی دولتی دارد که آن نیز به بیش از سه دهه پیش و دوران قیمومت فرانسه بازمیگردد. او از جنوب سخن گفت، از سرزمینی که در زیر ضربات اسرائیل فرسوده شده بود، از آزار و ستم گروههای مسلح فلسطینی که در آن ریشه دوانده بودند، از مردمانی که تحقیر شده بودند، و از آبهایی که به دست مقامات لبنانی به یغما میرفت.
شیعیان علی [ع]
هیچکس بهدرستی نمیداند که نیاکان شیعیان لبنان از کجا برخاستهاند یا چرا کوهها و درههای شام را برای سکونت برگزیدند. اندک بودن تاریخ مکتوب شیعیان در این ناحیه، خود گواهی است بر گسست سنتی آنان از تعامل با همسایگان طایفهایشان، یعنی مارونیها، دروزیها و سنیها، که کشمکشهای سیاسی و اجتماعیشان ستون فقرات روایت تاریخی لبنان را میسازد. تشیع از اختلاف بر سر جانشینی پیامبر محمد پس از وفات او در سال ۶۳۲ میلادی سر برآورد. برخی از پیروان او بر این باور بودند که جانشین پیامبر، خلیفه، باید با اجماع انتخاب شود. برخی دیگر استدلال میکردند که جانشینی باید در خاندان پیامبر ادامه یابد و علی، بهعنوان داماد پیامبر، وارث راستین اوست. عنوان خلیفه نخست به ابوبکر، پدرزن پیامبر و یار نزدیک او، داده شد. علی چهارمین خلیفه شد، اما برای هواداران علی ــ «شیعت علی»، یا پیروان علی ــ او نخستین خلیفهی حقیقی بود؛ آغازی برای سلسلهای از جانشینان که امامان خوانده شدند. مکتب «امامیهی دوازدهامامی» معتقد است که پس از علی، یازده امام دیگر آمدند و آخرین آنان، امام مهدی، برای رهایی از ستم دشمنانش به غیبت رفت. بنابر باور شیعیان دوازدهامامی، بازگشت این آخرین امام، «امام غایب»، همزمان با پایان جهان خواهد بود و به رستگاری آنان خواهد انجامید. دوازدهامامیان اکثریت شیعیان را تشکیل میدهند ــ از جمله شیعیان لبنان و ایران. جبل عامل، سرزمین کوهستانیای که از شمال به صیدا، از شرق به کوه حرمون، از جنوب به جلیل علیا، و از غرب به مدیترانه محدود میشد و بخش بزرگی از جمعیت شیعیان امروز لبنان در آن میزیستند، در اوایل سدهی شانزدهم زیر سلطهی امپراتوری عثمانی درآمد. شیوهی زندگی روستایی آرام و انزوای نسبی آن از مراکز قدرت موجب شد که این ناحیه توجه مستقیمی از سوی حاکمان منطقه برنینگیزد. در چارچوب نظامی نسبتاً ملایم، سنت دانشاندوزی شیعی بهطور خاموش در روستاهای کوهستانی این منطقه شکوفا شد. تا سدهی شانزدهم، جبل عامل به مهمترین مرکز علمی جهان تشیع بدل گشت و بسیاری از عالمان تازهاجازهگرفته در ایران، عراق و مکه ساکن شدند. هنگامی که شاه اسماعیل صفوی در اوایل سدهی شانزدهم تشیع دوازدهامامی را بهعنوان دین رسمی ایران برگزید، به عالمان جبل عامل روی آورد تا این ایمان نوین را ترویج دهند. پذیرش تشیع ابزاری بود برای تثبیت امپراتوری تازهی شاه از رهگذر پیوند مذهبی، و نیز برای تیزتر کردن مرز تقابل با عثمانیان سنّیِ رقیب در غرب. دهها تن از برجستهترین عالمان جبل عامل و درهی بقاع رهسپار ایران شدند؛ در آنجا ساکن شدند، ازدواج کردند، فارسی آموختند و در رقابتها و کشاکشهای دربار صفوی دخیل گشتند. بدینسان، پیوندی خانوادگی و علمی میان شیعیان شام و ایران آغاز شد که تا امروز پایدار مانده است. با این همه، موفقیت همان عالمان جبل عامل در تبلیغ تشیع در ایران صفوی، کانون این دین را از جهان عرب به امپراتوری قدرتمند فارسی منتقل کرد. در چشم سنیان عرب، تشیع ــ که از پیش بدعتگذار شمرده میشد ــ رنگوبویی ایرانی یافت و پیروانش بالقوه مأموران بیگانگان غیرعرب پنداشته شدند. در واقع، افول تدریجی جبل عامل بهعنوان یک مرکز علمی شیعی نهتنها از برآمدن صفویان بهعنوان یک قدرت شیعی ناشی شد، بلکه همچنین از سوءظن عثمانیان بود که شیعیان قلمروشان را همدستان احتمالی دشمنان فارسی خود میپنداشتند. چنین سوءظنی تا امروز نیز برقرار است: حزبالله همچنان با اتهاماتی از سوی برخی مسلمانان سنی روبهرو است که آن را اسب تروا برای نفوذ ایران در خاورمیانهی سنّیمذهبِ عربی میدانند.

شتاب در شورش
روایت متعارف از تاریخ شیعه در لبنان معمولاً بر تصور تسلیمپذیری این جماعت تأکید میکند؛ بر درهمآمیختگی منفعلانهی «متوالی»های زبون و دستبهدامن در محیطی سنیمذهب و خصمانه. اما شیعیان هرگز صرفاً تابعان هراسان حکومت عثمانی نبودند. همچون دیگر اقلیتهایی که در صعبالعبورترین نقاط کوهستانهای شام سکونت داشتند، رگهای از استقلالطلبی سرسختانه در وجودشان بود و به محض تحریک، بهسرعت به سلاح متوسل میشدند. شدت و تندی شیعیان در میدان نبرد از آن آگاهی برمیخاست که روستاهایشان در کوهستانهای جبل عامل و دشت بقاع شمالی تنها پناهگاه ایشان بود. از دست دادن آن سرزمینها، معنایی جز نابودی نداشت، و آنان با سرسختی جنگاورانهای که با تصویر آشناتر شیعهی مغموم و منفعل در تضاد بود، از آن دفاع میکردند. افزون بر این، این جنگجویان شیعه بر دشمنان خود مزیتی فرهنگی داشتند: آمادگی برای در آغوش کشیدن شهادت در میدان نبرد. سرمشق شهادت شیعی، امام حسین [ع]، دومین فرزند علی [ع]، بود که در سال ۶۸۰ میلادی در کربلا همراه با گروهی اندک از پیروانش در برابر سپاهی که یزید، خلیفهی دمشقنشین، فرستاده بود، جان باخت. آمادگی حسین [ع] برای قربانی کردن خویش در میدان نبرد در برابر ستمگرش به تبلور هویت نوپای شیعی مدد رساند و به سرچشمهای برای الگوگیری نسلهای آیندهی جنگاوران شیعه بدل شد. حسین شرفالدین، از خاندان سرشناس شیعیان لبنان در شهر صور و شوهرخواهر موسی صدر، میگوید: «زندگی گرانبهاترین چیز نزد آدمی است، اما ما شیعیان آمادهایم تا در پیروی از امام حسین، که شهادتش اوج فداکاری بود، جان خود را در راه خدا تقدیم کنیم.» نبرد کربلا همچنان در قالب تعزیه در روز عاشورا، دهم ماه محرم، گرامی داشته میشود؛ روزی که شیعیان به بازآفرینی پیکار نافرجام حسین با سپاه یزید میپردازند. روشنترین نمود این آیین در لبنان را میتوان در شهر بازارگونهی جنوبی نبطیه یافت. تعزیه که غالباً بیش از دو ساعت به طول میانجامد، در میدان غبارآلود مرکزی برپا میشود؛ جایی که ساکنان محلی لباسهای رنگارنگ بر تن میکنند و در برابر جمعیتی به اجرای نمایش میپردازند، در حالی که راوی، با صدایی آکنده از اندوه، روایت این فاجعه را از طریق بلندگو بازمیگوید. اما صحنهی اصلی در خیابانهای پیرامون رخ میدهد: هزاران جوان شیعی که کفنهای سفید بر تن کردهاند، تیغهای تیز را بر پیشانی میگذارند و با کف دستانشان خون را از زخمها بیرون میرانند، در حالی که در کوچهها با فریاد «حیدر، حیدر» ــ لقبی افتخاری برای علی ــ میدوند. روحانیان ارشد شیعه در لبنان با این خونریزی مخالفت میکنند؛ آنان میگویند این رسم را پزشکی ایرانی در دههی ۱۹۳۰ معرفی کرد. حتی آیتالله خمینی نیز فتوایی بر ضد آن صادر کرد؛ از همین روست که در نبطیه، هر سال پیروان حزبالله در برابر خیمههای هلال احمر صف میکشند تا خونشان را از راه لولهها به کیسههای پلاستیکی استریل بسپارند و به بیماران نیازمند هدیه کنند، بهجای آنکه آن را بیهوده بر خاک بریزند.
افزون بر این، این جنگجویان شیعه بر دشمنان خود مزیتی فرهنگی داشتند: آمادگی برای در آغوش کشیدن شهادت در میدان نبرد. سرمشق شهادت شیعی، امام حسین [ع]، دومین فرزند علی [ع]، بود که در سال ۶۸۰ میلادی در کربلا همراه با گروهی اندک از پیروانش در برابر سپاهی که یزید، خلیفهی دمشقنشین، فرستاده بود، جان باخت. آمادگی حسین [ع] برای قربانی کردن خویش در میدان نبرد در برابر ستمگرش به تبلور هویت نوپای شیعی مدد رساند و به سرچشمهای برای الگوگیری نسلهای آیندهی جنگاوران شیعه بدل شد. حسین شرفالدین، از خاندان سرشناس شیعیان لبنان در شهر صور و شوهرخواهر موسی صدر، میگوید: «زندگی گرانبهاترین چیز نزد آدمی است، اما ما شیعیان آمادهایم تا در پیروی از امام حسین، که شهادتش اوج فداکاری بود، جان خود را در راه خدا تقدیم کنیم.»
.jpg)
سدههای شانزدهم و هفدهم دورهای از رشد سریع اقتصادی در جبل عامل بود، عمدتاً به سبب کشت پنبه؛ پارچههای پنبهای که به رنگ سرخِ منحصربهفرد رنگآمیزی میشدند، در اروپا و شمال آفریقا بسیار پرارزش بودند. برای محافظت از رونق اقتصادی خویش در برابر بیگانگان، شیعیان جبل عامل در دههی ۱۷۶۰ نیروی نظامی نیرومندی از پیادهنظام و سوارهنظام ــ «ده هزار سوار، همگی استوار و دلیر» ــ تشکیل دادند و دژهای صلیبیان را که بر فراز تپههای سنگ آهکی منطقه پراکنده بود، در اختیار گرفتند. آنان با ظاهر العمر، رئیس طایفهای فلسطینی و یاغی که از ضعف کنترل عثمانی بهره برده و پایگاهی در جلیل فراهم کرده و از طریق انحصار تجارت پنبه ثروتی هنگفت اندوخته بود، پیمان اتحاد بستند. این اتحاد بر منافع مشترک اقتصادی استوار بود: پنبهی جبل عامل از طریق بندر عکّا، که در اختیار ظاهر بود، صادر میشد. سپاهیان شیعهی ظاهر در نبردهای حولا در جلیل در سال ۱۷۷۱ و غازیه در جنوب صیدا در سال بعد، با رشادت جنگیدند. بارون فرانسوا دو توت، سرباز فرانسوی سدهی هجدهم که در خدمت عثمانیان بود، دربارهی نبرد اخیر نوشت که شیخ شیعی، ناصیف ناصر، سه هزار سوار را در برابر چهل هزار دروزی رهبری کرد و «آنان را در همان نخستین یورش به فرار واداشت»، تا آنجا که «نام متوالیها [به همین صورت] هراسانگیز شد.» کنستانتنفرانسوا وُلنِی، جهانگرد اروپایی، واقعهای در سال ۱۷۷۱ را بازگو میکند که طی آن سپاه دروزی در غیاب موقت نیروهای شیعه «سرزمین ایشان را به تاراج برد.» اما هنگامی که شیعیان بازگشتند و از این واقعه آگاه شدند، «دستهای پیشرو، تنها مرکب از پانصد نفر، چنان به خشم آمدند که بیدرنگ به سوی دشمن شتافتند و عزم کردند که اگر قرار است نابود شوند، در حین گرفتن انتقام نابود شوند.» غافلگیری و آشفتگی ناشی از این حملهی ناگهانی به سود شیعیان تمام شد و سپاه بیستوپنجهزارنفری دروزی «بهکلی درهم شکست.» عثمانیان از درگیری مستقیم با شیعیان سرکش پرهیز میکردند و عموماً رضایت میدادند که تا زمانی که مالیات جمعآوری شود، استقلالی نزدیک به خودمختاری به ایشان بدهند. به گفتهی یکی از مورخان، عثمانیان تا پیش از دههی ۱۷۶۰ شیعیان جبل عامل را «تنها دهقانانی سختکوش، مردمانی کوهنشینِ سرسختِ مستقل» میدیدند که «عقل حاکمان ایجاب میکرد جز به جمع مالیات در کارشان دخالت نکنند، زیرا هرگونه مداخلهی دیگر، واکنش خشونتبارِ حتمی در پی داشت.» اما در ۱۷۷۵، هنگامی که امپراتوری از شکست در برابر روسیه میلرزید و صفویان به مرزهای شرقی آن یورش میآوردند، عثمانیان تصمیم گرفتند سرزمینهای سرکش سوریه و رعایای شیعهی خود را به اطاعت وادارند. بوسنیایی بیرحم، احمد پاشا، در عکّا مستقر شد و اختیار یافت که با هر وسیلهای ظاهر و متحدان شیعهاش را در هم شکند و اقتدار عثمانی را در سوریه بازگرداند. پس از آنکه ظاهر در همان سال در عکّا کشته شد، پاشا توجه خود را به شیعیان معطوف کرد و لشکرکشیهای تنبیهی به جبل عامل آغاز نمود. او که لقب «جزّار» ــ یعنی «قصاب» ــ گرفت و بارون دو توت او را «هیولایی رها شده بر نوع بشر» توصیف کرد، مصمم بود که شیعیان را با خون و آتش بیاموزاند که مقاومت بیهوده است. در ۱۷۸۱، او سپاهی سههزارنفری را بر ضد ناصیف ناصر، همان شیخ شیعهای که نه سال پیش عثمانیان را در صیدا شکست داده بود، روانه کرد. آنان در یارون، که امروز بر مرز جنوبی لبنان با اسرائیل قرار دارد، با هم روبهرو شدند. ناصر کشته شد، همراه با یکسوم از سپاهش که در برابر دشمنی سه برابر نیرومندتر صف کشیده بودند. سپاهیان پاشا تمامی هفت دژ روستایی شیعی را که بر فراز تپههای جبل عامل پراکنده بود، تسخیر کردند.
.jpg)
پس از سقوط آخرین دژ ــ استحکامی که هنوز هم محلیان آن را شقیف مینامند و همان قلعهی صلیبی شقیف/قلعهی شقیف یا بوفور است که بر فراز درهای مشرف بر رود لیطانی قرار دارد ــ شیوخ و رهبران شیعی به کوهستان لبنان و بقاع شمالی گریختند. اگرچه شمشیرها، نیزهها و تفنگهای فتیلهای سپاه ناصیف ناصر جای خود را به تفنگهای خودکار، موشکها و بمبهای کنار جادهای داده است، همان غریزهی سرسختانهای که جنگاوران ناصر را به دفاع از سرزمینشان در برابر تجاوز خارجی برانگیخته بود، در نسلهای بعدی جوانان شیعهی لبنانی که برای رویارویی با تاختوتازها و تحقیرهای اشغال اسرائیل سلاح به دست گرفتند، بار دیگر پدیدار شد. پدیدهی ناگهانی مبارزهجویی شیعی در لبنانِ اواخر قرن بیستم بسیاری از ناظران خارجی را در آغاز شگفتزده ساخت. تا پیش از انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۹۷۹، که خاورمیانه را لرزاند و به رادیکالیزه شدن شیعیان لبنان یاری رساند، توجه چندانی به این جماعت نشده بود. با این همه، هرچند نباید پیوند تاریخی را بیش از اندازه بزرگنمایی کرد، کارزارهای چریکی سرسختانهای که ابتدا امل و سپس حزبالله در جنوب لبنان از دههی ۱۹۸۰ به بعد به راه انداختند، از خلأ سربرنیاورد؛ بلکه بخشی از آن ریشه در همان سرچشمهی فرهنگیِ سرسختی و عزتی داشت که دو قرن پیش ماجراجوییهای نظامی ناصیف ناصر را پدید آورده بود.
کمربند فلاکت
کارزار سرکوب احمد پاشا برتری جبل عامل را بهعنوان کانون آموزش شیعی درهم شکست؛ زخمی جانکاه که هرگز التیام نیافت. این یورش همچنین پایانبخش خودمختاریای بود که شیعیان در چارچوب پیشینِ حکومت عثمانی از آن برخوردار بودند، و در دهههای بعد، جبل عامل در گمنامی و فراموشی فروغلتید. در واقع، جهانگردان اروپایی که در نیمهی دوم سدهی نوزدهم از این ناحیه گذر میکردند، بهسختی میتوانستند انزجار خود را از فقر و فلاکت روستاهای کوهستانی و نیز از رخوت و دلمردگی مردمان آنجا پنهان کنند. یکی از آنان نوشت: «همگی ژندهپوشاند، جز چند تن از شیوخ، و همگان گدا… کثافت مشمئزکننده است.» جهانگردی انگلیسی دیگر، که بهوضوح آشناییای با شیعیان نداشت، مشاهده کرد که بیزاری آنان از دیگر فرقهها شبیه بیزاری «بنیاسرائیل» فلسطین است و بهطرزی شگفتانگیز نتیجه گرفت که «ایشان شاید بدنی از یهودیان مرتد باشند.» اوضاع جامعهی شیعی چندان بهبود نیافت، نه با گذار از استعمار عثمانی به قیمومت فرانسه در پایان جنگ جهانی اول، و نه با تأسیس دولت «لبنان بزرگ» در سال ۱۹۲۰ و ترسیم مرزهایش در سه سال بعد. ساکنان جبل عامل، شهروند لبنان شدند، و همسایگان عربشان در جنوب، اکنون فلسطینیانی تحت قیمومت بریتانیا بودند؛ و مرزی تازه جامعهای را که پیشتر همگون بود از هم جدا ساخت. حتی پس از استقلال لبنان از فرانسه در ۱۹۴۳ نیز، جامعهی شیعه ــ با وجود کثرت جمعیتیاش در قیاس با برخی فرقههای دیگر ــ در نظام تازهی تقسیم قدرت نمایندگی اندکی داشت. پیمان ملی که اساساً مصالحهای میان سنیان و مارونیان بود، مناصب را بر اساس سرشماری ۱۹۳۲ ــ آخرین سرشماری لبنان ــ تخصیص داد؛ سرشماریای که همان هنگام نیز دقتش محل تردید بود و یازده سال بعد قطعاً از اعتبار افتاده بود. مارونیان، که در آن زمان پرشمارترین فرقه بودند، سهم عمدهی مناصب سیاسی و امنیتی، از جمله ریاستجمهوری و فرماندهی ارتش لبنان، را به دست آوردند. لبنان در نخستین سالهای استقلال خود، رونقی خدماتمحور را تجربه کرد و از موقعیت جغرافیایی خویش میان غرب و خلیج نوخاستهی نفتخیز سود برد. اما این شکوفایی عمدتاً به سود الیگارشی خانوادههای سیاسی پرنفوذی تمام شد که بخشهای بازرگانی و مالی را در انحصار داشتند و سیاست کشور را قبضه کرده بودند. درآمدهای این رونق بیشتر در بیروت و بخشهایی از کوهستان لبنان که در دست مسیحیان بود صرف میشد. مناطق پیرامونی شمال، و نیز بقاع و جنوب شیعهنشین، در رکود رها شدند.

در سال ۱۹۴۳ حتی یک بیمارستان هم در جنوب لبنان وجود نداشت. جذابیت بیروتِ شکوفا ــ جایی که در دههی ۱۹۵۰ درآمدها پنج برابر بیش از مناطق پیرامونی بود ــ دهها هزار شیعه را برانگیخت تا مزارع و روستاهای خود را ترک کنند و در شهر به جستجوی فرصتهای تازه بپردازند. بیشترشان در محلات جنوبی بیروت سکنی گزیدند و در محلههایی پرجمعیت و غیربهداشتی جا گرفتند. آنان در کارگاههای ساختمانی عرق میریختند و به ساخت برجهای سیمانی تازهای کمک میکردند که بهسرعت سیمای بیروت را دگرگون میساخت. تا سال ۱۹۷۱، نزدیک به نیمی از شیعیان لبنان در جنوب بیروت میزیستند؛ «کمربند فلاکتی» که سومین حوزهی سکونت شیعه را، در کنار بقاع و جنوب، پدید آورد. شیعیان بهطرزی ضعیف توسط مالکان نیرومند خویش نمایندگی میشدند؛ مالکان بزرگی که با اعطای رانتهای موردی در برابر وفاداری بیچونوچرا در موسم انتخابات، قید و بند فئودالی بر رعایای خود میزدند. در پرتو این کمبود نمایندگی سیاسی و وضعیت وخیم اجتماعی، زاغههای انبوه جنوب بیروت بستری بارور برای رشد ایدئولوژیهای چپِ پانعربی شد که در دههی ۱۹۵۰ خاورمیانه را لرزاند. جوانان شیعه که در فضای فئودالی جبل عامل و بقاع محروم پرورش یافته بودند، خود را مجذوب احزاب سکولار چپ یافتند؛ احزابی که هدفشان برهمزدن نظم موجود و ترویج برابری اجتماعی بود.
عبدالله یزبک، تاجر محلی که بعدها از یاران صدر شد، به یاد میآورد: «در آغاز هیچکس او را نمیشناخت. من با دیگر سادات روحانی نماز میخواندم، اما گمان میکردم پیامشان همیشه همان است. سپس با سید صدر نماز خواندم، و ناگهان چیزهای تازهای دربارهی دین و اقتصاد و اصلاحات اجتماعی شنیدم؛ چیزهایی که هرگز پیشتر نشنیده بودم.»
«او خود مسیح بود»
موسی صدر در سال ۱۹۵۹ و در سیویکسالگی پا به این فضای نوخاستهی اجتماعی و سیاسی شیعی نهاد. صدر چهار سال پیشتر برای نخستین بار به لبنان آمده بود، بهعنوان میهمان سید عبدالحسین شرفالدین، خویشاوند و مفتی سالخوردهی صور، که در آن هنگام برجستهترین مرجع شیعی لبنان بود. شرفالدین که سخت تحت تأثیر قامت بلند و جذابیت ایرانی جوان قرار گرفته بود، بهرغم جوانی، بیتجربگی و ناآشناییاش با لبنان، او را بهعنوان جانشین خود برگزید. صدر که در صور مستقر شد، بهسرعت خود را در جامعهی محلی جای داد؛ هر جمعه در مسجد عباس شرفالدین وعظ میکرد و با چهرههای برجستهی شهر دیدار داشت. عبدالله یزبک، تاجر محلی که بعدها از یاران صدر شد، به یاد میآورد: «در آغاز هیچکس او را نمیشناخت. من با دیگر سادات روحانی نماز میخواندم، اما گمان میکردم پیامشان همیشه همان است. سپس با سید صدر نماز خواندم، و ناگهان چیزهای تازهای دربارهی دین و اقتصاد و اصلاحات اجتماعی شنیدم؛ چیزهایی که هرگز پیشتر نشنیده بودم.» با بهرهگیری از اندکی بودجهی دولتی و دسترسی به اعانات دینی، صدر برنامهای از کنشگری اجتماعی را آغاز کرد. یکی از نخستین اقداماتش لغو گدایی در صور بود. او خیریهای محلی کوچک را سازماندهی و توسعه داد و مؤسسهای برای مطالعات اسلامی و چند مرکز فنیوحرفهای در صور بنیاد نهاد. پروژهی شاخص او در آن سالهای نخست، «مؤسسهی جبل عامل» در برج شمالی، در حومهی صور بود؛ مؤسسهای که هنوز هم زیر نظر خواهر صدر، رباب، به فعالیت ادامه میدهد. در بیروت نیز یتیمخانهها و بیمارستانی دایر کرد. صدر با عربی لهجهدار فارسی، سیمای چشمگیر و انرژی فراوانش، بهسرعت توجه و حمایت طبقهی متوسط شیعه را جلب کرد. او مسیری جایگزین را پیش مینهاد: راهی میان فئودالهای منجمد و بارونهای فرسوده از یک سو، و انقلابیون هراسانگیز چپ از سوی دیگر؛ راهی که آگاهی جمعی، پیشرفت و اصلاح را در هم میآمیخت. او با پشتکاری خستگیناپذیر کوشید تا حس هویت جمعی را در میان شیعیان پراکنده و جغرافیایی منزوی تقویت کند و با انرژیای بیوقفه از یک سوی کشور به سوی دیگر سفر میکرد. هرچند کانون فعالیتهای او بهبود وضعیت شیعیان لبنان بود، صدر دست دوستی به سوی دیگر جوامع نیز دراز میکرد و ــ بهرغم خشم ابتدایی اعضای محافظهکارتر دستگاه روحانیت شیعه، موسوم به علما ــ بهطور منظم در کلیساها موعظه مینمود. در یک مورد، صدر قرار بود در «علما شعب»، روستای مارونی در مرز اسرائیل، خطبهای ایراد کند، اما دریافت که جاده به سبب انبوه جمعیتی که برای شنیدن او آمده بودند مسدود شده است. او و دستیارش، عبدالله یزبک، ناچار شدند خودرو را ترک کنند و از میان مزارع تنباکو پیاده به سوی کلیسا بروند. یزبک به یاد میآورد: «سی دقیقه دیر رسیدیم و مردم نگران شده بودند. اما همان دم که او وارد شد و بر منبر ایستاد تا همگان او را ببینند، مردم خود را از دست دادند. آنان مسیحی بودند، اما همچون مسلمانان فریاد میزدند: اللهاکبر. شیوهای که با او رفتار میکردند، گویی خود مسیح بود. مسیحیان به من میگفتند چه بختیاریای است که کسی چون او را داریم.» محبوبیت صدر دشمنی بارونهای فئودال ریشهدار را برانگیخت، زیرا آنان دریافته بودند که این روحانی پرتحرک تهدیدی برای سلطهی دیرینهی آنان بر جامعهی شیعی است. صدر کوشید با لابیگری برای ایجاد «شورای عالی شیعیان» نفوذ آنان را در هم بشکند؛ شورایی که در ۱۹۶۷ بهعنوان نهاد اصلی نمایندگی شیعیان لبنان بنیان گذاشته شد. سال بعد نیز او «حرکت المحرومین» را تشکیل داد؛ جنبش محرومان که به مهمترین وسیلهی او برای کنشگری مدنی و اجتماعی به سود فقیرترین اقشار جامعه بدل شد. گرچه این جنبش بهعنوان سازمانی غیرفرقهای تأسیس شد ــ معاونش یک اسقف مسیحی بود ــ اما در عمل، نخستین سازمان بزرگمقیاس سیاسی و اجتماعی شیعه در لبنان بهشمار میآمد.
.jpg)
یزبک به یاد میآورد: «سی دقیقه دیر رسیدیم و مردم نگران شده بودند. اما همان دم که او وارد شد و بر منبر ایستاد تا همگان او را ببینند، مردم خود را از دست دادند. آنان مسیحی بودند، اما همچون مسلمانان فریاد میزدند: اللهاکبر. شیوهای که با او رفتار میکردند، گویی خود مسیح بود. مسیحیان به من میگفتند چه بختیاریای است که کسی چون او را داریم.»
خیزش فداییان
در نیمهی دوم دههی ۱۹۶۰، صدر دریافت که تلاشهایش برای بسیج سیاسی و اجتماعی جامعهی شیعه به سبب ظهور مبارزان فلسطینی در جنوب لبنان، و با آن نخستین جرقههای منازعهی مرزی با اسرائیل، پیچیدهتر شده است. لبنان، همچون دیگر همسایگان عرب اسرائیل، ناگزیر شمار عظیمی از آوارگان فلسطینی را در جریان جنگ عرب و اسرائیل که بهدنبال تأسیس دولت یهود در ۱۹۴۸ رخ داد، پذیرفته بود. تا اواخر دههی ۱۹۵۰، گروههای فلسطینی مدافع مقاومت مسلحانه علیه اسرائیل آغاز به شکلگیری کرده بودند. مهمترینِ این گروههای نخستین، «فتح» بود که رهبریاش را مهندسی جوان به نام یاسر عرفات برعهده داشت. نخستین عملیاتهای نظامی فتح ــ که اولین مورد آن از خاک لبنان در ژوئن ۱۹۶۵ آغاز شد ــ کمدامنه، پراکنده و اغلب ناموفق بود. اما این وضعیت پس از جنگ ژوئن ۱۹۶۷ تغییر یافت؛ جنگی که در آن اسرائیل حملات غافلگیرانهای علیه مصر، سوریه و اردن انجام داد. تا زمانی که آتشبس شش روز بعد امضا شد، اسرائیل نوار غزه و صحرای سینا را از مصر، کرانهی باختری (از جمله قدس شرقی) را از اردن، و بلندیهای جولان را از سوریه به تصرف درآورده بود، و در عرض تنها شش روز وسعت دولت یهود را سه برابر کرد. لبنان از مشارکت مستقیم در جنگ برکنار ماند، اما تصرف سریع بلندیهای جولان از سوی اسرائیل پیامدهایی آتی برای حاکمیت سرزمینی و امنیت منطقهای لبنان داشت. در حالی که نیروهای اسرائیلی به سوی شرق و در ژرفای خاک سوریه پیشروی میکردند، توسعهطلبی آنان در شمال جولان به مرز لبنان برخورد. با این حال، اسرائیلیها دریافتند که بهسبب سستیای که مقامات قیمومت فرانسه در ترسیم مرز مشترک به خرج داده بودند، ابهامی در اینکه سوریه دقیقاً کجا پایان مییابد و لبنان از کجا آغاز میشود، وجود دارد. روستای کوچکی به نام «غجر»، واقع بر دشتی پوشیده از علف میان رودخانهی حاصبانی و دامنههای آهکی پرشیب کوه حرمون، محل سکونت اعضای فرقهی علوی ــ شاخهای ناشناخته از تشیع ــ بود. اسرائیلیها اندکی پیش از این روستا متوقف شدند، زیرا بنا بر نقشههایشان، غجر در لبنان واقع بود. اما ساکنان غجر خود را سوری میدانستند. گروهی از روستاییان به نزد اسرائیلیها رفتند و خواستار الحاق به سرزمینهای تازهتسخیرشدهی اسرائیل شدند، در حالی که هیئتی دیگر از دولت لبنان خواستند تا رسماً روستایشان را در قلمرو خود ادغام کند. دولت لبنان امتناع کرد و اسرائیلیها، پس از اندکی درنگ، پیشنهاد را پذیرفتند و نیروهایشان را در غجر مستقر کردند. اسرائیلیها با ابهامی مشابه در شرق غجر مواجه شدند؛ جایی که فلات آتشفشانی جولان درهمپیچیده و به دامنههای سنگ آهک خاکستریرنگ کوه حرمون فرومیرود. در میان این تپهها درهای ژرف و پوشیده از بوته به نام «وادیالعسل» جریان دارد. در سال ۱۹۶۷، دامنههای شمالی این وادی حدود چهارده مزرعه داشت که عمدتاً ساکنانشان لبنانیهای روستاهای شبعا و کفرشوبا بودند. این ناحیه امروزه بهطور جمعی با نام «مزارع شبعا» و «ارتفاعات کفرشوبا» شناخته میشود. در ماههای معتدل تابستان، روستاییان در دامنههای بالایی و مسطحتر این وادی کشت گندم و عدس میکردند و گوسفند و گاو و بز میچراندند. در زمستانهای سرد، بیشتر مزارع رها میشد و ساکنانشان به درههای گرمتر پاییندست فرود میآمدند. با اشغال غجر، اسرائیلیها به سوی شرق و تپههای مجاور پیشروی کردند و مزارع دامنههای پایین منطقهی مزارع شبعا را درهم کوبیدند. ساکنان به شبعا و کفرشوبا یا به دیگر مزارع واقع در دامنههای بالاتر کوه پناه بردند.

سرزمین الفتح
با شکست و رسوایی ارتشهای عرب در جنگ ۱۹۶۷ بهدست اسرائیل، جنبش نوپای مسلحانهی فلسطینیان جان تازهای گرفت. در اکتبر ۱۹۶۸، جنگجویانی وابسته به سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) از اردوگاههای آوارگان خارج شدند و پایگاههای نظامیای در جنوب لبنان، نزدیک مرز اسرائیل، برپا کردند. دولت لبنان با بیم و نگرانی به این تمرکز نیرو پس از جنگ ۱۹۶۷ مینگریست. حتی پیش از آنکه یورشهای فلسطینیان از خاک لبنان بهطور جدی آغاز شود، اسرائیل چشمهای از آنچه در صورت مهار نشدن فلسطینیان باید انتظارش را داشت، به لبنانیان نشان داد. در ۲۶ دسامبر، کماندوهای اسرائیلی سوار بر بالگرد در فرودگاه بیروت فرود آمدند و سیزده هواپیما، از جمله هشت هواپیمای مسافربری وابسته به خطوط هوایی خاورمیانه، شرکت حامل پرچم لبنان، را منفجر کردند. اعتراضات عمومی گسترده در لبنان دولت وقت را ناگزیر به استعفا ساخت. در آوریل و اکتبر ۱۹۶۹، درگیریهای خشونتباری میان ارتش لبنان و ساف در جنوب لبنان رخ داد که بهسرعت به خیابانهای شهرهای لبنانی کشیده شد. اقدامات فلسطینیان بهشدت بر تنشهای موجود در نظام تقسیم قدرت طایفهای میان نخبگان مستقر، عمدتاً مارونی، و گروههای عمدتاً مسلمان و چپگرا افزود. دستهی نخست از افزایش قدرت ساف و امکان برهمزدن وضع موجود ناخشنود بودند، در حالی که دستهی دوم فلسطینیان را متحدانی سودمند در نبرد برای کسب نمایندگی بیشتر میدیدند. مجموعهای از تفاهمات، موسوم به «توافقات قاهره»، در اکتبر ۱۹۶۸ میان دولت لبنان و ساف بهدست آمد که به فلسطینیان حق مشارکت در مبارزهی مسلحانه علیه اسرائیل را «مطابق با اصول حاکمیت و امنیت لبنان» اعطا میکرد. اما ناسازگاری منافع دولت لبنان با حق فلسطینیان برای مبارزهی مسلحانه مسکوت نهاده شد. آغاز دههی ۱۹۷۰ با افزایش حملات فلسطینیان علیه اسرائیل همراه شد؛ حملاتی که بهطور اجتنابناپذیر با تلافیهای سختی روبهرو میشد. در ژوئیه، اسرائیلیها برای اشغال سراسر دامنهی کوههای مزارع شبعا اقدام کردند؛ جایی که دیدبانهای فلسطینی آتش توپخانهای را علیه دشتهای جلیل شمالی هدایت میکردند. مهندسان اسرائیلی جادههای تدارکاتی در دامنهها گشودند و پایگاههای نظامی بر فراز صخرههای مشرف بر کفرشوبا و شبعا برپا ساختند. واپسین کشاورزان و شبانانی که در برابر آزار نیروهای اسرائیلی ایستادگی کرده بودند، ناچار به ترک خانه و زمین شدند. مواضع تازهی اسرائیلیان بر فراز تپهها، چشماندازهای مسلطی بر بخش بزرگی از جنوب شرقی لبنان به آنان بخشید. تا سال ۱۹۷۴، به ندرت روزی در جنوب لبنان میگذشت که با یورش نیروهای اسرائیلی، گلولهباران توپخانهای یا حملات هوایی روبهرو نباشد. سازمان ملل بنا به درخواست لبنان در ۱۹۷۲ سه پایگاه دیدهبانی در امتداد مرز ایجاد کرد، اما این ناظران بیسلاح تنها میتوانستند تخلفات فلسطینیان و اسرائیلیان را ثبت کنند و گزارشهایی پسینی از خسارات و تلفات در جانب لبنانی مرز بنویسند؛ آنان هیچ اختیار دخالت نداشتند. پس از یک یورش کماندویی فلسطینی از مرز در ماه مه، دولت اسرائیل تصمیم گرفت مرز لبنان را با ساختن حصاری برقی به ارتفاع نه فوت مسدود کند؛ حصاری مجهز به آشکارسازهای حرکتی، سیمهای خاردار حلقوی و «مسیر غبارآلودی» موازی برای ثبت رد پای نفوذگران. پاسگاههای دیدهبانی نظامی در فواصل منظم در امتداد مرز ساخته شد؛ بوتهزارها پاکسازی و مینها در جانب لبنانی حصار کاشته شد. برای شناسایی شبانه از نورافکن و منور استفاده میکردند. اسرائیلیان همچنین گشتهای بازدارنده و مراقبتی خود را در خاک لبنان افزایش دادند. تانکها همراه با سربازان در ساعات روز از مرز عبور میکردند و در مواضعی مستقر میشدند که بر زمینهای شمالی دیدی مسلط داشت. دولت لبنان چند شکایت رسمی به سازمان ملل ارائه داد، اما به ارتش دستور داده شده بود که دخالتی نکند. سیاست اسرائیل مبنی بر تعمد در مجازات جنوبیهای لبنان با این هدف صورت میگرفت که مقامات لبنانی را وادار کند خود علیه ساف اقدام کنند. اما لبنان کشوری کوچک، ضعیف، و گرفتار قطببندی میان وابستگیهای رقیب طایفهای، ایدئولوژیک و شکافهای اجتماعی بود. دولت لبنان نمیتوانست به اجماعی دربارهی چگونگی برخورد با ساف برسد و این امر جنوبیها را در برابر امیال جنگی فلسطینیان و اسرائیلیان بیپناه گذاشته بود.

او در گردهمایی بزرگ روستای بدنایل در درهی بقاع در فوریه همان سال، لحن خود را آشکار ساخت و به پیروانش گفت: «هیچ گزینهای جز انقلاب و اسلحه پیش روی ما نیست.» خطابهی بدنایل یک ماه بعد با رویدادی عظیمتر در بعلبک دنبال شد؛ جایی که او با سخنی جنجالی اعلام کرد: «سلاح زیور مردان است.»
افواج المقاومة اللبنانیة
موسی صدر از دولت لبنان خواست که رنجهای مردم جنوب را جبران کند، اما نتیجهای در بر نداشت. او، بهعنوان یک ایرانی که میکوشید در محیطی عربی راهی برای نفوذ بیابد، صلاح را در آن دید که بهطور علنی و مکرر دشمنی خود را با اسرائیل و حمایت خویش را از حق فلسطینیان برای بازپسگیری سرزمینشان اعلام کند. با این همه، علیرغم این اعلامیهها و احساسات راستین همدلی با فلسطینیان، صدر درمییافت که اقدامات ساف ویرانی و بدبختی را برای موکلانش در جنوب لبنان به همراه آورده است. او هرچه بیشتر درمییافت که آشتی دادن همدلیاش با فلسطینیان بیسرزمین با رفتار بیپروای ساف در جنوب دشوارتر میشود. در آغاز سال ۱۹۷۴، موسی صدر شکیبایی خود را در برابر بیاعتنایی و ناتوانی دولت لبنان از دست داد و خود دست به کار شد؛ برای نخستین بار از مبارزهی مسلحانه بهعنوان ابزاری برای دفاع از مردم جنوب و پیشبرد حقوق محرومان سخن گفت. این موضعی غیرمنتظره از روحانی خوشخویی بود که روزی به همکارش گفته بود پیش از ورود به لبنان، هرگز صدای شلیک گلولهای از سر خشم نشنیده است. اما صدر دریافته بود که اگر میخواهد جایگاه خویش را نگاه دارد، ناگزیر است رویکردی قاطعتر و پرتوانتر در پیش گیرد. او در گردهمایی بزرگ روستای بدنایل در درهی بقاع در فوریه همان سال، لحن خود را آشکار ساخت و به پیروانش گفت: «هیچ گزینهای جز انقلاب و اسلحه پیش روی ما نیست.» خطابهی بدنایل یک ماه بعد با رویدادی عظیمتر در بعلبک دنبال شد؛ جایی که او با سخنی جنجالی اعلام کرد: «سلاح زیور مردان است.» صدر در آنجا به طوایف شیعهی بقاع فرمان داد که خصومتهای دیرینه را پایان دهند و به نیروی تازهای که او برای دفاع از جنوب در برابر اسرائیل بنیان مینهاد، بپیوندند. پس از بعلبک، گردهمایی باشکوه دیگری در صور برپا شد. این اجتماعات به تثبیت «حرکة المحرومین» در آگاهی عمومی یاری رساندند. هرچند این جنبش نزدیک به هفت سال پیشتر تأسیس شده بود، اما چندان سازمانیافته نبود و تنها از سال ۱۹۷۴ بهراستی اهمیتی یافت. پس از این گردهماییها، صدر به جذب نیروهای داوطلب برای گروهی تازه پرداخت که بهعنوان شاخهی نظامی حرکة المحرومین عمل میکرد و وظیفه داشت از جنوب در برابر اسرائیل دفاع کند. او این گروه را «أفواج المقاومة اللبنانیة» ــ گردانهای مقاومت لبنانی ــ نامید که بیشتر با نام اختصاری عربیاش، «أمل» (به معنای «امید»)، شناخته شد. عقل حمیه، که در آن زمان دانشجویی پیرو صدر بود، میگوید: «امام موسی در سالهای ۱۹۷۴ و ۱۹۷۵ به دانشگاهها میآمد و از دانشجویان میخواست به أمل بپیوندند. روشنفکران شیعه با امام موسی رابطه برقرار کردند و او آنان را قانع ساخت که بخشی از مبارزه در کنار فلسطینیان باشند. اما این آسان نبود، چرا که روابط شیعیان و فلسطینیان در آن زمان بسیار تیره بود.» صدر و یاسر عرفات توافق کردند که فتح، آموزش داوطلبان أمل را در اردوگاههای تازهتأسیس در بقاع شرقی بر عهده گیرد؛ اقدامی که هم برای بهبود روابط شیعیان و فلسطینیان و هم برای فراهمکردن آموزش نظامی به نیروهای أمل طراحی شده بود. تشکیل أمل و آموزش نیروها بهدست فتح بهطور محرمانه صورت گرفت. صدر، سرانجام، چهرهای از صلح و مدارا ساخته بود که اگر آشکار میشد او نیز همچون دیگر رهبران سیاسی لبنان سرگرم تشکیل میلیشیا است، آن تصویر بهشدت آسیب میدید. بااینحال، سرنوشت او را ناگزیر ساخت. در آوریل ۱۹۷۵، تنشهای طایفهای در لبنان سرانجام به جنگ داخلی انجامید. سه ماه بعد، در آغاز ژوئیه، هنگامی که یک مربی فتح در اردوگاه آموزشی أمل در عین بعلی، در تپههای شرق بعلبک، در حال کار با مین ضدتانک بود، بهطور تصادفی آن را منفجر کرد. نزدیک به سی نفر از داوطلبان أمل کشته و دهها تن دیگر زخمی شدند. صدر که بهتازگی روزهی اعتراضی خود را در مسجدی در بیروت برای اعتراض به جنگ داخلی پایان داده بود، ناگزیر شد بپذیرد که میلیشیایی تشکیل داده است. هرچند او تأکید میکرد که هدف أمل دفاع از جنوب در برابر اسرائیل است، اما افشای اینکه او نیز اکنون رهبری یک میلیشیای لبنانی را بر عهده دارد، اعتصاب غذای عمومیاش را علیه جنگ داخلی ریاکارانه جلوه داد. این حادثه آغازی بود بر افول منزلت و نفوذ صدر، زیرا کنش اجتماعی او زیر فشار واقعیتهای تلخ جنگ رنگ باخت.

«ما به آغوش اسرائیل رانده شدیم»
در این میان، جنوب لبنان از نخستین هولناکیهای جنگ داخلی که در شمال شعلهور بود، در امان مانده بود. بخش عمدهای از ساف به شمال رفته بود تا در خطوط مقدم بیروت بجنگد. بااینحال، شاخههای جنگ در ژانویه ۱۹۷۶ به جنوب کشیده شد، زمانی که شکاف در ارتش موجب شد یگانهایی به میلیشیاها بپیوندند یا سربازان بیسرپرست به خانههای خود بازگردند. با وجود بیم او از گرفتار شدن در چشمانداز پیچیده و پرمکر سیاست لبنان، اسحاق رابین، نخستوزیر اسرائیل، حمایت خود را از ارائهی کمکهای انسانی به مسیحیان روستاهای مرزی جنوب که در محاصرهی ساف و متحدان میلیشیای لبنانیاشان بودند، و نیز کمکهای مادی به میلیشیاهای مسیحی در شمالتر اعلام کرد. رابین توضیح داد که اسرائیل به مسیحیان لبنانی یاری خواهد رساند تا خود به خویشتن کمک کنند. گذرگاه مرزی رسمیای در کنار یکی از پستهای ارتش اسرائیل در سمت غربی متولا، شمالیترین شهر اسرائیل، ساخته شد. درمانگاهی کوچک و روباز در باغی از سیب در همان نزدیکی تأسیس شد که به لبنانیها خدمات پزشکی رایگان ارائه میداد. بهزودی کشاورزان لبنانی آغاز به عبور از مرز کردند تا محصولات خود را به بازرگانان اسرائیلی بفروشند و برخی دیگر در کارخانهها، سوپرمارکتها و هتلها مشغول کار شدند. شیمون پرز، وزیر دفاع اسرائیل، بهطور کامل از این روابط نوپا با مسیحیان جنوب لبنان پشتیبانی کرد و در ژوئن، رسماً «سیاست حصار نیک» خود را اعلام داشت. مسیحیان جنوب دربارهی خطرات همکاری با اسرائیل دچار توهم نبودند، اما در محاصرهی ساف و در حالی که از بیروت بریده بودند، احساس میکردند راهی جز این ندارند. پدر منصور حکیّم، کشیش مارونی قلیا، نخستین روستایی که با اسرائیل پیوند یافت، پرسید: «چرا گمان میکنید ما دیوار را شکسته و به اسرائیل روی آوردهایم؟ هزاران گلولهی توپ بر سر ما باریدن گرفته بود. تلفات بسیاری داده بودیم و باید به اسرائیل میرفتیم. راه گریزی برای ما نبود... ما به آغوش اسرائیل رانده شدیم.» طبیعی بود که این همکاری بهزودی از کمکهای انسانی به حمایتهای نظامی کشیده شود. ارتش اسرائیل بهطور محرمانه در ساخت میلیشیای مرزی محلی دست یاری دراز کرد؛ میلیشیایی متشکل از نظامیان پیشین ارتش لبنان و تقویتشده با جوانان روستاهای مسیحی. برخی از نیروهای تازهجذبشده یونیفورمهای سبز ارتش اسرائیل را بر تن داشتند (با وصلههای عبری که روی آنها با جوهر خط خورده بود) و سلاحهای اسرائیلی به دست گرفته بودند. اسرائیلیان یک واحد ارتباطی در متولا برپا ساختند و به متحدان لبنانی جدید خود نزدیک به سی تانک شِرمنِ کهنه از زمان جنگ جهانی دوم، خمپارهاندازهای سبک، مسلسلهای سنگین، تجهیزات بیسیم و نفربرهای زرهی شوروی قدیمی تحویل دادند ــ هرکدام نقشبسته با صلیب سفید ویژهی آن میلیشیا. سربازان اسرائیلی که در دو سال پیش درون مرز لبنان حضوری اندک داشتند، آغاز به گشتزنی عمیقتر در خاک لبنان کردند. در همین حال، سوریهی همسایه با دقت بسیار به روابط رو به گسترش اسرائیل و مسیحیان لبنان چشم دوخته بود. حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه، بیم داشت که اسرائیل در صورت احساس خطر شکست قریبالوقوع میلیشیای مسیحی، برای حمایت از آنان در لبنان مداخله کند. چنین دخالتی برای دولت یهود جای پایی در لبنان فراهم میساخت و تهدیدی برای جناح غربی دمشق به شمار میرفت؛ رخدادی که اسد مصمم بود مانع آن شود. نگرانیهای اسد در اوایل سال ۱۹۷۶ نزدیک بود به حقیقت بپیوندد، چرا که میلیشیای مسیحی زمین را به سود ساف و متحدان لبنانیاشان از دست میداد. هنگامی که کمال جنبلاط، رهبر جنبش ملی چپگرا، سرسختانه از پذیرش درخواست سوریه برای کاهش فشار بر مسیحیان امتناع ورزید، اسد ناگهان موضع خود را تغییر داد و ارتش را به لبنان فرستاد. اسرائیلیان از تناقض آشکار این وضعیت لذت میبردند که دشمنان سوریشان در لبنان مشغول درهمکوبیدن ساف بودند، اما هشدار دادند که نیروهای سوری نباید از «خط قرمز»ی فراتر روند که هرچند تعریف دقیق نداشت، عملاً سراسر جنوب لبنان را در بر میگرفت. تا اکتبر، چپگرایان لبنانی و ساف شکست خورده بودند و سوریه با در اختیار داشتن ابتکار عمل و پیشاهنگی نیروی بازدارندگی عرب، مرکب از سی هزار سرباز تحت مجوز اتحادیهی عرب، قدرت برتر لبنان شد. در تلاشی برای بازگرداندن اندکی نظم به جنوب، فرماندهی ارتش لبنان در بیروت به سرگرد سعد حداد، ساکن شهرک جنوبی مرجعیون، دستور داد تا بقایای ارتش و میلیشیای پشتیبانیشده از سوی اسرائیل را تحت کنترل خود درآورد. فروپاشی اقتدار دولت در لبنان، ارتش را در موقعیتی دشوار نهاد که ناگزیر به نوعی همکاری ضمنی با اسرائیلیان در کنترل جنوب لبنان تن دهد. تنها مسیر امنی که برای رسیدن حداد به فرماندهی تازهاش باقی بود، مسیر دریایی بر روی ناوچهای موشکی اسرائیل از جونیَه در قلب مسیحی شمال بیروت تا حیفا در شمال اسرائیل بود. در ماههای پس از آن، حداد خود را در وضعیتی شگفت یافت: از یکسو به فرماندهی ارتش لبنان در بیروت گزارش میداد و همچنان حقوق ارتشی خود را از دولت لبنان دریافت میکرد (چنانکه دیگر اعضای میلیشیای پشتیبانیشده از سوی اسرائیل نیز چنین میکردند)، و از سوی دیگر با ارتش اسرائیل همکاری داشت و از آنان دستور میگرفت. در اوایل ۱۹۷۷، به تحریک حامیان اسرائیلیاش، حداد حملهای نیمبند برای گسترش حوزهی نفوذ خود پیرامون مرجعیون و قلیعه آغاز کرد، با هدف نهایی متحد ساختن تمامی روستاهای مسیحی مرزی در قالب کمربندی همگون از امنیت. در حالیکه باقی لبنان از دورهای آرامشبخش تحت «صلح سوری» بهرهمند بود، جنگی پراکنده در جنوب جریان یافت؛ میلیشیای حداد به روستاهای شیعی مجاور یورش میبرد و اغلب ناگزیر میشد در برابر ضدحملات ساف و چپگرایان عقبنشینی کند. دو طرف بیوقفه یکدیگر را گلولهباران میکردند و جریان پیوستهی تلفات غیرنظامیان، پزشکان اسرائیلی در امتداد «حصار نیک» را پیوسته سرگرم نگاه میداشت.

اسلامی پویا
پیکارهای موسی صدر شاید آشکارترین کوشش برای بسیج جمعیت محروم شیعهی لبنان بود، اما تنها نیروی محرکهی جامعه به شمار نمیآمد. گونهای دیگر، آرامتر، از کنشگری دینی در دههی ۱۹۷۰ در لبنان پدید آمد که ریشههای آن نه در تپهها و درههای سنگی جنوب لبنان، بلکه در سوزانترین گرمای صحرای جنوب عراق جای داشت. شهر مقدس نجف، اصلیترین مرکز آموزش و الهیات برای پیروان شیعه و جایگاه مرجعیت عالی یا مراجع عظام بود. هر سال صدها دانشجو برای تحصیل در حوزههای علمیهی نهفته در کوچههای پیچاپیچ پیرامون بارگاه گنبدطلای امام علی بن ابیطالب، داماد پیامبر و نخستین خلیفهی شناختهشدهی شیعیان، بدانجا میآمدند. نجف زادگاه محمد حسین فضلالله بود، فرزند یک آیتالله سرشناس اصالتاً برخاسته از جنوب لبنان. فضلالله بعدها الهامبخش حزبالله نوپا و رهبری آن شد و به برجستهترین مرجع شیعی در لبنان بدل گشت. او در سال ۱۹۳۵ زاده شد و در فضای روحانی و معنوی نجف رشد یافت. از کودکی در دیانت و تقوا پرورده شد و بهعنوان شاگردی مستعد، از سیزدهسالگی برای اشعار و نوشتههای خود در مجلات فرهنگی متعدد جهان عرب ستایش یافت. فضلالله در سالهای جوانی، به هنگام ادامهی تحصیلات دینی، نگرش خود را زیر تأثیر آشوبهای سیاسی عراق در اواخر دههی ۱۹۵۰ شکل داد. همانگونه که موسی صدر در لبنان کوشید تا مانع نفوذ جنبشهای سکولار ملیگرای عرب در جامعهی شیعه شود، فضلالله و شماری از همروزگاران روحانیاش در نجف دریافتند که گسترش نفوذ کمونیستها و حزب بعث عربی تهدیدی برای دینداری است. از سال ۱۹۵۸، فضلالله بهطور نزدیک با حزب تازهتأسیس «حزب الدعوة الاسلامیة» پیوند یافت؛ حزبی که دستورکاری اسلامگرای انقلابی داشت و فعال برجستهاش، سید محمدباقر صدر، دوست نزدیک فضلالله بود. حزب الدعوة در پی آن بود که اسلام و ارزشهای اسلامی را وزنهای در برابر سکولاریسم و ایدئولوژیهای چپگرا سازد، با هدف نهایی برپایی دولت اسلامی در عراق. هرچند فضلالله میگفت هیچگاه مقام رسمی در حزب الدعوة نداشته است، اما از مدافعان اصلی باورهای آن بود؛ آنچه خود «اسلام پویا» نامید. او اندیشههای خویش را در اوایل دههی ۱۹۶۰ پروراند، بهطور خستگیناپذیر رسالهها مینوشت و در عین حال به تحصیل و تدریس ادامه میداد. در ۱۹۶۶، فضلالله نجف را ترک گفت و به لبنان رفت، کشوری که تنها چند بار بدان سفر کرده بود. او در محلهی نبعه در شرق بیروت ــ منطقهای فقیرنشین با ساکنانی از مهاجران شیعهی جنوب لبنان و پناهندگان فلسطینی ــ اقامت گزید. یک تاجر محلی از او خواست تا ریاست انجمنی اجتماعی و فرهنگی به نام «أسرة التآخی» (خانوادهی اخوت) را بر عهده گیرد. سپس شبستانی برای نماز و حسینیهای، محل گردهمایی مذهبی مردان شیعه، بنیان نهاد و آغاز به وعظ و تدریس جوانان کرد تا شور و شوق آنان به ایدئولوژیهای سکولار احزاب سیاسی چپ را فرو نشاند. افزون بر این، فضلالله «المعهد الشرعی الاسلامی» را تأسیس کرد؛ مؤسسهای منحصر به فرد در لبنان برای مطالعات دینی پیشرفته که بر الگوی حوزههای علمیهی نجف بنا شده بود. فضلالله بهسرعت آوازهای بهعنوان خطیبی کاریزماتیک یافت که چشمانداز او از یک اسلام معاصر و جهانشمول، پیروانی نه تنها از میان محرومان کمسواد نبعه، بلکه از میان دانشجویان دانشگاههای سکولار نیز به خود جلب میکرد. او در سال ۱۹۶۶ «الاتحاد اللبنانی لطلبة المسلمین» (اتحادیهی لبنانی دانشجویان مسلمان) را بنیان نهاد تا ابزاری باشد برای هدایت جوانان تحصیلکرده به سوی راهی که در آن بتوانند اسلام مترقی را در کنار پیگیری مشاغل در دنیای مدرن سکولار عملی سازند. رهبران آیندهی حزبالله در شمار نخستین ستایشگران فضلالله بودند، از جمله شیخ راغب حرب، روحانی پرشور و سرسختی که در نجف تحصیل کرده بود و سپس منصب امامت مسجد را در زادگاهش جِبشیت در جنوب لبنان به عهده گرفت. در اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰، فضلالله و امام موسی صدر دو چهرهی دینی شیعهی فعال و پویا در لبنان بودند. هر دو خطیبان درخشانی بودند و از آرمان فلسطین حمایت میکردند؛ اما مشابهتشان در همینجا پایان مییافت. موسی صدر مردی بود بلندقد، باریکاندام و جذاب، برخوردار از کیفیتی ستارهگون و نیرویی بیکران که او را همواره در حرکت نگاه میداشت؛ در سراسر کشور به برگزاری نشستها، ایراد سخنرانیها و خطابهها مشغول بود. فضلالله اما کوتاهقد و فربه، چهرهای دانشورانه داشت و فعالیتهای خود را عمدتاً در محلهی نبعه متمرکز میکرد. صدر با درآمیختن تصویرپردازی شیعی از کربلا و الگوهای امام علی و امام حسین در خطابههایش پیروانی به دست میآورد. فضلالله در افق اندیشهی خود بیشتر همگرایانه مینگریست، از اختلافات عقیدتی میان شیعه و سنی چشم میپوشید و بر وحدت همهی مسلمانان تأکید میکرد. چشمانداز صدر اساساً به بهبود وضعیت جمعی شیعیان در لبنان و در چارچوب نظام لبنانی محدود بود، حال آنکه فضلالله برپایی یک دولت اسلامی مدرن و تبلیغ اسلام جهانشمولی را میخواست که مرزهای ساختهی بشر را مردود میشمرد. در حالی که صدر بهتدریج با بدبینی به اقدامات فلسطینیان در جنوب لبنان مینگریست، فضلالله هیچ تردیدی به خود راه نداد و یکسره آرمان فلسطین را در آغوش گرفت و نابودی دولت صهیونیستی را یک وظیفهی اخلاقی و اسلامی تلقی میکرد. از جمله کسانی که در میانهی دههی ۱۹۷۰ بهطور منظم در خطابههای فضلالله در مسجد «أسرة التآخی» در نبعه حضور مییافت، نوجوانی باریکاندام و جدیچهر در میانهی سالهای نوجوانیاش بود. نام او عماد مغنیه بود. او در سالهای آینده شهرتی جهانی یافت بهعنوان فرماندهی نظامی گریزان، حیلهگر و مصمم حزبالله، و طراح ادعایی بمبگذاریهای انتحاری گسترده علیه اهداف غربی و آدمرباییهای خارجیان در لبنانِ جنگزدهی دههی ۱۹۸۰. مغنیه در سال ۱۹۶۲ زاده شد و در حومههای فقیرنشین جنوب بیروت بزرگ شد، هرچند خانوادهاش از روستای تِیر دیبنه در تپههای شرق صور بودند. از کودکی او اطلاعات اندکی در دست است، اما دوستانش به یاد میآورند که او رهبر ذاتی بود، از سنین کم دیندار و ستایشگر وفادار فضلالله و پشتیبان آرمان فلسطین. دوستان و آشنایان او را گاه «بسیار باهوش»، «همیشه هشیار»، کسی که «هرگز نمیخوابید» و در عین حال شوخطبع و اهل مزاح توصیف میکردند. در سال ۱۹۷۶، او و گروهی از دوستانش به اردوگاه آموزشی کوچکی متعلق به فتح در نزدیکی دَمیر، روستای مسیحی در امتداد بزرگراه ساحلی جنوب بیروت، رفتند؛ روستایی که ساکنانش در ژانویهی همان سال به دست میلیشیای فلسطینی و چپگرا قتلعام یا آواره شده بودند. این اردوگاه را انیس نقاش اداره میکرد؛ شخصیتی افسانهای در محافل سازمان آزادیبخش فلسطین. امروز، با موهای حنایی و ریش خاکستری، او بیشتر به استادی بازنشسته میماند تا انقلابیای دیرین. نقاش، اهل سنتی از بیروت، در سال ۱۹۶۸ به فتح پیوست و همپیمان ایلیچ رامیرز سانچز، مشهور به کارلوس شغال بود. او از اعضای تیمی بود که در سال ۱۹۷۵ وزیران نفت اوپک را در وین ربودند. پس از سقوط دَمیر به دست ساف، نقاش اردوگاه کوچکی برای آموزش مقدماتی جنگافزار و فنون نظامی در یک دورهی بیستروزه برای گروههای متنوعی از افراد و دستههای کوچک برپا ساخت. او به یاد میآورد: «عماد مغنیه نزد من آمد و گفت که او و دوستانش گروهی اسلامگرا هستند که میخواهند آموزش نظامی ببینند، اما مایل به پیوستن به فتح نیستند. بیشترشان بسیار جوان بودند، فقط هفده یا هجده ساله. عماد از بقیه متمایز بود، زیرا در حالیکه همه مشتاق پایان دوره و شلیک گلوله بودند، عماد بیشتر به یادگیری تاکتیکها علاقه نشان میداد. او تنها کسی بود، جز یک معلم و یک مائوئیست، که در طول دوره یادداشت برمیداشت. او مانند دیگران به تیراندازی علاقه نداشت.» نقاش در ذهن شاگردان نظامی خود ضرورت برنامهریزی راهبردی و تاکتیکی را فرو مینشاند. او استدلال میکرد که برای آنکه مقاومت مؤثر باشد، نباید صرفاً واکنشی به تحولات باشد، بلکه باید کنشگرانه عمل کند تا عنصر غافلگیری را حفظ نماید و یک گام از دشمن جلوتر باشد. او میگوید: «من معمولاً سخنرانی میکردم دربارهی لزوم اندیشیدن به اینکه در یک سال، دو سال یا سه سال کجا خواهیم بود. حرکتهای دشمن تا آن زمان چه خواهد بود؟ ما چگونه آرایش خواهیم گرفت؟ چگونه برای هر رویدادی آماده خواهیم بود؟ این همان چیزی بود که از همان آغاز به عماد آموختم.» او با خندهای آرام میافزاید: «مردم مرا گرامی میدارند که میگویند من استاد عماد بودهام، اما من تنها الفبا را به او آموختم. عماد بعدها از “دانشگاه مقاومت” فارغالتحصیل شد و سپس “مدرسهی مقاومت” خود را برپا کرد تا دیگران را تعلیم دهد.»

عطش دانش
جوان دیگری با گرایش دینی که مفتون مواعظ فضلالله شد، حسن نصرالله بود. پسری خجالتی و لاغر با ابروانی پرپشت و بلند و لبانی برجسته که هنوز به ده سالگی نرسیده بود، زمانیکه در اواخر دههی ۱۹۶۰ به مسجد «أسرة التآخی» در نبعه رفتوآمد آغاز کرد. او بعدها به رهبر کاریزماتیک حزبالله و یکی از اثرگذارترین شخصیتها در جهان عرب بدل شد؛ چهرهای که از سوی هواداران حزب ستوده میشد و دشمنانش با احتیاط به او احترام مینهادند. او در سال ۱۹۶۰ زاده شد، نخستین فرزند از نه فرزند خانواده. پدرش، عبدالکریم، سبزیفروشی بود که میوه و سبزیجات را بر روی دستفروشی در محلهی فقیرنشین کرنتینا، در نزدیکی نبعه، عرضه میکرد. حسن جوان وقت خود را صرف خواندن قرآن و مطالعهی متون دینی میکرد و به گفتهی خودش تا نهسالگی کاملاً به انجام مناسک اسلامی پایبند بود. با آغاز جنگ داخلی در سال ۱۹۷۵، خانوادهی نصرالله اندکی پیش از آنکه کارنتینا به دست میلیشیای مسیحی سقوط کند، از آنجا گریختند و به بازوریا، زادگاه خانوادگیشان در حاشیهی صور در جنوب لبنان پناه بردند؛ روستایی که در میان باغهای انبوه پرتقال احاطه شده بود. بازوریا در میانهی دههی ۱۹۷۰ پایگاه مستحکم کمونیستها به شمار میرفت و آگاهی سیاسی نصرالله جوان بهسرعت رشد یافت، زیرا او به سازماندهی جوانان مذهبی در قالب یک گروه مطالعاتی در کتابخانهای اسلامی در روستا پرداخت. در همان سال به جنبش امل پیوست و با آنکه تنها پانزده سال داشت، بهعنوان نمایندهی این گروه در روستایش منصوب شد. با این حال، حوزههای علمیهی نجف او را فرا میخواندند. با نامهی معرفی یکی از روحانیان صور، رهسپار بغداد شد و سپس به نجف رفت، به امید دیدار با سید محمدباقر صدر، رهبر حزب الدعوه و دوست دیرین فضلالله. تا اواخر دههی ۱۹۷۰، نهادهای دینی شیعی زیر فشار رژیم بعث در بغداد قرار گرفته بودند. به محض ورود به نجف، نصرالله با یکی از دوستان لبنانیاش دیدار کرد که به او هشدار داد معاشرت آشکار با صدر میتواند برایش دردسرهایی از سوی مقامات عراقی به همراه آورد. آن دوست گفت کسی را از نزدیکان صدر به او معرفی خواهد کرد تا دیدار فراهم آید. آن واسطه عباس موسوی بود. نصرالله بعدها به یاد آورد: «برای نخستین بار در خیابان سید عباس موسوی را دیدم در حالیکه در راه دیدار با او بودیم، و شاید بهسبب رنگ تیرهی پوستش در آغاز پنداشتم عراقی است. من دو روزی را در بغداد و نجف گذرانده بودم و به لهجهی عراقی خو گرفته بودم، پس با لهجهی لبنانی آمیخته به عراقی با سید عباس سخن گفتم؛ اما او خندید و گفت: “من لبنانی هستم، نه عراقی؛ میتوانی آسوده باشی.”» این آغاز رابطهای بلندمدت و ثمربخش میان این دو جوان بود. موسوی، زادهی روستای نبیشیت بر دامنهی خشک کوهستانی در بقاع شرقی، هشت سال از نصرالله بزرگتر بود و از سال ۱۹۷۰ در نجف نزد صدر به تحصیل مشغول بود. با دیدار نصرالله، صدر به موسوی دستور داد تا این جوان لبنانی را زیر حمایت خود گیرد و نقش استاد و مرشد او را ایفا کند. نصرالله هجده ماه بعدی را در کنار چند دانشجوی دیگر، زیر هدایت موسوی، به تحصیل پرداخت؛ کسی که رهبر آیندهی حزبالله او را «پدری، آموزگاری و دوستی» میدانست. نصرالله گفت: «زیر نظر سید عباس، گروه ما همهی عادات را شکست، هرگز تعطیل نکرد و هیچگاه نیاسود، زیرا سید عباس ما را به کندوی فعالی بدل کرد و تشنگی دانش را در ما برانگیخت.» اما تحصیل او در اوایل ۱۹۷۸ به ناگاه کوتاه شد، هنگامیکه رژیم عراق سرکوب حوزههای نجف را آغاز کرد و طلاب لبنانی را بازداشت و اخراج نمود. نصرالله گریخت و از عراق خارج شد و از دستگیری رهایی یافت و به لبنان بازگشت؛ جایی که در حوزهی تازهتأسیس موسوی در بعلبک نامنویسی کرد.

تمامیت ارضی
بازگشت نصرالله به لبنان در میانهی ۱۹۷۸ همزمان با چند تحول سرنوشتساز بود که تأثیری ژرف بر جامعهی شیعی لبنان نهاد. در ۱۱ مارس، دوازده رزمندهی مسلح فتح از راه دریا به شمال اسرائیل نفوذ کردند، یک اتوبوس را با سرنشینانش ربودند و در مسیر بزرگراه به سوی تلآویو به تیراندازی گسترده دست زدند. زمانیکه نبرد پایان یافت، همهی فلسطینیان جز دو تن کشته شده بودند، همراه با سیوهفت اسرائیلی که بیستوپنج تن از آنان در آتش سوختند، آنگاه که رزمندگان فتح با نارنجک دستساز اتوبوس را منفجر کردند. اسرائیلیان مدتی به دنبال بهانهای برای یورش به جنوب لبنان و بیرون راندن ساف و تقویت میلیشیای سعد حداد بودند؛ و اکنون بهانهای یافتند. در شب چهاردهم مارس، اسرائیلیان به جنوب لبنان یورش بردند و در امتداد چهار محور اصلی، از جادهی ساحلی در غرب تا منطقهی کوهستانی عرقوب در شرق، به شمال پیشروی کردند. دولت اسرائیل اعلام کرد که قصد اشغال منطقه را ندارد، اما ژنرال مردخای گور، رئیس ستاد ارتش اسرائیل، گفت هدف آن است که مناطق تحت کنترل میلیشیای حداد در روستاهای مسیحی به هم پیوند خورند و «کمربند امنیتی» در امتداد مرز برقرار گردد. ساف پس از ماجرای ربایش اتوبوس انتظار عملیات گستردهای از سوی اسرائیل داشت، اما گسترهی حمله را دستکم گرفته بود و به عقب رانده شد. در ۱۹ مارس، شورای امنیت سازمان ملل قطعنامهی ۴۲۵ را تصویب کرد که بر «احترام کامل» به «تمامیت ارضی، حاکمیت و استقلال سیاسی» لبنان تأکید میکرد و از اسرائیل میخواست «فوراً اقدامات نظامی خود علیه لبنان را متوقف کند» و «بیدرنگ نیروهایش را از سراسر خاک لبنان بیرون ببرد.» همچنین تصمیم گرفته شد نیروی موقت حافظ صلح سازمان ملل در لبنان (یونیفیل) برای نظارت بر خروج اسرائیل و کمک به دولت لبنان در بازگرداندن اقتدارش در منطقه تشکیل شود. اسرائیلیان در ۲۱ مارس با آتشبس موافقت کردند، زمانیکه ارتش اسرائیل بخش عمدهای از منطقهی میان مرز و رود لیطانی را اشغال کرده بود. در ۲۲ مه، اسرائیل اعلام کرد تا ۱۳ ژوئن نیروهایش را از لبنان بیرون خواهد کشید. اما در روز مقرر، اسرائیل بهجای تحویل نوار مرزی به یونیفیل، آن را به متحد خود سعد حداد واگذار کرد؛ اقدامی که همزمان هم مانع استقرار نیروی حافظ صلح در امتداد مرز شد و هم وعدهی ژنرال گور برای برپایی «منطقهی امنیتی» در جنوب را محقق ساخت. اسرائیل از اجرای قطعنامهی ۴۲۵ سر باز زد و ارادهی بینالمللی لازم برای واداشتن آن به تبعیت وجود نداشت. نیروهای حافظ صلح یونیفیل ناگهان خود را در وضعیتی دشوار یافتند: گرفتار در میان دو دشمن—میلیشیای حداد در جنوب و دستههای ساف در شمال. با تثبیت این بنبست، واژهی «موقت» در نام یونیفیل به طعنه بدل شد؛ زیرا تا سال ۲۰۱۱ شمار نیروهای حافظ صلح بیش از دو برابر ششهزار نفری بود که سیوسه سال پیش در جنوب لبنان مستقر شده بودند. در تنگنای میان دو سو، دیری نپایید که یونیفیل آماج حملات منظم رزمندگان ساف برای نفوذ به مناطق تحت نظارتش و همچنین آتش توپخانه و تیربار سنگین میلیشیای حداد شد که بهطور معمول نیروهای حافظ صلح را آزار میداد.

الإمام المغیّب
تنها اندکی بیش از دو ماه پس از آنکه اسرائیل بهطور ادعایی از لبنان عقب نشست، موسی صدر همراه با دو همراه خود در جریان سفری به لیبی ناپدید شد. مقامات لیبی اعلام کردند که صدر کشور را با پروازی از خطوط هوایی آلیتالیا به مقصد رم ترک کرده است، اما روحانی شیعی و دو همراهش هرگز به ایتالیا نرسیدند و از آن پس دیگر هیچگاه دیده نشدند. به احتمال قریب به یقین، سرهنگ معمر قذافی، رهبر لیبی، صدر را به هر دلیل ممکن به قتل رساند و پیکر او جایی در صحرای لیبی به خاک سپرده شد. با این حال، بسیاری از شیعیان آشکارا به این امید دل بستهاند که صدر هنوز زنده است (هرچند در سال ۱۹۷۸ پنجاه ساله بود) و روزی بازخواهد گشت تا بار دیگر نقش رهبری و حمایت از جامعهی خویش را از سر گیرد. ناگزیر، این ناپدیدشدن رازآلود، مقایسههایی را با «امام غایب» برانگیخت؛ همان کسی که در قرن نهم میلادی ناپدید شد و شیعیان دوازدهامامی باور دارند که بازگشت او نشانهی پایان جهان و نجات آنان خواهد بود. این فرجام دوپهلو بهراستی شایستهی روحانیای بود که چیرهدستانه از نمادهای شیعی کربلا و شهادت امامان علی و حسین برای برانگیختن شیعیان از رخوت و انفعال اجتماعی بهره برده بود. رهبری جنبش امل در سال ۱۹۸۰ به نبیه بری سپرده شد، وکیل دادگستریای که بهتازگی از ایالات متحده بازگشته بود و در آینده به یکی از پایدارترین و کارکشتهترین سیاستمداران لبنان بدل شد. تحت رهبری بری، امل بهسوی جهتی سکولار حرکت کرد، امری که موجب ناخشنودی کادرهای مذهبی گردید. در واکنش به این وضعیت، شماری از فعالان برجستهی حزب الدعوه، از جمله حسن نصرالله، به امل پیوستند تا در تلاشی پنهانی، بهتدریج گروه را در مسیری رادیکال و اسلامی تحت تأثیر قرار دهند. نصرالله در بقاع بهعنوان یکی از مسئولان امل منصوب شد و به سازماندهی سمینارها، نشستهای فرهنگی و سخنرانیها در حسینیهها و مساجد برای تقویت آگاهی اسلامی در میان مردم محلی پرداخت. با این همه، برای اکثریت شیعیان لبنان، ناپدید شدن موسی صدر شکافی عظیم در سطح رهبری جامعه بر جای نهاد؛ شکافی که نه نبیه بریِ نسبتاً بیرنگ و نه فعالیتهای پنهانی شمار اندکی از فعالان اسلامی توان پر کردن آن را نداشتند. امام ناپدیدشده بسیاری از شیعیان را در اشتیاق رهبری تازهای باقی گذاشت که بتواند الهامبخش آنان گردد و محملی برای امیدهایشان به آینده باشد.
سید حسن نصرالله سید محمدحسین فضلالله امام موسی صدر
همرسانی
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما