تیمور بختیار به‌روایت علینقی عالیخانی و منوچهر هاشمی‌نژاد

به‌مناسبت سالروز مرگ تیمور بختیار

تیمور بختیار به‌روایت علینقی عالیخانی و منوچهر هاشمی‌نژاد

25 مرداد سالروز مرگ تیمور بختیار، نخستین رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) در سال 1349 است. به‌همین مناسبت بخشی از مصاحبه‌ی مجموعه‌ی تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد با علینقی عالیخانی (وزیر پیشین اقتصاد) و منوچهر هاشمی‌نژاد (رئیس اداره‌ی هشتم ساواک) را می‌خوانیم: 

***

از مصاحبه با علینقی عالیخانی

"س- حالا قبل از این‌که به این مرحله بعدی کارهای شما برسیم خیلی خوب است اگر شما یک مقداری از آشنایی‌تان و شخصیت تا اندازه‌ای مجهول بختیار را روشن بکنید چون آن اطلاعاتی که اقلاً بین عوام راجع به ایشان هست خیلی فرق می‌کند با آنچه که من از کسانی که با او کار کردند تاکنون شنیده‌ام. مثلاً شما می‌گفتید آدم جالبی بود، آدمی بود که اختیار می‌داد. در صورتی که وجهه‌ای که بین مردم عادی هست به‌عنوان ارتشی خشن و بی‌رحم و حتی کم‌سواد و کم‌فهم از او اسم برده می‌شود.

ج- کم‌سواد و کم‌فهم که حتماً نبود، بی‌رحم حتماً بود. بختیار یک معجونی بود که دست‌پرورده‌ی بالا و پایینی روزگار بود. به‌عنوان تربیت خانوادگی یک آدم ایلی بود و تا روز آخرش هم این حالت ایلی را حفظ کرد. گاهی وقت‌ها شما کاملاً خان بختیاری می‌دیدید، دیگر نه نظامی بود و نه صحبت سیاست بین‌المللی بود و غیره، می‌شد یک خان بختیاری با آن مشخصاتی که داشت.

از طرف دیگر یک نظامی بود که تحصیلات متوسطه‌اش را در بیروت تمام کرده بود و baccalauéat فرانسوی بیروت را گرفته بود. بنابراین باید خوب درس می‌خوانده و گرنه نمی‌توانست بگیرد. یعنی برخلاف خیلی از نظامی‌های ما که زمان رضاشاه نظامی شدند و علت این‌که نظامی شدند این بود که دیپلم متوسطه نمی‌توانستند بگیرند در نتیجه به مدرسه نظام می‌رفتند و آن‌جا به آن‌ها دیپلم می‌دادند و می‌رفتند دانشکده افسری و بی‌سوادی مترادف بود با نظامی بودن. در مورد بختیار این‌طور نبود. baccalauéat فرانسه از بیروت گرفته بود و بعد به سن‌سیرو رفته بود و در حدی که یک افسر فرانسوی تربیت می‌شود تربیت شده بود.

کم‌سواد و کم‌فهم که حتماً نبود، بی‌رحم حتماً بود. بختیار یک معجونی بود که دست‌پرورده‌ی بالا و پایینی روزگار بود. به‌عنوان تربیت خانوادگی یک آدم ایلی بود و تا روز آخرش هم این حالت ایلی را حفظ کرد. گاهی وقت‌ها شما کاملاً خان بختیاری می‌دیدید، دیگر نه نظامی بود و نه صحبت سیاست بین‌المللی بود و غیره، می‌شد یک خان بختیاری با آن مشخصاتی که داشت.

البته به‌هیچ‌وجه شما او را با آدمی مثل پاکروان نمی‌توانید مقایسه بکنید ولی خیلی از استادان دانشگاه را هم شما نمی‌توانستید با آدمی مثل پاکروان مقایسه بکنید. یعنی خیلی‌ها را اصولاً نمی‌توانستید از لحاظ فکری با او مقایسه بکنید. ولی می‌خواهم به شما بگویم که یک آدمی بود که پایه داشت و فرانسه را بسیار صحیح صحبت می‌کرد و انگلیسی را هم به اندازه کافی می‌دانست، اگرچه سعی می‌کرد صحبت نکند چون نمی‌خواست توی حرف زدن اشتباه بکند. اهل چیز خواندن نبود. اما گزارشات را همه را می‌خواند و خوب هم یادش می‌ماند و وقتی هم شما به او یک مسئله‌ی نسبتاً مشکلی را می‌گفتید در نهایت تواضع سؤال می‌کرد و آن‌قدر سؤال می‌کرد که بفهمد و وقتی می‌فهمید شما کالا حس می‌کردید که خیلی خوب فهمیده و حتی می‌تواند با یک برداشت روشن و تازه خودش هم موضوع را توضیح بدهد.

در مورد بختیار نقاط ضعفش واقعاً شاید یکی همان چیزی است که شما به آن اشاره کردید که بی‌رحمی و قزاق بودنش که به تحقیق ثابت شده است که در آن‌موقع این، چه در زمان حکومت نظامی‌اش و چه در زمان سازمان امنیتش، عده‌ای را شکنجه می‌دادند و غیره و او اصولاً آدم خیلی تندی بود. از این گذشته البته ضعف عجیبی در مورد زن داشت که آن را شاید خیلی از مردهای دیگری هم که شغل‌های حساس دارند داشته باشند. اما چیز بد، ضعفی بود که درباره پول پیدا کرده بود برای این‌که این شخص پولداری نبود ولی از نفوذ خودش استفاده کرد. من وارد نبودم که به چه کارهایی دست زده ولی چیزی که می‌توانستم ببینم طرز زندگی بود که در عرض ۴ سالی که من این را می‌شناختم عوض شده بود. برای این‌که سال اولی که من وارد ایران شدم و از همان هفته‌های اول هم با او آشنا شدم و خوب هم خاطرم می‌آید که یکی از سؤالاتش از من این بود که شما لر هستید؟ وقتی که گفتم آره اصلاً هستم خیلی خوشحال شد در صورتی که برای من چیز مهمی نبود. می‌خواهم این جنبه‌ی ایلیاتی‌اش را بگویم. ولی به‌هرحال خیلی با او نزدیک بودم و او را خوب می‌شناختم و منزلش مرتب می‌رفتم. او خانه‌ی نسبتاً ساده و خوبی داشت در نزدیکی میدان ۲۴ اسفند میان خیابان امیرآباد و خیابان، الان نمی‌دانم اسمش چه شده است، آیزنهاور بود. منزلش چیز غیرعادی نبود، منزلش خیلی از آدم‌های طبقه‌ی متوسط یک کمی … راحت آن‌طوری بود. اما خوب شش ماه بعد خانه‌اش را عوض کرد. یک سال بعد در شمیران یک باغ بزرگ داشت. نمی‌دانم دو سال بعد آن یکی زنش را در جای دیگر برده بود. بعد هم یک ضعف‌های عجیبی داشت، مثلاً خوشش می‌آمد انگشتر الماس چند قیراطی دستش بکند و از این‌کارها. خرج‌های عجیب‌وغریب می‌کرد و کاملاً معلوم بود که این توی پول افتاده است. و تا این‌جا هم من فکر می‌کنم که شاه هیچ بدش نمی‌آمد چون اصولاً ترجیح می‌داد هر آدمی که در کار خودش موفق می‌شود یک جایی از خودش ضعف نشان بدهد، یک جایی کار خودش را خراب بکند تا از نقطه‌نظر او قابل اعتماد باشد و شاه ترسش بیشتر آن موقعی بود که کسی هیچ نوع گزکی دستش نمی‌داد آن‌وقت می‌باید می‌رفت. مثلاً در میان ارتشی‌ها هر کدام از این‌ها که به رتبه‌های بالا رسیدند در حد سرتیپی و سرلشکری اگر خیلی آدم‌های سالم و میهن‌پرست و در ضمن هم با شخصیت و لایق بودند و اطرافیان دوستش داشتند این بازنشسته می‌شد، این دیگر نمی‌توانست جلو برود. اگر هم نه این شرایط را نداشت آن‌وقت ممکن بود ارتشبد هم بشود و در مورد بختیار هم این از یک جنبه بختیار خوب خیالش راحت بود برای این‌که خودش هم در واقع در اختیارش می‌گذاشت مثلاً این خانه‌ی خیلی لوکسی که در کنار سعدآباد بختیار ساخته بود و بعد هم مصادره کردند و دولت گرفت و شد محل اقامت وزیر دربار که این سال‌های آخر هویدا آن‌جا زندگی می‌کرد. خوب این خانه‌ی بختیار بود. ولی زمین این را شاه به او داده بود و به او گفته بود حالا این‌جا خانه بساز. به عبارت دیگر خودش این‌ها را تشویق می‌کرد که توی این‌طور کارها بیفتند. اما چیزی را که از بختیار می‌ترسید شخصیت خیلی قوی این آدم، شجاعت غیرقابل انکارش و نفوذی که در میان این نظامی‌ها داشت. آدمی بود که نه فقط پول توی جیب خودش خوب می‌گذاشت بلد بود پول خوب خرج بکند و در نتیجه دوروبرش می‌آمدند. من چندین بار موقع عید، حتی موقعی که از کار افتاده بود، به دیدنش رفته بودم دیدم که نظامی‌هایی که مثلاً درجه‌ی سرهنگی و غیره دارند می‌آیند دستش را ماچ می‌کنند. این‌طوری با او رفتار می‌کردند که کاملاً معلوم بود که خوب این هم خیلی به آن‌ها رسیده است. البته خیلی باوفا توی کارهایش بود. به‌هرحال بلد بود که این همه را دور خودش جمع بکند و من فکر می‌کنم که این جنبه‌ی قدرت میان نظامی‌ها که یک مقداری حالت رزم‌آرایی داشت. این را هیچ شاه از آن خوشش نمی‌آمد و می‌بایست که این شخص به کنار برود. حالا دنبال بهانه بود و بهانه را هم به احتمال قوی وقتی پیدا کرد که آن صحبت‌ها را در آمریکا با رؤسای CIA کرده بود که به تحقیق آن‌ها گزارشش را به شاه می‌دادند. بعد هم خوب شاه به بهانه این‌که شما حال‌تان خوب نیست او را از کارش برکنار کرد و دیگر هم به او کار ندارد برای این‌که کاملاً معلوم بود که یک آدمی‌هایی‌ست که مال یک دوره‌ای هستند که او می‌خواهد کنار بگذارد.

شاه اصولاً از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به بعد که به ایران بازگشت یکی از هدف‌هایش این بود که تمام آن‌هایی که در آن شرایط ضعف می‌شناختندش و در بازگشتن او مؤثر بودند این‌ها را از نظر مادی راضی بکند و کنار بگذارد.

البته یک دلیل دیگری هم در این برکناری بختیار بود و آن هم این است که شاه اصولاً از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به بعد که به ایران بازگشت یکی از هدف‌هایش این بود که تمام آن‌هایی که در آن شرایط ضعف می‌شناختندش و در بازگشتن او مؤثر بودند این‌ها را از نظر مادی راضی بکند و کنار بگذارد. مگر این‌که آدم‌هایی باشند که از آن‌ها امکان خطری حس نمی‌کرد و در شرایطی هم بودند که خودشان اهل دزدی و غیره نبودند و مثلاً می‌بایست به آن‌ها یک کاری داد مثل سپهبد نادر باتمانقلیچ که در آن زمان رئیس ستادش بود و خوب چون آدم دزدی هم نبود می‌بایست که به او استانداری مشهد را هم بدهد. او هم اهل این‌که برود گروهی دور خودش جمع بکند نبود. اما یک تیپی مثل بختیار که همراه تمام خواص ایلی یک قدرت رهبری داشت و می‌توانست کاملاً یک chef رهبر بشود خوب این برایش ترسناک بود.

بختیار از نقطه‌نظر من شباهت بسیار زیاد دارد به تمام آن چیزهایی که من درباره‌ی این ژنرال‌های کودتاچی آمریکای لاتین خواندم. درست یک تیپی شبیه به آن‌ها بود. از نظر قیافه هم یک کمی صورت به‌اصطلاح گندمگون یعنی خیلی پررنگ چیز داشت. بعد هم زن و پول و شهامت همه این حرف‌ها با هم و کاملاً معلوم بود که هیچ ابایی ندارد از این‌که هر کاری بکند برای جلو رفتن. و من تردید ندارم که در آن سال آخرش کاملاً برای خودش می‌دید که می‌باید یک‌روزی این نخست‌وزیر بشود. و حتی موقعی که از کار برکنار شده بود یک مدتی این فعالیت را کرد برای این‌که برای یک سالی در ایران بود و فعالیت داشت برای این‌که یکی دو مرتبه شام خود مرا دعوت کرد که با این دکتر اعتبار با هم شام خوردیم و هر دو می‌خواستند نخست‌وزیر بشوند و به من هم می‌گفتند که به فکر برنامه‌های اقتصادی آن‌ها باشم.

البته من اصلاً به نخست‌وزیری بختیار اعتقادی نداشتم چون کاملاً متوجه بودم که این آدمی است که در آن پست از نظر یک چیزی که برای من خیلی مهم بود و آن هم پاکدامنی است هیچ توقعی نمی‌شد از او داشت. در مورد اعتبار هم با وجودی که یک جنبه‌های خیلی خوبی دارد ولی او را هم آدم پاکدامن و یک آدم لایق برای چنین کاری نمی‌دیدم. حالا نمی‌خواهم بگویم که بقیه از این‌ها بهتر بودند ولی به‌هرحال من اصلاً اعتقادی نداشتم به کارشان و به همین دلیل هم این دو جلسه شامی که با آن‌ها داشتم خیلی به کلیات برگزار شد. البته من آن‌موقع شرکت ملی نفت بودم. اما خوب از نزدیک می‌دیدم و بختیار هم دیگر زیاد اصرار نکرد که با من در این مورد تماسی داشته باشد. ولی یکی از آن دفعه‌هایی که ما می‌خواستیم شام بخوریم و من دعوت داشتم با خنده وارد شد و گفت که: «در دانشگاه خیلی امینی را دانشجویان اذیت کردند» امینی که در آن‌موقع نخست‌وزیر بود، من درست نفهمیدم چه می‌گوید چون وارد جریان نبودم و زیاد هم اصلاً علاقه‌ای به این جریانات روزانه از این قبیل ایران نداشتم. اما بعد از اعتبار پرسیدم و اعتبار گفت که بختیار با همکاری یکی از قوم‌وخویش‌های نظامی‌اش و یک عده‌ی دیگری که خودش می‌شناسد مثل این‌که ترتیب این را داده که در آن‌جا آجر خالی بکنند و غیره و بعد هم دانشجویانی را پیدا بکند که این‌ها را به طرف نخست‌وزیر پرتاب بکنند و خلاصه بلوا راه بیندازند. البته از این بهانه هم استفاده شد و در نتیجه بختیار ایران را ترک کرد یعنی به او دستور داده شد که باید از ایران برود. امینی درخواست کرد و شاه هم کاملاً خوشحال بود که چنین درخواستی امینی بکند و بنابراین از ایران بیرونش کردند. من رفتم اتفاقاً فرودگاه و با او هم آن روز خداحافظی کردم و خیلی‌ها هم به فرودگاه آمده بودند برای این‌که خیلی جنبه‌ی چیز داشت که این حالا می‌رود بعدش دیگر به صورت چه برمی‌گردد.من البته روی آن حساب به‌هیچ‌وجه نبود ولی خوب دوست من بود و این مدت هم خیلی با احترام و با محبت با من رفتار کرده بود. ولی خیلی‌ها این حساب را می‌کردند.

بعد هم که رفت به اروپا شنیدم که یک‌بار که شاه به پاریس رفته بود این هم به‌هرحال ناراحت و امیدوار بود که شاید در آینده باز بتواند به ایران برگردد و به او کاری بدهند خودش را جا زده بود توی صف این‌هایی که رفته بودند به استقبال شاه در پاریس و ته صف ایستاده بود این آدمی که خوب همه‌کاره بود و خیلی نفوذ داشت و شاه هم که به او رسیده بود یک سؤال خیلی پرتی از او کرده بود که مثلاً شما مقیم نمی‌دانم اتریش هستید یا مقیم کجا هستید در صورتی که می‌دانست او در سوئیس دارد زندگی می‌کند. ولی یک سؤال خیلی پرتی از او کرده بود و کاملاً به او فهمانده بود که با او کاری ندارد.بعد البته جریان ۱۵ خرداد که شد خوب خیلی شایع شد که این در آن دخیل بوده. خودش فرداش از طریق آقاخان بختیار یک نامه‌ای به شاه نوشت که من در عراق که بودم به خاطر این بود که رفته بودم قبر پدرم را ببینم، نمی‌دانم کی را ببینم در نجف یا در کربلا، ولی البته شایع بود و این سال‌های اخیر هم باز بیشتر شده بود که نه اینطور نبود واقعاً این دنبال دسیسه و توطئه بوده برای ۱۵ خرداد.بعد از آن البته در سوئیس بود و من هم چون در آن‌موقع وزیر اقتصاد شده بودم او را چه پیش از جریان ۱۵ خرداد و چه پس از آن هر وقت که سوئیس می‌رفتم به او تلفن می‌کردم و با او شام می‌خوردم.

س- شما واهمه‌ای نداشتید؟

ج- من اصلاً واهمه‌ای نداشتم برای این‌که هیچ حالی‌ام نبود چون هیچ منظوری نداشتم و هیچ‌وقت هم کسی مزاحم من نشد که از من سؤالی بکند، مثل این‌که برای‌شان خیلی طبیعی بود، نمی‌دانم. البته دفعه‌ی اولی که رفتم شام خوردم بعد همین دکتر اعتبار و خانمش هم برای شام آن‌جا بودند آن‌ها خیلی تعجب کردند که من قبول کردم و برای شام رفتم پهلوی‌شان. بعداً به من گفتند و من خیلی تعجب کردم که چرا این‌ها خیلی تعجب می‌کنند.

س- من در ارتباط بین دکتر اعتبار و بختیار را متوجه نشدم. این‌ها با هم همکاری داشتند آن زمان یا این‌که جداگانه هرکدام می‌خواستند نخست‌وزیر بشوند؟

ج- اعتبار و بختیار با هم از راه علوی‌کیا دوست شده بودند. چون علوی‌کیا و اعتبار سال‌ها بود که همدیگر را می‌شناختند و دوره داشتند و از این چیزها. و بعد هم اعتبار شد وزیر بازرگانی ناموفق اقبال دیگر و وزیر پست و تلگراف شریف امامی، برای این کنفرانس‌های همبستگی آفریقایی و آسیایی هم که یک نفر باید به عنوان رئیس هیئت می‌آمد بختیار به فکر اعتبار افتاد و خیلی هم خوب بود و خیلی قشنگ کارش را انجام داد، بسیار خوب و هیچ ایرادی هم در کارش نبود. او هم که آدم جاه‌طلبی بود خودش را خیلی با بختیار نزدیک کرد و این دوستی ادامه پیدا کرد تا آن زمان که این‌ها می‌آمدند دور هم می‌نشستند که چه‌طوری نخست‌وزیر بشوند و غیره.

س- یعنی نخست‌وزیر بختیار باشد و ایشان توی کابینه باشد نه این‌که….

ج- و بالعکس.

س- و بالعکس؟

ج- و یا اگر هم بالعکسش بود باید چه‌کار بکنند. این صحبت‌های کلی‌شان بود. البته اصولاً آره ولی حتی اگر برعکسش هم بود چه شکلی باید کار بکنند. (نامفهوم) به‌هرحال نه، من او را می‌دیدمش و کسی هم هیچ‌وقت مانعم نشد و او هم جلوی من صحبت سیاسی نکرد به‌هیچ‌وجه، یعنی می‌گویم خیلی آدم جالبی بود. یعنی واقعاً وقتی من پهلویش می‌رفتم احساس می‌کردم که او می‌داند که من حتماً می‌آیم و با کمال میل حاضرم او را ببینم و ملاحظه چیزی را نخواهم کرد ولی او هم آن‌قدر ادب و چیز داشت که این مسائل را مراعات بکند و وارد هیچ‌گونه بحث سیاسی ابداً نشود. بعد البته من او را دیگر ندیدم تا این‌که شنیدم که به بیروت رفته است. مایلید که این صحبت‌ها را برای‌تان بکنم این قسمت‌ها را یا این‌که دیگر علاقه ندارید.

س- بله بفرمایید.

ج- که بعد شنیدم به بیروت رفت و آن مسئله تفنگ پیش آمدده بود که قاچاق کرده بودند و بعد قرار بود این‌ها را یک شبی به ایران بفرستند. و وزارت‌خارجه هم خیلی در این مورد اردشیر زاهدی پول خرج کرده بود در لبنان که این را با هواپیما به ایران بیاورند که عراقی‌ها پول بیشتری خرج کردند در لبنان و این را به عراق بردند و در آن‌جا ماند و واقعاً یک دوره آخر روی‌هم‌رفته شرم‌آوری داشت و خیلی زندگی، متأسفم، این حرف را می‌زنم، ولی قسمت آخرش خیلی ننگ‌آمیز بود. برای این‌که آدم به‌هرحال نباید به عراقی‌ها متوسل بشود، به عقیده‌ی من. بعداً هم از یکی از نزدیکانش شنیدم که به تحقیق به بهانه شکار که رفته بود بیرون به طرفش تیراندازی شده بود که خیلی دقیق آن شخص می‌داند که اگر هم خواستید اسمش را به شما می‌دهم که اگر بتوانید با او مصاحبه بکنید اگر برای‌تان جالب بود که به او تیراندازی کرده بودند و او را بردند به بیمارستان و در بیمارستان هم آن دوست من به من می‌گفت که حالش داشت خوب می‌شد ولی ناگهان گفتند که مرده است. و یک نفر دیگر به من گفت که توی همان بیمارستان هم یک عامل دیگری را پیدا کردند که او را کشتند. من این‌ها را نمی‌دانم تا چه اندازه صحت دارد. ولی یک آدمی بود که یک نقشی بازی کرد دیگر. یعنی از روزی که این آدم یک افسر جوان بوده که علیه دموکرات‌ها در خمسه می‌جنگیده و من از یکی از کسانی که آن‌موقع علیه دموکرات‌ها می‌جنگید، هدایت‌الله یمینی که مرد، شنیدم که تا چه اندازه این پارتیزان‌های محلی یک احترام غیرعادی برای شجاعت این آدم داشتند، یعنی اصلاً ترس در نهادش نبود. تا موقعی که جریان ۲۸ مرداد پیش می‌آید و وقتی که با پادگان‌های شهرستان تماس می‌گیرند که کی حاضر است به طرف مرکز حرکت بکند تنها کسی که راه می‌افتد، تانک‌هایش راه می‌افتند، این بوده که از کرمانشاه راه می‌افتد. بعد از آن هم که خوب تدریجاً زن و پول و مقام و این پایان تراژیک.

س- در این زمانی که شما با تیمسار بختیار سروکار داشتید هیچ ایشان کنایه‌هایی نسبت به شاه می‌زد که مثلاً آن لیاقت و یا آن مشخصاتی که رئیس مملکت باید داشته باشد و ندارد و مثلاً من بیشتر می‌فهمم یا اگر من جای او بودم بهتر کار می‌کردم؟

ج- نه. یعنی اگر من بتوانم سؤال شما را طور دیگری تعبیر بکنم اندیشه‌ی کودتا در فکرش نبود ولی فکر می‌کرد می‌بایست یک آدم قوی مثل او مثلاً نخست‌وزیر بشود. این را به خصوص وقتی بی‌کار شده بود کاملاً من احساس می‌کردم و واقعاً من معتقد هستم که یک نخست‌وزیر بسیار خطرناکی برای ایران می‌شد برای این‌که آدم فاسدی بود. ولی خوب خودش این اعتقاد را نداشت.

*** 

از مصاحبه با منوچهر هاشمی‌نژاد

س- تیمسار، شما در طی این سال‌های طولانی که در سازمان امنیت بودید با رؤسای مختلفی در سازمان امنیت سر و کار داشتید، از تیمور بختیار گرفته تا پاکروان، تا نصیری و مقدم، من خواهشم این بود که پیش از اینکه اساساً به سؤال‌های دیگر بپردازیم، اگر موافق باشید خاطرات خودتان را و شناسایی که از خصوصیات تیمور بختیار و نحوه کارش و خصوصیات اخلاقی‌اش دارید، برای ما یک مقداری آن نکات که به نظرتان جالب می‌رسد، برای ما بیان بفرمایید.

ج- من هر چهار تا رئیس سازمان امنیت را به خوبی می‌شناختم. اول دفعه که سازمان امنیت رفتم، تیمور بختیار را برای اولین دفعه بعد از رفتنم به سازمان امنیت، قیافه‌اش را دیدم. اسمش را می‌شنیدم، چون زمان دموکرات‌ها یکی از کسانی بود که با ذوالفقاری‌ها در زنجان، اینها همکاری می‌کرد با یمینی‌ها و ذوالفقاری‌ها، با دموکرات‌ها آنجا جزو افسرانی بود که شهرت پیدا کرد، فوق‌العاده آدم شجاعی بود. در شجاعتش من بدون تردید می‌توانم بگویم یکی از شجاع‌ترین فرماندهان ارتش ایران بود تیمور بختیار. اما همان ترتیب که می‌دانید از ایل بختیاری بود. یک مقدار خصوصیات عشایری داشت، سخاوتش، حکایت‌های زیادی از سخاوت این دارم که توفیقش در خلیج روی همین مسئله بود که این مشایخ به اصطلاح به نام، به عنوان معاون نخست‌وزیر، هدیه‌ها، تحفه‌هایی به این مشایخ می‌داد، به اطرافیانی که به مشایخی که نفوذ داشتند شهرت پیدا کرد. چون من قبلاً نمی‌شناختم این افسر را با او خدمت نکرده بودم. آن سه تا مأموریتی که به من داد خوب انجام داده بودم. خیلی طرف توجه این قرار گرفتم و بعد از رفتنش چندین سال من مراقبت می‌شدم. چون بیشتر طرفداران آن‌هایی که با او نزدیک بودند، از دستگاه کنار گذاشتند، ولی من چون قبلاً هیچ نوع، فرمانده لشکر بود، رئیس ستاد بود در واحدهای ارتشی، مشاغل متعدد فرماندار نظامی بود، تعداد زیادی زیردست داشت و تعدادی از اینها را هم آورده بود سازمان امنیت، ولی من چون قبلاً هیچ نوع خدمتی نداشتم و در مدت خیلی خیلی کوتاه مورد توجه ایشان بودم، یادم می‌آید که مثلاً نمازی یا سردار فاخر گاهی در فارس کار داشتند من ملاقات می‌کردم می‌گفتند: «وقتی می‌رفتیم با بختیار صحبت می‌کردیم راجع به مسائل می‌گفت آنجا هاشمی هست باید با او صحبت بکنید که صددرصد مورد اعتماد من است و هر مطلبی از دستش بربیاید مضایقه نخواهد کردم». منظورم این است که چنین محبتی پیدا می‌کرد و ما هم بعد از رفتنش هم یک همچین مشکلی سه چهار سال من داشتم که فکر می‌کنم از همین جا هم ناشی شده که خدمت‌تان عرض می‌کنم. من وقتی در فارس احضار شدم که بروم به مشهد، مقدمتاً اینجا یک مطلبی بگویم، دو دفعه وقتی عوض شد آمد به فارس، دو دفعه آمد به فارس، هر دو دفعه‌اش من با اینکه عوض شده بود، یک دفعه ایام عید آمد، یک دفعه هم نمی‌دانم به جهات چه آمد به فارس. من هر دو دفعه‌اش رفتم. یکی‌اش توی ساختمان سرای ساواک و پذیرایی‌های ساواک از مهمان‌های دولتی. اینها می‌آیند سابق همان مشایخی اینها و ساواک پذیرایی می‌کرد اینها. گاهی از مردم ماشین می‌گرفتیم یا خانه می‌گرفتیم اینها. این ساختمان را دستور داده بود بردم آنجا را ببیند که یادگاری خودش است اینجا. آخر سر هم داده بودند این ساختمان را به، یکی هم مشهد ساختند، دادند به استانداری‌ها، هم مال مشهد را هم مال شیراز. این دو جا دو تا ساختمان پذیرایی ساخته بود، ساختمان‌های مفصل و معظم بود، هر دوتایشان را دادند به چیز. منظورم، از مسافرت فارس به بعد دیگر یک جنبه رفاقتی هم بین ما به وجود آمد، قبل از آن یک جنبه رئیس، وقتی عوض شد یک جنبه رفاقتی هم ایجاد شده بود. من وقتی از فارس آمدم که مشهد بروم برای اولین دفعه که احضار کرده بودند که ابلاغ بکنند به من شفاهاً ابلاغ کردند در، بعداً، گفتند بعد از یک ماه، دو ماه آینده خواهید رفت. تلفن کردم رفتم به خانه‌اش سر کار نبود، در خیابان فرشته، نشستیم این‌ور و آن‌ور صحبت‌های مختلف کردیم. گفت که: «میل داری من زنگ بزنم بگویم نروی همین جا بمانی؟» گفتم: «نه، برای من فرق می‌کند. می‌گویند امر اعلی‌حضرت است. امر کرده من بروم فرق نمی‌کند می‌روم می‌آیم». بعد آن شب یک لیستی به ما نشان داد که یک تعداد از جوان‌های تحصیل‌کرده بودند که شاغل مشاغلی در سازمان‌های مختلف بودند. مثلاً دو، سه تا از ساواک بود. چند تا از شرکت ملی نفت بود. چند از وزارت‌خانه‌ها از معاونین از چیز بود. دانه دانه سوابق بعضی‌هایش را از من می‌پرسید «این را می‌شناسید و اینها». من هم به صورت خیلی عادی تلقی، گفتم، «فقط انشاءالله که امر خیری هست و اینها». گفت: «نه می‌خواهم اینها را بشناسم، شاید در آینده با اینها بتوانم کاری داشتم کار کردیم بتوانیم با اینها کاری انجام بدهیم». یک همچین جوابی داد که درست جمله‌اش یادم نیست. وقتی صحبت‌هایمان تمام شد من پا شدم تا داخل حیاط که آمدم با من آمد. تا دمِ در یک باغ بزرگی داشت در …

س- ببخشید چه سالی بود این؟

ج- این سال ۴۰ بود دیگر.

س- سال ۴۰.

ج- سال ۴۰ بود بعد از اینکه … آمد داخل حیاط گفت که: ماشین داری؟» گفتم: «نه، با ماشین برادرم آمدم». صدا کرد درویش راننده‌اش که گفت: «جناب سرهنگ را ببر برسان». گفتم که: «اینجا تاکسی نزدیک است.» گفت: «نه سوار بشوید بروید اینها». من سوار ماشین شدم. توی راه سربالایی فرشته را که می‌آمدیم که آنجا دیگر پهلوی بود، گفتم: «درویش، تیمسار اگر جایی می‌رود من اینجا تاکسی هست اینها». گفت: «تیمسار عصبانی می‌شود». گفتم: «یقین جایی می‌رود. شاید جایی می‌رود؟» گفت: «بناست برود جنوب شهر». این مسئله دیگر برایم یک چیز خیلی عادی هیچ … من جلوی سورنتو یکی از این چیزها پیاده شدم. به عنوان این که اینجا کار دارم اینها. چون منزل برادرم دور بود که این را برگردانم ماشین را. صبح ساعت ۹ در باشگاه افسران با تیمسار نصراللهی من وعده ملاقات داشتیم. فرمانده سپاه غرب بود. ده هم با پیراسته قرار ملاقات داشتیم در خانه‌اش. ۹ که رفتم باشگاه افسران، یک نیم ساعت منتظر شدم. دیدم نیامد. پا شدم که بیایم بیرون، دیدم دارد می‌آید. گفتم: «تیمسار چرا دیر؟» گفت: «شنیدم که رفیقت کودتا کرده». «کی؟» گفت: «بختیار». گفتم: «من دیشب خانه‌اش بودم». گفت: «من از اتاق رئیس ستاد می‌آیم. رئیس رکن ۲ آنجا بود». گفتم: «تیمسار چه می‌گویی آخر؟ من دیشب آنجا بودم». گفت: «به خدا من از آنجا آمدم». گفت: «شقاقی را هم دیشب گرفتند او هم تا صبح همین جور توی اتاق رئیس ستاد تا صبح بیدار او را هم نگه داشتند». شقاقی هم آن موقع فرمانده گارد بود. از گارد کنار گذاشته بودند، گارد شاهی. بعد گفت که: «برویم یک خرده صحبت کنیم». آمدیم یک خرده نشستیم صحبت کردیم و اینها، بعد من به پیراسته زنگ زدم که «من نمی‌توانم بیایم». گفت: «دیشب شنیدم بختیار کودتا کرده». گفتم: «بابا، بی‌خود می‌گویند». خلاصه بعد از اینکه یک چند کلمه صحبت کردم رفتم پیش بختیار دفتری داشت در فیشرآباد. نیامده بود آن آجودانش سرهنگ صمصام آنجا بود. سرهنگ صمصام گفت: «توی راه است دارد می‌آید». آمد و دست گذاشت روی شانه من. یک نفر دیگر هم نبود که آن دفتر همیشه پر بود. آن روز هیچ‌کس نبود و من هم چون بی‌خیالِ بی‌خیال بودم بدون توجه که آخر این الان گفتند که این کودتا کرده. من چرا می‌روم آنجا؟ پس فردا مشکلاتی برای من ایجاد بشود. به هیچ‌وجه توجه نکردم چون اصلاً...

معلوم شد، این با عالیخانی اینها یک مسافرتی کردند به آمریکا، با کندی یک ملاقاتی می‌کند چون انگلیسی‌اش قوی نبود، عالیخانی مترجم این بوده، کندی پیشنهادی می‌کند برای این که این به گوش اعلی‌حضرت می‌رسد از آن به بعد نسبت به این سوءظن و بدبینی پیدا می‌شود.

س- شوخی گرفته بودید؟

ج- نه. برای من اصلاً خالی‌الذهن بودم دیگر، من به نظرم مسئله نباید درست باشد. دیگر دست گذاشت روی شانه‌ام. مرا برد بیرون. گفتم: «یک همچین جریانی است آنجا گفتم این است». امینی سرِ کار بود. گفت که: «اعلی‌حضرت دستور داده بودند این فلان فلان شده اگر یک وقتی یک کاری بکند» اعلی‌حضرت در اتریش بودند. نمی‌دانم کجا بودند؟ خارج از کشور بودند، «گوشش را بگیرم بکنم توی هولفدانی». راجع به امینی گفت و بعد هم تلف کرد به علوی‌کیا، «علوی‌کیا»، گفت که «هواپیمای من بگویید حاضر بشود». عوض شده بود. هنوز هم از هواپیمای ساواک استفاده می‌کرد. بعد هم به خانه‌اش یک زنگ زد. گفت: «چمدان‌های من می‌خواهم بروم شمال». بعد هم به من گفت که: «من از شمال برمی‌گردم میروم ایذه، میل داشته باشی با خانواده‌ات بیا آنجا یک هوای سرد اینها . یک، یک ماه آنجا بمان از آنجا بعد مشهد هر جا رفتی برو». این آخرین دیدار من با بختیار بود. اما وقتی آمریکا رفتم یک تاریخ مورخ‌الدوله داده بود. خودش نوشته بود مورخ‌الدوله سپهر «ایران در جنگ دوم» اسم مادر این زیاد در آن تاریخ بود. بی‌بی. من آن تاریخ را به آدرس ژنو او فرستادم از چیز. بعد یک سال هم آمدم اینجا، همان سالی که رفتم آمریکا دوره دیدم. بعد دو ماه، سه ماه بعدش آمدم اینجا. از اینجا تماس گرفتم با او یک نامه نوشتم، نامه‌ای که نوشت، دیدم یک خرده بد و بی‌راه نوشته که نامه‌اش را پاره کردم انداختم دور که پیش خودم نگه نداشتم. دیدم یک خرده بد و بی‌راه به چیز گفته. بعدها که وقتی چیز شد، معلوم شد، این با عالیخانی اینها یک مسافرتی کردند به آمریکا، با کندی یک ملاقاتی می‌کند چون انگلیسی‌اش قوی نبود، عالیخانی مترجم این بوده، کندی پیشنهادی می‌کند برای این که این به گوش اعلی‌حضرت می‌رسد از آن به بعد نسبت به این سوءظن و بدبینی پیدا می‌شود.

رفت مازندران. تا وقتی اعلی‌حضرت برگشت به او ابلاغ می‌کنند که: «از کشور بروید بیرون». وقتی می‌خواهد برود در فرودگاه، چند نفری هم از چیزها رفته بودند فرودگاه، بدون استثنا اینها را همه‌شان را از سازمان هر کسی که با او نزدیک بود، بیشترین‌شان را از سازمان کنار گذاشتند. همین جور به مرور آن‌هایی که خیلی نزدیک بودند، کنار گذاشتند. من یک مقدار هم همان مشکل دو، سه سال نصیری داشتیم. فکر می‌کنم چون یک دفعه که با فردوست صحبت کردم، گفت: «این نه تو را بختیار آورده بود نه نصیری آورده بود. من می‌دانم تو چه جوری آمدی که دستور خود اعلی‌حضرت بود که دستور دادند که شما بیایید».

س- آن ماجرای کودتا صحتی داشته؟

ج- او در فکر این کار بوده دیگر، بختیار در فکر این کار بوده.

س- و به این ترتیب، در آن ملاقات همین جور که من از صحبت شما می‌فهمم، جز کندی و بختیار و عالیخانی کسی نبوده.

ج- تاجبخش هم بوده. نمی‌دانم در آن ملاقات با او بوده یا نه؟

س- آن وقت بعد از اینکه …

ج- بله. بعد آن وقت تاجبخش که یک رئیس بخش بود، عالیخانی در اداره ساواک، در ساواک رئیس بخش بود که بعد آن مراحل را طی کرد رفت به کجاها رسید و اینها.

س- وزارت.

ج- بعد از آن جریان بوده، گفته می‌شود که از طریق او مسئله درز کرده و اینها. تیمور این دو تا چیزش بود. یکی شجاعت که فوق‌العاده، یکی آدم فوق‌العاده سخی بود. بذل و بخشش می‌کرد و اما خوب، نظامی بسیار بسیار خوب بود. البته سیاستمدار نبود. لر بود. خیلی ساده و لر و آن روز هم که مبارزه‌ای که کرد واقعاً خوب، من خودم افکار مصدق را می‌پسندیدم ولی خوب، مملکت ما هم ملت ملتی نیست که ما به این زودی دموکراسی، دموکراسی تمرین می‌خواهد. وقتی که علم و اقبال آمدند دو تا حزب را تشکیل بدهند، دکتر شفق با من نسبت دارد، فارس بود، پرسدم که: «آقا شما عقیده دارید اینها هردوتایشان می‌آیند همان حرف را می‌زنند، اولاً اسم اعلی‌حضرت را می‌گویند». گفت: «اینها می‌خواهند تمرین چیز می‌کنند». گفت: «بعد از چهل سال ممکن است ما بتوانیم اگر یک پایه‌ای امروز بریزیم، بعد از چهار سال ممکن است یک حزبی داشته باشیم». آخر تحزب یک چیزی نیست در ظرف یک ملتی را واقعاً بتوانند. همین‌هایی که الان به صورت چیز هست، یک مگس دور این شیره جمع شدند، دور آخوندها. شما چیز بکنید [امام] خمینی برود، شما ببینید تمام پراکنده هستند. گروه گروه ممکن است یک عده، ممکن است یک چنددرصدی اعتقاد و ایمان هم داشته باشند. ملت این زمان می‌خواهد باید از بچگی یاد بدهند. یک کسی اصلاً چیز است دموکراسی یک چیز آسانی نیست که ما به این صورت بتوانیم واقعاً مطمئن باشیم که اگر فردا خوب، نمی‌دانم بختیار برود آنجا بعد از پنج سال مثلاً مملکت همه چیز می‌شود، هیچ چنین چیزی نیست.

س- حالا عرض شد که برگردیم به تیمور بختیار وقتی که هواپیمایش را خواست آن وقت از ایران خارج شد یانه؟

ج- نه رفت مازندران. تا وقتی اعلی‌حضرت برگشت به او ابلاغ می‌کنند که: «از کشور بروید بیرون». وقتی می‌خواهد برود در فرودگاه، چند نفری هم از چیزها رفته بودند فرودگاه، بدون استثنا اینها را همه‌شان را از سازمان هر کسی که با او نزدیک بود، بیشترین‌شان را از سازمان کنار گذاشتند. همین جور به مرور آن‌هایی که خیلی نزدیک بودند، کنار گذاشتند. من یک مقدار هم همان مشکل دو، سه سال نصیری داشتیم. فکر می‌کنم چون یک دفعه که با فردوست صحبت کردم، گفت: «این نه تو را بختیار آورده بود نه نصیری آورده بود. من می‌دانم تو چه جوری آمدی که دستور خود اعلی‌حضرت بود که دستور دادند که شما بیایید». مخصوصاً آن شغل آخرم که مدیرکل اداره هشتم آمدم نشستم، آن از دهان ایشان شنیده بودم. بله، بختیار را من تا این حد که آدم قوی بود، خوب، با افکار آن روزه مملکت ما دیگر اینها تربیت شده زمان رضاشاه بودند. در ایران تا تاریخ نشان می‌دهد همیشه قدرت به صورت دیکتاتوری بود دیگر. [...] این تاریخ مملکت است دیگر. چون آخر دموکراسی اصلاً جز مصدق که یک چیزهایی از نهرو گرفت، خواست در ایران یک چیزی پیاده بکند روی افکاری که داشت، آن هم که همه‌اش توی خانه‌اش نشست، چیزی عملاً حزبی تشکیل نداد. من از جبهه ملی‌هایی که رفتند پیش مصدق گفتند که: «بعد از شما کی را انتخاب؟ به کی ما چیز بکنیم؟» که این هم جوابش این بود که: «جبهه ملی‌ها همه‌شان آدم‌های خوبی هستند. اما تک‌تک آدم‌های خوبی هستند، اما در مجموع هیچ‌کدام نمی‌توانند با هم یعنی آن حس همکاری را با هم ندارند». این جوابی که می‌گفت، محمدحسین قشقایی می‌گفت: «با دو، سه نفر رفتیم سؤال کردیم که بعد از شما ما به کی تأسی کنیم بیعت کنیم؟» گفته بود تک‌تک همه‌شان آدم‌های خوبی هستند». تازه جبهه ملی چه بود؟ احزاب مختلف برای رسیدن به یک هدف آمدند در یک خط واحد، یک هدف مشترکی را شعار خودشان قرار دادند، حزب ایران بود و تمام زحمتکشان همه احزاب آمدند برای همان مسئله نفت بوده، یک حزب به‌خصوصی نبود، یعنی یک تخمی نکاشتند که درو بکنند. یک کار سیاسی بود در چیز این است که، خوب، ایراد هرکس می‌خواهد این ملت را خاموش بکند، به نظر من جز زور، فقط آن وقت یک آدم عادل باشد، که پی‌ریزی بکند برای یک برنامه چهل‌ساله، پنجاه‌ساله که اگر بخواهند اگر از نوسانات دنیا در این دنیای آشفته خارج بشویم شاید بتوانیم مثلاً یک روزی ما یک دموکراسی شبیه‌اش. دموکراسی یک چیزی نیست البته طبقه روشنفکر آسان است، اما شما عملاً در خارج دیدیم این الان جبهه ملی چند پارچه است در خارج، نتوانستیم دیگر اینها برای ما زود است.

 

 


تیمور بختیار
هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما