فاجعهی مسجد گوهرشاد در گفتوگویی با شیخ محمدتقی بهلول

آنچه در پی میآید متن مصاحبهی محمدرضا کائینی با مرحوم شیخ محمدتقی بهلول، منتشره در نشریهی شاهد یاران، شمارهی 61 (آبان و آذر 1389) است.
***
آقای بـهلول چـند سال دارید؟
92 سال.
چرا به این نام شهرت پیدا کردید؟
من از سنین کودکی همراه بـا درس خواندن، منبر رفتن را شروع کـردم. البـته در کودکی تـنها بـرای زنها منبر میرفتم. همیشه بعد از درس و منبر، در اوقـات فـراغت به بازیهای کودکانه و بیشتر به بازی با حیوانات میپرداختم. زنهای محل مـیگفتند نـه به آن منبر و روضهات و نه بـه این بازیگوشیهایت. رفتارهای تـو مـثل رفتار بهلول زمان امام صـادق (ع) اسـت. تقریبا از همان زمان و به دلیل همان تشابه این اسم روی ما ماند.
ظاهرا قـرآن راهـم در همان کودکی حفظ کردید؟
بله، مـن در سـن 7 سـالگی قرآن را حفظ کـردم کـه البته یک سال و نـیم طـول کشید. علاوه بر اینها بیشتر خطبههای نهج البلاغه و خطبه فدکیه حضرت زهرا (س) و اغلب دعـاهای صـحیفه سجادیه و دعاهای دیگری چون دعای ابـو حـمزه ثمالی و بـعضی از کـتابهای درسـی حوزه نظیر الفیه بـن مالک، تهذیب المنطق و مطول و واقیه در اصول را حفظ هستم. همه 200 هزار بیت شعر را که خودم گـفتهام و پنـجاه هزار شعر از شعرای دیگر مثل سـعدی و قـصه یـوسف و زلیـخای جـامی را هم از بر هـستم.
بـا این حافظه سرشار و ذهن مستعد، چرا مسیر فقاهت و اجتهاد را تا آخر طی نکردید؟
دوران نوجوانی من مقارن بـود بـا ظـهور رضاخان پالانی و مظالم و نقشههای استعماری او. در آن مـقطع عـلما کـمتر اعـتراض و حـرکتی در بـرابر اعمال او از خودشان نشان میدادند. فشارها و در مقطعی که به مصر رفتم، جمال عبدالناصر که با رژیم پهلوی مخالف بود، رئیس جمهور بود. در طول مدت یک سال و نـیمی که در مصر بودم، از طریق رادیوی آن جا علیه رژیمهای آمریکا، اسرائیل و ایران برنامههایی را اجرا کردم. علاوه بر این در الازهر هم تدریس داشتم. قلدریهای رضاشاه روی آنها تأثیر گذاشته بود و تصور مـیکردند مـخالفت با او در این شرایط فایده ندارد، اما این وضع اصلا تأثیری در اراده من نداشت و تصمیم گرفتم سخنرانی و ارشاد مردم به دستورات اسلامی و امر به معروف و نهی از منکر را انتخاب کنم. همین انـگیزه بـود که آخر مرا به برپایی قیام گوهرشاد کشاند.
ظاهرا برخی از مراجع وقت،علی الخصوص مرحوم آیت اللّه]سید ابوالحسن[ اصفهانی هم مؤید و مشوق شما در این تـصمیم بودهاند؟
البـته قبل از رهنمود ایشان من مـبارزات خـود را علیه رضاخان شروع کرده بودم و در سبزوار و قم با منبرها و اقداماتم مردم را علیه دستگاه میشوراندم، اما حکم ایشان، مرا در راهی که در پیش گرفته بودم، مـصممتر کـرد. جریان از این قرار بـود کـه وقتی همراه با مادرم برای اولین بار به زیارت عتبات رفتم، در کربلا، مرجع بزرگ وقت آیتاللّه اصفهانی که هر سال از اول تا پانزدهم شعبان به کربلا میآمدند و در حرم امام حـسین (ع)، صـحن باب القبله نماز میخواندند، از من دعوت کردند که در آن 15 شب منبر بروم. ایشان خودشان هم در جلسات حاضر میشدند و به سخنرانیهای من گوش میدادند. بعد از پانزدهم ماه شعبان هنگامی که آقای اصـفهانی خـواستند به نـجف برگردند، از من خواستند با ایشان به نجف و در آنجا هم منبر بروم و به اتفاق ایشان به نجف رفـتیم. در یکی از روزها که در محضر ایشان بودم از من پرسیدند: «به عراق آمـدهای کـه زیـارت کنی یا ادامه تحصیل بدهی؟» گفتم: «در حال حاضر برای زیارت آمدهام، اما بهزودی به ایران برمیگردم و سپس بـرای ادامـه تحصیل به نجف میآیم و درس خارج را ادامه میدهم.» ایشان بلافاصله پرسیدند: «از چه کسی تـقلید میکنی؟» عـرض کـردم: «از حضرتعالی» فرمودند: «من فتوا میدهم حضور شما در درس خارج، حتی برای رسیدن به اجتهاد حرام اسـت. الان منبر رفتن شما و تشویق و تحریک مردم به ایستادگی در مقابل رضاشاه و اعمال و قـوانین ظالمانهاش واجب عینی است. ما مجتهد زیاد داریم، اما مبلغ مبارز کم داریم. تا هنگامی که شما مجتهد بشوی، رضاشاه چیزی از دین و مذهب باقی نـگذاشته و دیگر مسلمانی نمیماند تا از شما تقلید کند!» گفتم: «آمادگی این کار را دارم و اساسا چند وقت است که این کار را شروع کردهام.» ایشان در ادامه توصیه کردند: «در آغاز، شیوه تبلیغ شما باید بـا لحـن آرام باشد و مردم را با محبت به وظایفشان در نماز و روزه و حج و دیگر واجبات و محرمات آشنا کنید. فعلا هیچ کس را به خاطر نداشتن حجاب یا استعمال مسکرات و سایر محرمات مورد تعرض قرار ندهید. اولویـت در مـبارزه با حاکم جبار است!»
آنگونه که شنیدهایم پس از بازگشت به کشور، برای ادامه مبارزه، ابتدا همسرتان را طلاق دادید. علت این کار چه بود؟
من چون تصمیم گرفته بودم به شکلی وسـیع بـه جهاد علیه رضاخان بپردازم و لازمه این کار تردد بین شهرهای مختلف برای برانگیختن و شوراندن مردم بود، دائما نگران همسرم بودم که زنی باایمان بود. بخشی از این نگرانی برای تـنهایی او بـود و بـخشی هم از این واهمه داشتم کـه مـقامات حـکومتی برای تحت فشار قرار دادن من به آزار او بپردازند. به همین خاطر به او گفتم: «آیا موافقی همانگونه که با رضایت و دوستی بـاهم ازدواج کـردیم، حالا هم با کمال رضایت از هم جدا شویم؟» او گـفت: «بـه خاطر جهاد در راه خدا، هر تصمیمی که تو بگیری من موافقم.» البته این تصمیم برایم بسیار سخت بود، اما بـرای انـجام هـدف بزرگم که مبارزه در راه خدا بود، آن را عملی کردم. بعد از طلاق بـه این نتیجه رسیدم که اگر بعد از جدایی از او بخواهم به مبارزه با رژیم ادامه دهم، باز هم دولت او را راحت نـمیگذارد، لذا پس از سـپری شـدن مدت عده شرعی، او را به ازدواج یکی از دوستانم در سبزوار درآوردم. این شخص در بـافندگی فـرش و سجاده کار میکرد و همسرش مدتی قبل فوت کرده بود.
واقعه کشتار مسجد گوهرشاد در چه بستر تـاریخی اتـفاق افتاد؟
واقـعه کشف حجاب لکه ننگی بر پیشانی دوران رضاشاه است. این تصمیم رضـاخان در بـسیاری از عـلما و متدینین انگیزه ایجاد کرد تا در برابر حکومت بایستند. در این میان حضرت آیتاللّه حاجآقـا حـسین قـمی به تهران سفر کرد تا رضاخان را از کشف حجاب بر حذر دارد. شاه نه تنها جـلوی کـشف حجاب را نگرفت، بلکه ایشان را در باغی بازداشت کرد. علاوه بر این به مأمورین مـشهد دسـتور داد تـا مقربین آیتاللّه قمی را هم بگیرند. آنها هم 15 نفر از علمای شاخص مشهد از جمله مرحوم حـاج شـیخ عباس قمی (مؤلف مفاتیح الجنان) و حاج شیخ علیاکبر نهاوندی و حاج شیخ مـهدی واعـظ و حـاج شیخ غلامرضا طبسی و امثال آنها را دستگیر کردند و میخواستند مرا هم بگیرند.
شما در این مقطع، یـعنی فـاجعه مسجد گوهرشاد چند سال داشتید؟
در آنوقت من یک جوان 27 ساله بودم و هیچ گـونه اجـتماعات نـداشتم. اصلا تا آن موقع این همه جمعیتی را که انگیزه انقلابی داشتند، در یک جا مجتمع ندیده بـودم. کـار دشـواری بود که البته با کمک خدا انجام شد.
رویارویی مردم با عـمال رضـاشاه در مسجد گوهرشاد، در دو نوبت انجام شد که البته نوبت دوم به کشتار بزرگی انجامید. در نوبت اول این تقابل چـگونه صـورت گرفت؟
اشاره کردم که پس از دستگیری آیتاللّه قمی شروع کردند به دستگیر کردن مـرتبطین بـا ایشان و دنبال گرفتن من هم بودند. در هـمان ایـام یـک روز در حرم امام رضا (ع) یک نفر پلیس بـا لبـاس شخصی جلو آمد و در گوشم گفت: «در اداره پلیس تو را میخواهند. با من بیا!» من تـلاشی بـرای فرار نکردم، بلکه پیش او ایـستادم. مـردمی که ایـن شـخص را مـیشناختند، تدریجا دور ما جمع شدند و به او گـفتند: «شـیخ را میخواهی کجا ببری؟ تو حق نداری در این مکان مقدس و امن کسی را دستگیر کـنی.» بـهتدریج بر جمعیت معترض افزوده شد و چـند پلیس به کمک پلیـس دسـتگیرکننده من آمدند. کمکم این دو گـروه داشـتدن با هم درگیر میشدند که خادمین حرم آمدند و یک راهحل میانه را پیشنهاد کـردند. آنها گفتند: «شما شیخ را در یکی از اتـاقهای حـرم نـگه دارید تا رئیـس پلیـس بیاید و درباره او تصمیم بـگیرد.» البـته این ظاهر قضیه بود. آنها میخواستند شبهنگام و پس از پراکنده شدن مردم، مرا بـه پلیـس تسلیم کنند. بههرحال مرا به یـکی از اتـاقهای حرم بـردند و عـدهای را هـم برای نگهبانی من تـعیین کردند. من برای این که مردم دائما از حالم باخبر باشند و متفرق نشوند، پشت شیشه اتاق ایـستاده بـودم. نگهبانها خیلی تلاش کردند به بـهانههای واهـی، مـرا از کـنار پنـجره دور کنند، اما مـوفق نـشدند.
مردم که هر لحظه تعدادشان زیادتر میشد، با غضب بیشتری خواهان آزادیام میشدند. در این هنگام فـردی کـه لبـاس پهلوی بر تن و کلاه شاپو بر سـر داشـت و بـعدها فـهمیدم «احـتشام رضـوی» است، به میان مردم آمد و گفت: «ای مردم! شما که حـدودا 4 هزار نفرید از 4 نفر پلیس میترسید؟ چرا به اینها حمله نمیکنید تا شیخ را آزاد کنید؟» بعد درحالیکه فریاد «یا حسین» میزد، کلاهشاپوی خودش را به زمین زد و گفت: «لعن بر این کلاه!» و به طرف اتاقی کـه مـن در آن بازداشت بودم، پیش آمد. مردم هم همراه او آمدند. پلیس مجبور به فرار شد و مردم مرا روی شانههایشان گذاشتند و با صلوات و شعار مرگ بر پهلوی و مرگ بر انگلیس به مسجد گـوهرشاد بـردند و روی منبر مسجد گذاشتند. در میان این غوغا رئیس اطلاعات شهربانی خودش را به منبر رساند و به من گفت: «شیخ! صحبت نکن.» در این جا بود که مـردم بـه او حمله کردند و او را زیر مشت و لگـد گـرفتند. پس از اینکه مردم حدود 20 دقیقه بر علیه پهلوی و دار و دسته او شعار دادند، به آنها گفتم: «ما باید خودمان را تقویت کنیم و آماده جهاد شویم و در راه آزاد شدن آیـتالله قمی تلاش کنیم. یـا در ایـن راه همگی شهید میشویم یا حکومت پهلوی را شکست میدهیم. ما باید به جمعآوری امکانات و سنگر گرفتن در این مکان مقدس بپردازیم. کسانی که زائرند بمانند، اما اهل مشهد به خانههایشان بروند و بـرای یـک هفته امکانات لازم برای اهل منزلشان را فراهم کنند؛ چون وظیفه جهادی ما حداقل یک هفته طول میکشد. فردا صبح هرکس میخواهد جهاد کند، با هر نوع سلاحی که میتواند بـه مـسجد بیاید.»
کـمکم به شب نزدیک میشدیم. البته در آن شب به ما، یعنی جمع متحصنین حمله نکردند چون شهربانی باید بـرای نحوه برخورد با ما از تهران دستور میگرفت. آنطور که در همان مـقطع فـهمیدم، آن شب به رضاشاه تلگراف زده بودند که: «شخصی به نام بهلول بر حکومت شوریده و در مسجد گوهرشاد تحصن کـرده، دسـتور چیست؟» او هم با آن روحیه قلدرمآبانه جواب داده بود: «بهلول دیگر کیست؟ مسجد چیست؟ به اشد وجه به آنها حمله کـنید!» هـنگام اذان صبح فردا که جمعه هم بود، صدای شیپور آمادهباش را از داخل پادگان شنیدیم و سرانجام هنگامی کـه دعای ندبه میخواندیم، مأموران رژیم، حرم و مسجد را محاصره و سربازان به ما حمله کـردند. وقتی دستور آتش داده شـد، یکی از افسران خودکشی کرد تا مجبور به کشتن مردم نشود. یکی دیگر از سربازان مسلمان به یکی از افسران شلیک کرد و او را کشت. این واقعه موجب شد که فرمانده لشگر از تمرد سربازان دیگر بـترسد و دستور عقبنشینی بدهد.
بعد از دستور او راه ورود مردم به صحن و مسجد گوهرشاد باز شد و نتیجتا ما قویتر شدیم. به هنگام عقبنشینی سربازان، مردم 3 نفر از آنها را اسیر کردند و 17 عدد تفنگ هم از آنها بـه غـنیمت گرفتند. بعضی از سربازان مؤمن عمدا اسلحهها را بر زمین میانداختند که به دست ما بیفتد. البته برخی از انقلابیون افراطی عدهای از سربازان را هدف قرار دادند که کار نادرستی بود. بههرحال جنگ اول با موفقیت ما تمام شد و آنها به خـاطر مـصالح سـیاسی عقبنشینی کردند و از ما مهلت گـرفتند کـه سـه روز ساکت باشیم تا خواستههایمان برآورده شوند. در مرحله اول 14 نفر از ما شهید شدند.
مهلتخواهی شهربانی در واقع برنامهای برای حمله گسترده به شما نبود؟
چـرا، آنها درصـدد سر و سامان دادن به قوای خودشان بودند تـا بـتوانند با کمترین تلفات، کار ما را یکسره کنند. از وقتی که مردم شاهد پیروزی ما در جنگ اول شده بودند، انگیزه آنها در کـمکرسانی بـه مـا بیشتر شده بود تا جایی که از صبح شنبه بعد از آن جریان تا شب یکشنبه، در جهت تأئید ما و مخالفت با رژیم رضاخان، در خیابانهای مشهد تظاهرات مردمی برقرار بود. مـردم در تـهیه مـایحتاج به ما خیلی کمک میکردند. نانواها باری هر وعده غذای مـا حـدود یکصد و پنجاه کیلو نان میفرستادند. آنها حتی برای ما گوشت، میوه و صابون و سوزن نخ هم مـیفرستادند.
از طـرفی رژیـم برای کاستن از علاقه و اعتماد مردم به ما، عدهای از افراد فاسق و دزد را به حـرم مـیفرستاد تـا اموال زائرین را بربایند و با نسبت دادن این دزدیها به نیروی ما، انقلابیون را بدنام میکرد. پلیـس در جـواب اشـخاصی که اموالشان به سرقت میرفت، میگفت: «الان شیخ بهلول حرم را در اختیار گرفته، بروید اموال خـود را از او بـخواهید!» البته وقتی که این افراد نزد من مـیآمدند، از امـوالی کـه افراد مؤمن برای قیام هدیه کرده بودند، به آنها میدادم. من وقتی دیدم کـه بـازار جیببری به شکل غیرمنتظرهای در حرم گرم شده، به منبر رفتم و گفتم: «ای جیببرها! شـما سـالهاست کـه به این کار عادت کردهاید، اما در این روزها یک بار هم که شده برای رضـای خـدا با تعطیل کردن دزدی خود برای ما مشکل درست نکنید.» آخر هـم دسـت بـه دعا برداشتم و گفتم: «خدایا دزدانی را که در این روزها از دزدی اجتناب میکنند با شهدای روز جمعه محشور فـرما!» و مـردم آمـین گفتند. از آن لحظه به بعد جیببری در بین زائرین قطع شد. بعدها شنیدم کـه دزدهـا تعطیل کارشان را به مدت موقت تصویب کرده بودند.
زمینههای بروز فاجعه مسجد گوهرشاد و سرانجام آنچه بود؟
تقریبا سـاعت 12 نـیمه شب شنبه بود که بـا تـوجه به اخـباری کـه از سـاز و برگ نظامی سربازان به ما مـیرسید، یـقین کردیم که میخواهند به ما حمله کند. مطلع شدیم که این بـار رژیـم سربازانی را که میخواست وارد عملیات کند، از مـیان اشخاص پست و فاسد انـتخاب و سـربازان متدین را از لشکر جدا کرده تـا مـبادا از فرمان تمرد کنند و یا به ما ملحق شوند. از طرفی لشگری را با امکانات سـهمگین بـسیج و تقریبا شهر مشهد را محاصره نـظامی کـرده بـودند تا نیروهای مـردمی از شـهرها و دهات اطراف به مـا نـپیوندند. هواپیماهای جنگی در پایگاهها در حال آمادهباش و توپ و تانکها به طرف صحن و مسجد هدفگیری شده بـودند. مـن چون به کمک نیروهای مردمی اطـمینان داشـتم، تصمیم گـرفتم عـقبنشینی نـکنم، لذا به جمعآوری نیروها و آمـاده کردن آنها برای دفاع پرداختم و جلوی درهای ورودی به مسجد و حرم، نیروهای مسلحی را به رهبری فـردی کـه به او اطمینان داشتم، گماشتم. البته مـهمترین در ورودی را کـه بـه طـرف خـیابان باز میشد بـه فـردی سپردم که بعدها فهمیدم خیانتکار بوده است.
بههرحال بهرغم اینکه امکانات دفاعی ما در برابر تدارکات گـسترده دشـمن مـثل جز مقاومت نداشتیم. سرانجام نیروهای رژیم قـبل از اذان صـبح دسـت بـه عـملیات زدند و مواضع ما را با توپ و تفنگ متلاشی کردند. نیروهای ما با همان سلاحهای سبکی که در اختیارشان بود، چنان مقاومتی کردند که نمونه آن را فقط در صدر اسلام میشود پیـدا کرد. آنها با شعارهای «اللّه اکبر، یا رسول اللّه، یا علی، یا حسین، یا امام رضا و یا صاحب الزمان» مقاومت میکردند و گاهی با دست خالی بر دشمن هجوم میبردند. متأسفانه در ایـن مـیان ناگهان آن فردی که فرماندهی در ورودی اصلی را به او سپرده بودم، به نیروهای تحت فرماندهی خود گفت: «بهلول و یاران او دیوانه هستند، برویم دنبال زندگیمان» و آن موقعیت مهم را رها کرد. دشمن هـم از هـمان موضع نفوذ کرد. با از دست رفتن آن جبهه مهم، تصمیم گرفتم از مسجد عقبنشینی کنم و با رفتن به بیرون شهر، به نیروهای مردمی که از روسـتاها مـیآمدند ملحق شوم. از این تصمیم خـودم فـرماندهان 3 جبهه را مطلع کردم و به آنها گفتم که من از در جنوبی خارج میشوم. اگر میخواهید بامن بیائید. ما که 25 نفر بودیم، از در جنوبی محاصره مسجد را شکستیم و بـه سـمت جنوب شهر حرکت کـردیم. در حـال فرار مرتباً هدف گلولههای سربازان بودیم. الان به یاد میآورم که چگونه گلولهها از همه طرف، علیالخصوص از کنار سر و گردن من میگذشت و من با ندای «اللّه اکبر» و «الحمد للّه» به راه خودم ادامـه مـیدادم.
در این واقعه چند نفر شهید شدند؟
هنوز پس از سالها کسی از تعداد دقیق شهدای مسجد گوهرشاد مطلع نیست، اما چیزی که من پس از سالها میتوانم بگویم این است که 300 نفر شهید و 900 نفر مـجروح شـدند. البته عـمال دولتی هم حدود 40،30 نفر کشته دادند. رضاخان بسیاری از مجروحین را درحالیکه هنوز زنده بودند، در کنار شهدا در گورهای دسـتهجمعی دفن کرد. شاهدین عینی برایم نقل کردند که کامیونهایی را به مـحوطه حـرم حـضرت رضا (ع) میآورند و پس از پر کردن آنها از پیکرهای شهدا، درحالیکه از آنها خون میچکید، به نقاط نامعلومی میبردند.
تعقیب و گریزان بـه کـجا انجامید؟
در خلال تعقیب از 25 نفری که همراه من بودند 6 نفر شهید و 5 نفر زخمی شدند. آنجا بـود کـه دانستم ما نمیتوانیم به شکل دستهجمعی به فرار ادامه و خود را نجات دهیم. البته 4 نفر از بـاوفاترین آنها با من ماندند. داخل کوچهای شدیم و دیدیم در خانهای باز است و خانمی در بـرابر در ایستاده است. به مـا گـفت: «کجا میروید؟» یکی از ما گفت: «صدایت را بالا نبر. ما از کشتار مسجد گوهرشاد فرار کردهایم.» خانم سئوال کرد: «شیخ بهلول کجاست؟ آیا او سالم است؟» یکی از همراهان به من اشاره کرد و گفت: «این همان شیخ است.» خـانم گفت: «بفرمائید داخل خانه.» بعدا فهمیدیم که این خانم از اهالی قوچان و مقیم مشهد است و از طریق اجاره دادن خانهاش به زائرین امام رضا (ع) امرار معاش میکند. او گفت: «این خانه، امن است و تا وقـتی کـه اینجا باشید، من خدمتگزار شما هستم.» رفتار این خانم مرا یاد «طوعه»، یعنی همان زنی انداخت که به مسلم بن عقیل پناه داده بود. تا اذان صبح در خانه آن زن ماندیم. هـنگام اذان برای ما لباس پاکیزه آورد و ما لباسهای خونآلودمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. صبح وقتی که این خانم داشت از منزل بیرون میرفت به او گفتم اخبار شهر را جمعآوری کن و برای من بـیاور.
حـدود ساعت 10 صبح بود که او برگشت و گفت: مأمورین خیلی سعی میکنند تا شهر را به حالت عادی برگردانند. خونهائی را که بر در و دیوار حرم بود، شسته و مغازهداران و کسبه را هم مجبور کردهاند تـا مـغازههای خـود را باز کنند. در تمام شهر مـأموران بـه دنـبال شیخ بهلول میگردند و میخواهند خانهها را به نوبت بازرسی کنند.» من دیگر صلاح ندانستم در خانه آن زن بمانم و از همراهانم خـواستم کـه بدون سلاح به شهر برگردند و به امور روزمره خود مشغول شوند. خودم هم با آن زن ابتدا به روستای «سیسآباد» و پس از آن بـه طـرف افـغانستان حرکت کردم.
پس شما با این تصمیم مسجد گوهرشاد را ترک کـردید که با پیوستن به نیروهای مردمی روستاها مجددا به آنجا برگردید و به مبارزه خود ادامه دهید. چه شـد کـه از ایـن تصمیم اولیه منصرف شدید و راه افغانستان را در پیش گرفتید؟
اول که به روستای سـیسآباد رسـیدم، آنها حدود 300 رزمنده را آماده کرده بودند که همراه با آنها برای ادامه جنگ به مشهد بـرگردیم، امـا مـن تصمیم گرفتم با توجه به اینکه رهبری افغانستان در آن زمان در اختیار فردی بـه نـام حـبیباللّه خان بود که مردی متدین و علاقمند به علما بود، به افغانستان بروم و از او بخواهم تـا امـکانات نـظامی کافی را در اختیار من قرار دهد، اما هنگامی که به افغانستان رسیدم، متأسفانه حبیباللّه خـان بـا کودتا سرنگون شده و رهبری به دست کسی افتاده بود که همانند رضا خـان بـیگانهپرست بـود.
آقا شما از افغانستان تقاضای پناهندگی کردید؟
بله، چون دیدم نه وضعیت ایران و نه افغانستان بـرای فـعالیت مبارزاتی من مقتضی نیست و بازگشت من به ایران تنها اثری که دارد این اسـت کـه بـدون اینکه پیشرفتی در کار مبارزه حاصل شود، مرا گرفتار رژیم رضا خان میکند، این بود کـه بـهتر دیدم تحت عنوان پناهندگی مدتی در افغانستان باشم تا شرایط مساعدتری برای ادامـه مـبارزه مـهیا شود. در افغانستان به من پناه دادند، اما درعینحال گفتند که نمیتوانند مرا در این کشور آزاد بـگذارند، بـلکه بـایستی زندانی باشم!
چرا؟
آنها نمیخواستند در روابطشان با ایران خللی ایجاد شود، علاوه بـر ایـن میدانستند که اگر آزاد باشم، ممکن است مرم را بر ضد رژیم افغانستان تابع همان سیاستی بود کـه رژیـم ایران از آن تبعیت میکرد.
به چه علت مدت زندانتان در افغانستان 30 سال طول کشید؟
رژیـم افـغانستان در آغاز زندانی کردن من تصور میکرد کـه بـهزودی عـلمای ایران و مراجع تقلید برای آزادی من اقدام خـواهند کـرد و شاه جدید ایران هم بنا بر سیاست عوامفریبانهای که در آغاز سلطنتش اجرا کـرده بـود، از این درخواست حمایت خواهد کـرد، لذا در آغـاز کار احـترام بـیشتری بـه من میگذاشتند، اما متأسفانه طولی نـکشید کـه آیتاللّه قمی به رحمت ایزدی پیوست و مراجع بعدی هم بیشتر درگیر مـسائل خـودشان بودند و عنایت و مجال چندانی برای پیـگیری کار من نداشتند. ایـنگونه شـد که در آن تاریخ مدت زندان مـن رکـود زندانیان جهان را شکست! البته من خودم معتقدم که این اراده الهی بود که بـرای امـتحان من این مدت طولانی شـود و خـدا را شـاکرم که در تمام آن مـدت صـبر کردم. من در واقع در مـدت زنـدانی شدن در افغانستان از «فراموش شدگان» بودم.
سرانجام چگونه آزاد شدید؟
یکی از علل مهم آزادی من، تیرگی روابط افـغانستان بـا پاکستان بود. در دوران مناقشه رادیوئی این دو کـشور، رادیـو پاکستان مـرتبا روی ایـن نـکته پافشاری میکرد که رژیـم افغانستان یکی از پناهندگان ایرانی به نام بهلول را 30 سال است که بدون هیچ گونه محاکمهای در زنـدان سـیاسی خود نگه داشته. بهدنبال این خـبر، نـمایندگان مـجلس افـغانستان عـلی الخصوص نمایندگان شـیعه، بـه دولت یادداشت اعتراض نوشتند. علاوه بر این یکی از استانداران که به علما علاقمند بود و با نخستوزیر سـابقه دوسـتی داشـت، از او خواست تا دستور آزادی مرا بدهد. بالاخره مـرا آزاد کـردند و گـفتند مـیتوانی در افـغانستان بـمانی و تدریس کنی و یا به کشور دیگری بروی که من رفتن به مصر را انتخاب کردم.
در مصر چه میکردید؟
در مقطعی که به مصر رفتم، جمال عبدالناصر که با رژیـم پهلوی مخالف بود، رئیسجمهور بود. در طول مدت یک سال و نیمی که در مصر بودم، از طریق رادیوی آنجا علیه رژیمهای آمریکا، اسرائیل و ایران برنامههایی را اجرا کردم. علاوه بر این در الازهر هم تـدریس داشـتم.
بالاخره چرا و چگونه به ایران بازگشتید؟
پس از یک سال و نیم اقامت در مصر، دختر خواهرم که در عراق زندگی میکرد از من خواست به آنجا بروم. چون دولت عراق نیز در آن زمان با دولت ایران مـخالف بـود، مصر را به مقصد عراق ترک کردم. در طول این مدت هم خاموش نبودم و در سخنرانیهایم شاه و سیاستهای ظالمانه او را محکوم میکردم تا اینکه حکومت عراق شـروع کـرد به اخراج ایرانیان مقیم آنجا و مـن دیدم بهتر است قبل از اینکه رژیم عراق مرا تحویل ایران دهد، خودم را بیهیچ قید و شرطی به ایران تسلیم کنم. کنسولگری ایران در کربلا پس از اطلاع از ایـن تـصمیم من با شخص شـاه تـماس گرفت و او با ورودم به ایران موافقت کرد؛ با این هـمه بـهمحض ورودم بـه ایران، مرا دستگیر کردند و به زندان بردند و مدت 5 روز به خاطر سوابق مبارزاتیام علیه رضا خان و حادثه مـسجد گوهرشاد از من بازجوئی کردند. بازجوی من نصیری رئیس ساواک بود و اوراق بـازجوئی مـرا پیش شاه برد. در آن شرایط نمیتوانستند مرا اعدام کنند و بهناچار مرا ملزم کردند که دیگر کار سـیاسی و مـبارزاتی نکنم.
در حال حاضر برخی از عناصر و جریانات در حوزه فرهنگ و اجتماع علیه حجاب دست بـه تـبلیغاتی مـیزنند. جنابعالی به عنوان عنصری که در مقطع کشف حجاب رضاخانی به مقابله با این توطئه تـبهکارانه پرداختید، چه وجه شباهتی میان کشف حجاب آنروز و برخی از تبلیغات امروز میبینید؟
بارزترین شـباهت میان مروجان کشف حـجاب در مـقطع فاجعه مسجد گوهرشاد با مروجان امروز آن، سرسپردگی فکری و فرهنگی به اجانب است. دقیقا به همان دلیل که مبلّغان آنروز کشف حجاب در تحقق اهدافشان شکست خوردند، اینها هم نتیجهای نخواهند گرفت. طـبع و میل اولیه مردم این سرزمین به مراعات عفاف و احکام دین است و این حالت آنچنان در وجود مردم ما، علی الخصوص زنان ملکه شده که هیچ عاملی نمیتواند آن را از بین ببرد. ممکن است بـه خـاطر اعمال برخی از سیاستها بعضی از افراد بیبند و بار و لاابالی برای رفتارهای غیراخلاقی خودشان میدان پیدا کنند، اما عامه مردم به همان دلایلی که گفتم به این جریان بیتوجه هستند.
شما بـه لحـاظ برخورداری از برخی خصال و ویژگیها در سلوک فردیتان از نمونههای کمنظیر و در خور توجه در قشر روحانی هستید، خصائلی که هریک در جای خود قابل بررسی است. به عنوان آغازی بر مرور برخی از این ویـژگیها مـایلیم علیت «دائم السفر» بودن شما را بدانیم.
من همیشه در طول عمرم سعی داشتهام که درحد استطاعت به تبلیغ دین خدا و حل مشکلات مردم بپردازم و این کار را هم تنها در محدوده جغرافیایی خـاصی انـجام نـدهم، بلکه حتیالامکان این نـقش رادر تـمام شـهرها ایفا کنم. به همین علت حتی در سفرهای خارجی بیش از 10 روز در جائی نمیمانم و به همین علت نماز و روزه من در همه جا کامل است. یـک بـار یـکی از من پرسید: «منزل شما کجاست؟ گفتم: «همه دنیا منزل مـن اسـت.»
شنیدهایم که هیچ وقت برای منبر رفتن خود وجهی دریافت نکردهاید. درست است؟
من هیچ وقت بابت منبر پول نخواستهام و مـنبرم بـرای خـدا و ارشاد مردم بوده است. اگر کسی هم چیزی به مـن داده، آن را بلافاصله بین فقرا و مستحقین تقسیم کردهام. الان هم هیچ چیزی از مال دنیا ندارم جز لباسهایم و به همین خـاطر در ایـن سـنین بسیار احساس سبکی و راحتی میکنم. در دوران انقلاب سعی داشتم تا تـظاهر بـه فعالیت مبارزاتی نکنم، چون با توجه به سوابقم مایل نبودم که ساواک به من سوءظن پیـدا کـند، امـا همواره اخبار مهم و تحلیلهای خودم در باره جریانات انقلاب را به شکل مخفی بـه عـلمای بـزرگ از جمله آیتاللّه گلپایگانی، آیتاللّه صدوقی و حجتالاسلام عمید زنجانی انتقال میدادم. عـلاوه بـر ایـن مخفیانه مردم و منبریها را تحریک میکردم.
شما در سن 97 سالگی همچنان از نشاط و سلامتی زایدالوصفی برخوردارید. علت این امر چیست؟
بارزترین عـلت ایـن مـسئله پرهیز از پرخوری است. غذای من اکثرا نان و ماست و میوهجات است. ماست غذای کاملی است و تـمام نـیازهای بدن را تأمین میکند. در خیلی از مهمانیها که مرا دعوت میکنند و غذاهای رنگارنگی هـم سـر سـفره هست، من به خوردن همان نان و ماست اکتفا میکنم. بسیاری از مرضها و مرگها به خاطر افـراط در غـذا خـوردن است.
ظاهرا یکی از علل دیگر سلامتی شما در این سن تقید به تـحرک و ورزش است.
آنکه سر جای خودش! ورزش برای بدن انسان لازم است و من همیشه به آن پرداختهام، علی الخصوص در ورزش شـنا مـتخصص هستم.
تاکنون با کسی هم مسابقه شنا دادهاید؟
تا الان نه، ولی حـاضرم بـا شما مسابقه بدهم.
دائمالصوم بودن شما چـقدر در سـلامتیتان نـقش داشته است؟
روزه، هم در تقویت روح و تسلط بر نـفس انـسان نقش دارد و هم در تقویت جسم. من هم تا یکی دو سال پیش، قبل از حادثه تـصادفی کـه برایم اتفاق افتاد، سعی مـیکردم کـه در تمام سـال بـه جـز روزهای حرام روزه بگیرم. البته من مـعتقدم کـه بهطور طبیعی صرف 2 وعده غذا در روز برای انسان کافی است و وعده سوم زائد اسـت.
از مـیان عبادات از کدامیک بیشتر لذت بردهاید و نتیجه گرفتهاید؟
لذتـبخشترین عبادت، تهجد و اهمیت دادن بـه نـماز شب است. بعضیها خیال مـیکنند نـماز شب تنها نفع معنوی و اخروی دارد، اما این عبادت شریف به مال و کسب و زنـدگی انـسان هم برکت میدهد. علاوه بـر ایـن تـوسل به اهل بـیت (ع)، عـلی الخصوص حضرت زهرا (س) خـیلی تـأثیر دارد.
خاطرهای هم از اینگونه توسلات خود دارید؟
صرفنظر از علل و اسباب مادی، من آزادی خودم از زندان افغانستان را مـعلول تـوسل به ساحت حضرت زهرا (س) میدانم. وقـتی 30 سـال از زندان مـن در افـغانستان گـذشت، یک شب خیلی دلم گـرفت و به حضرت زهرا (س) گلایه کردم که چرا باید این مدت طولانی را در زندان باشم. همان شـب مـادرم را در عالم خواب دیدم که به مـن گـفت: «پسـرم!حـضرت زهـرا (س) ضامن شدهاند کـه آزاد شـوی.» بعد از اینکه از خواب بیدار شدم، درباره ایشان شعری را سرودم. من این خواب را شب پنجشنبه دیدم و شـب یـکشنبه آزاد شـدم.
یک دعای مجرب که برای رفع مـشکلات مـؤثر اسـت، بـه مـا یـاد بدهید؟
«اللهم اکفنا بحلالک عن حرامک و اغننا بطاعتک عن معصیتک و بفضلک و جودک و کرمک عمن سواک». بعد از هر نماز واجب هر قدر توانستید این ذکر را بگوئید که تأثیر بـسیاری دارد.
چرا همیشه از لباسهای ساده و مندرس استفاده میکنید؟
ما روحانیون، امام و راهنمای مردم هستیم و باید در حد ضعیفترین آنها از البسه و امکانات استفاده کنیم تا اگر کسی مثلا لباس نو نداشت، خجالت نکشد و بـا خـودش بگوید که لباس نو نداشتن که عیب نیست، بهلول هم ندارد.
جنابعالی با مراجع و علمای بزرگی ارتباط داشتهاید و قطعا از آنان خاطرات زیادی دارید. مایلیم که برخی از این خاطرات را از زبـان شـما بشنویم. در آغاز این فصل با عنایت به اینکه شما در مقطع زعامت مرحوم آیتاللّه حائری، موسس حوزه علمیه قم در این حوزه به تـحصیل اشـتغال داشتید، خوب است قدری از ایـشان بـرای ما بگوئید؟
ایشان فضائل زیادی داشتد که ذکر همه آنها خیلی وقت میبرد، اما خصوصیت بارز آقای حاج شیخ، عـلاقه ایـشان به ساحت اهل بـیت (ع) بـود. در زمان تحصیل در قم بهرغم اینکه هنوز به درس خارج نرسیده بودم، ایشان از من خواسته بودند که هر روز قبل از آغاز درس ایشان، یک روضه بخوانم. در واقع ایشان هر روز درس خود را با ذکر و یاد اهـل بـیت (ع) پیوند میزدند.
از مرحوم آیت اللّه بروجردی هم خاطرهای دارید؟ ظاهرا مدتی میهمان ایشان بودهاید.
بله، اتفاقا این از خاطرات خوش زندگی من است که وقتی یک سال قبل از جریان مسجد گوهرشاد میخواستم مخفیانه بـه عـتبات بروم، حـرکت کردم و در مسیر راه در بروجرد به منزل حضرت آیتاللّه بروجردی وارد شدم. چون ماه رمضان بود، ایشان اصرار کردند بـمانم و من هم قبول کردم و 20 روز، از دهم ماه مبارک تا آخر ماه در بـروجرد مـنبر رفـتم. یک روز مأمورین به محضر آقا رسیدند و تهدید کردند که نباید این شیخ منبر برود. حضرت آقا هـم در جـواب فرمودند: «هنوز خداوند به شما این قد قدرت نداده که در کار روحانیت دخـالت کـنید. اگـر زیاد پررویی کنید از تهران میخواهم که شما را عوض کنند.» بعد به خودم فرمودند: «اینها آن قـدر عرضه ندارند که بتوانند در مقابل ما بایستند.» بعد از اتمام مدت منبر، شهربانی قـصد داشت در شب آخر مـرا بـه حیله دستگیر کند، ولی من یک شب قبل از آن به همراه چند نفر که آقای بروجردی آنها را مأمور همراهی با من کرده بودند، بروجرد را ترک کردم.
حضرت امام (ره) را برای ما توصیف کنید.
از من چیزی را میخواهید که توانائی بیان آن را ندارم، تنها میتوانم بگویم ایشان آرزوی هزار سـاله عـلمای شیعه را به تحقق رساندند. سالهای سال فقهای ما احکام اسلام را به این امید استنباط و تبیین کردند که روزی در سطح جامعه پیاده شود. من وقتی از مصر به عراق مهاجرت کردم، خـدمتشان رسـیدم. وقتی ایشان را دیدم، بیاختیار احساس کردم که فدائی ایشان هستم، روی همین عشق و اخلاص بود که بخش قابل توجهی از اشعار خودم را بر وزن شاهنامه فردوسی به مدح و منقبت امام اختصاص دادهام کـه بـه «خمینینامه» شهرت یافته است.
شـنیدن خـاطرات شـما از دوره طولانی آشنائی و ارتباط با مقام معظم رهبری هم برای ما مغتنم است.
من در طول مدت عمرم امرا و صاحبمنصبان زیادی را دیدهام، امـا کـسی را بـه لحاظ بیرغبتی به مقام و منصب دنیا همپای «آقـا» نـدیدهام. انسان وقتی زندگی روزمره ایشان را از نزدیک میبیند، حس میکند ذرهای میل به دنیاطلبی در او وجود ندارد. واقعا که در این مـقطع مـن هـیچ کس را در تقوا و اعراض از مال و مقام دنیا، مثل ایشان نمیشناسم. آخـرین باری که خدمتشان بودم به من فرمودند: «آقای بهلول! خاطرتان هست که قبل از انقلاب یک شب در مسجد طـرقبه مـشهد مـنبر بودید؟ پس از اتمام مجلس، وقتی خواستید از مسجد بیرون بیائید، چون تاریک بود، مـن آمـدم دستتان را بگیرم و کمکتان کنم، اما شما دستتان را کشیدید و گفتید: من چشمانم خوب میبیند تا جائی کـه هـنوز زیـر نور ماه خط مینویسم. حالا چطور؟ حالا هم بینائیتان در همان حد هست؟» من به ایـشان عـرض کـردم: «آقا! حالا زیر نور خورشید هم دیگر نمیتوانم بـنویسم» [بـا خـنده]. بعد آقا فرمودند: «اخیرا کمتر به ما سر میزنید.» عرض کردم: «آقا! شما مـتعلق بـه همه نفوس ایران هستید، من اگر وقت شما را بگیرم مثل این است کـه وقـت هـمه ایرانیها را گرفتهام.»
از حضور و نقشآفرینی خود در جریان انقلاب و دفاع مقدس هم برای ما بگوئید؟
در دوران دفاع مقدس بارها بـه جـبهه رفـتم و در خط مقدم در کنار برادران رزمنده اسلام بودم. بهرغم اینکه چند بار تـا نـزدیکی شهادت رفتم، اما لیاقت نائل شدن به آن را نداشتم. یک بار در عملیات محرم بود که خمپارهای در نـزدیکی مـن فرود آمد و پسر عمویم محمد وجدانی به شهادت نائل شد، اما بـه بـنده آسیبی نرسید. یک بار هم در جریان حـمله مـوشکی صـدام به دزفول تعدادی خانه ویران شد و بـا ایـنکه من در یکی از این خانهها بودم، صدمهای ندیدم.
با امتنان فراوان از شما که پذیرای این گفتوگو شدید.
ان شاء اللّه موفق و عاقبت به خیر باشید.
محمدتقی بهلول
همرسانی
مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ








نظر شما